گنجور

 
خواجوی کرمانی

فتاده ام من دیوانه در غم تو اسیر

بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر

برآید از قلمم بوی مشک تاتاری

اگر بوصف خطت شمه ئی کنم تحریر

چه خوابهای پریشان که دیده ام لیکن

معبّرم همه زلف تو می کند تعبیر

چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من

زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر

اگر چنانک توانی جدا شدن ز نظر

گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر

ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک

ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر

حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد

که درد عشق فزون آید از بیان دبیر

اگر بنامه کنم وصف آه و زاری دل

برآید از سر کلکم هزار ناله ی زیر

کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو

بخون دیده ی گرینده دمبدم تحریر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode