گنجور

 
خواجوی کرمانی

ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست

امام شهر بمحراب می رود سرمست

جمال او در جنّت بروی من بگشود

خیال او گذر صبر بر دلم دربست

کنون نشانه ی تیر ملامتم مکنید

که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست

مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی

مگر بجرعه ی دُردی کشان باده پرست

برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد

کسی که کرد صبوحی ببزمگاه الست

بجام باده چراغ دلم منوّر کن

که شمع شادیم از تندباد غم بنشست

در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید

بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست

بُود لطایف خواجو بهار دلکش شوق

از آن چو شاخ گلشن می برند دست بدست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode