گنجور

 
خواجوی کرمانی

بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن

قلم پوشیده می رانم که اسرارم نهان ماند

اگرچه آتش سوزان بنی نتوان نهان کردن

مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین

چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن

مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی

که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن

ورع یکسو نهد صوفی چو بامستان در آمیزد

بحکم آنک ممکن نیست پیش آتش افسردن

مرا از زندگانی چیست روی دلبران دیدن

حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن

اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند

دل مجروح مجنون را نمی بایستش آزردن

هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا

ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن

نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم

ادا کن گر سری داری که آن فرضیست بر گردن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode