گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای من زدو چشم نیم مستت مست

وزدست تو رفته عقل و دین از دست

بنشین که نسیم صبحدم برخاست

برخیز که نوبت سحر بنشست

با روی تو رونق قمر گُم شد

وز لعل تو قیمت شکر بشکست

گوئی در فتنه و بلا بگشود

نقّاش ازل که نقش رویت بست

برداشت دل شکسته از من دل

وندر سر زلف دلکشت پیوست

از لعل تو یکزمان شکیبم نیست

بی باده کجا قرار گیرد مست

در عشق تو ز آب دیده خواجو را

آخر بر هر کس آبروئی هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode