گنجور

 
خواجوی کرمانی

مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی

کین مردم دین شناسی و مسلمانی کنی

با پریرویان بخلوت روی در روی آوری

خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی

همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب

بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی

حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید

وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی

سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی

خوی را از عاقلان دانی و نادانی کنی

چون بعون حق نمی باشد و ثوقت لاجرم

از ره حق روی برتابی و عوّانی کنی

راه مستوران زنی و منکر مستان شوی

خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی

کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران

هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی

ظاهراً چون طیبتی در طینتت موجود نیست

زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی

داده ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن

نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی

نیستی را مشتری شوتاز کیوان بگذری

ملک درویشی مسخّر کن که سلطانی کنی

چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده ئی

از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode