گنجور

 
خواجوی کرمانی

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد

بده صبری درین کارم که کاراز دست بیرون شد

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش

دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می بازد

بریزم مهره ی مهر ارچه ما را ز دست بیرون شد

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید

ولی از بخت یاری کوچو یار از دست بیرون شد

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان میکش

که بلبل راز عشق گل قرار از دست بیرون شد

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید

که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد

گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode