گنجور

 
خواجوی کرمانی

کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست

کدام صید که در آرزوی بند تو نیست

نه من به بند کمند تو پای بندم و بس

کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست

ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را

بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست

ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم

مرا که قوّت بازوی زورمند تو نیست

گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق

مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست

چو سروم از دو جهان گرچه دست کوتاهست

ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست

دلم بر آتش عشقت بسوخت همچو سپند

بیا که صبرم از آن خال چون سپند تو نیست

عجب ز عقل تو دارم که می دهی پندم

خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست

ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد

نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode