گنجور

 
خواجوی کرمانی

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

گفتی از لعل من امروز تمنّای تو چیست

در دلم زان لب شیرین چه تمنّاست که نیست

بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم

خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

پای بند غم سودای تو مسکین دل من

نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

در چمن نیست ببالای بلندت سروی

راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست

با جمالت نکنم میل تماشای بهار

زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

گر کسی گفت که چون قدّ تو شمشادی نیست

اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب

شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode