گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن

راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن

زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه

و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن

رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع

جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن

تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو

می رود آب فرات از چشم دریا بار من

بسکه بر تن پیرهن کردم قبا از درد عشق

شد تنم مانند یک تار قصب در پیرهن

گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد

مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن

صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب

پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن

تا گرفتار سر زلف سیاهت گشته ام

گشته ام مانند یک مو و ندران مو صد شکن

گر نسیم سنبلت بر خاک خواجو بگذرد

همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode