گنجور

 
خواجوی کرمانی

عشقست که چون پرده ز رخ بازگشاید

در دیده ی صاحب نظران حسن نماید

حسنست که چون مست ببازار برآید

در پرده ئی هر زمزمه ی عشق سرآید

گر عشق نباشد کمر حسن که بندد

ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید

گر صورت جانان نبود دل که ستاند

ور واسطه ی جان نبود تن بچه پاید

خورشید که در پرده ی انوار نهانست

گر رخ ننماید دل ذرّه که رباید

بی مهر دل سوخته را نور نباشد

روشن شود آن خانه که شمعیش درآید

گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد

ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید

خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت

خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید

خواهی که در آئینه رخت خوب نماید

آئینه مصفّا و رخ آراسته باید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode