گنجور

 
خواجوی کرمانی

دوش می آمد نگار بر برم

گفتم ای آرام جان و دلبرم

دامن افشان زین صفت مگذر ز ما

گفت بگذار ای جوان تا بگذرم

گفتم امشب یک زمان تشریف ده

تا بکام دل ز وصلت برخورم

گفت بی پروانه نتوان یافتن

صحبتم را زانک شمع خاورم

گفتم از پروانه و خط درگذر

من نه میر ملک و شاه کشورم

یک زمان با من بدرویشی بساز

زانک من هم بنده ات هم چاکرم

چون غلام حلقه در گوش توام

چند داری همچو حلقه بر درم

گفت آری بس جوانی مهوشی

تا کنون جز راه مهرت نسپرم

راستی را سرو بالائی خوشی

تا بیایم با تو جان می پرورم

گفتم از مهر جمالت گشته ام

آنچنان کز ذرّه پیشت کمترم

گفت آری با چنان حسن و جمال

شاید ار گوئی که مهر انورم

گفتم امشب گر مسلمانی بیا

گفت اگر یک لحظه آیم کافرم

گفتم ار جان بایدت استاده ام

گفت کو سیم و زرت تا بنگرم

گفتمش گر سیم باید شب بیا

گفت خلقت بینم از لطف و کرم

گفتمش یک لحظه با پیران بساز

گفت زر برکش که من زال زرم

گفتمش گر سر بر آری بنده ام

گفت خواجو بگذر امشب از سرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode