گنجور

 
خواجوی کرمانی

کاروان خیمه بصحرا زد و محمل بگذشت

سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت

ناقه بگذشت و مرا بیدل بگذاشت

ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت

ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز

کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت

نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست

هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت

سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل

عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت

نه من دلشده در قید تو افتادم و بس

کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت

قیمت روز وصال تو ندانست دلم

تا ازین گونه شبی بر من بیدل بگذشت

هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت

عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت

جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست

خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت

دوش بگذشتی و خواجو بتحسّر می گفت

آه ازین عمر گرامی که بباطل بگذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode