گنجور

 
خواجوی کرمانی

هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد

سر در میان مجلس عشّاق بر نکرد

بر خط عشق ماه رخان چو قلم کسی

ننهاد سر که همچو قلم ترک سر نکرد

آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود

وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد

سر بر نکرد پیش سرافکندگان عشق

چون شمع هر که سر کشی از سر بدر نکرد

خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار

وان سست مهر بر دل سختش اثر نکرد

گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز

دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد

ملک وجود را بر سلطان عشق او

بردیم و التفات بدان مختصر نکرد

شد کاروان و خون دل بیقرار ما

رفت از قفای محمل و ما را خبر نکرد

ننوشت ماجرای دل و دیده ام دبیر

تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد

زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد

در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد

خواجو چگونه جامه ی جان چاک زد چو صبح

گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode