گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای بر عذار مهوشت آن زلف پر شکست

چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست

وی طاق آسمانی محراب ابرویت

پیوسته گشته خوابگه جاودان مست

همچون بلال بر لب کوثر نشسته است

خال لب تو گرچه سیاهیست بت پرست

بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست

قامت بلند و دسته ی ریحان تازه پست

مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست

یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست

سروی براستی چو تو از بوستان نخاست

برخاستی و نیش غمم در جگر نشست

صد دل شکار آهوی صیاد شیر گیر

صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست

مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر

مستی که گشت بیخبر از باده ی الست

نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی

تا دل بر آن کمند گره در گره نبست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode