گنجور

 
خواجوی کرمانی

برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار

مهربانی کن و مه را بسها باز گذار

تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر

ذره ی بی سر و پا را بهوا باز گذار

چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز

راه آمد شد بستان بصبا باز گذار

من چو بی یار سر از پای نمی دانم باز

آن صنم را بمن بی سرو پا باز گذار

ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر

منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار

از گل و بلبل اگر برگ و نوا می طلبی

همچو نی در گذر از برگ و نوا باز گذار

ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت

چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار

عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان

دُردی درد بدست آر و دوا باز گذار

گرت از ابر گهر بار حیا می باشد

خون ببار از مژه ی چشم و حیا باز گذار

هر که از مروه صفا می طلبد گو بصبوح

باده ی صاف طلب دار و صفا باز گذار

چون دم از بحر زنم دیده ی خواجو گوید

که ازین پس سخن بحر بما باز گذار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode