گنجور

 
خواجوی کرمانی

مه بی مهر من ز شعر سیاه

روی بنمود بامداد پگاه

کرده از شام بر سحر سایه

زده از مشک بر قمر خرگاه

دل من درگَو زنخدانش

همچو یوسف فتاده در بن چاه

آه کز دود دل نیارم کرد

پیش آئینه جمالش آه

بجز از عشق چون پناهی نیست

برم از عشق هم بعشق پناه

موی رویم سپید گشت و هنوز

می کشد خاطرم بزلف سیاه

شاخ وصل تو ای درخت امید

بس بلندست و دست من کوتاه

در شب هجر ناله ام همدم

در ره عشق سایه ام همراه

روز خواجو قیامتست که هست

بر دلش بار غم چو بار گناه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode