گنجور

 
خواجوی کرمانی

ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت

جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت

چون سر زلف پریشان من سودائی را

داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت

خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید

بر تنم پیرهن صبر قبا کرد و برفت

عهد می کرد که از کوی عنایت نرود

عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت

هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست

باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت

ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم

گرچه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت

چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر

همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت

می زدم در طلبش داو تمامی لیکن

مهره ی مهر برافشاند و دغا کرد و برفت

آن ختائی بچه چون از بر خواجو برمید

همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode