گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن نه رویست مگر فتنه ی دور قمرست

وان نه زلفست و بناگوش که شام و سحرست

ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات

کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست

مردم چشمم ارت سرو سهی می خواند

روشنم شد که همان مردم کوته نظرست

اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم

حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست

نسبت روی تو با ماه فلک می کردم

چون بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست

حیف باشد که بافسوس جهان می گذرد

مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست

اشک خونین مرا کوست جگر گوشه ی دل

زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست

قصه ی آتش دل چون بزبان آرم از‌ آنک

شمع اگر فاش شود سرّ دلش بیم سرست

هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد

که ره بادیه از خار مغیلان خطرست

گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را

همه سهلست ولی محنت دوری بترست

همه سرمستیش از شور شکر خنده ی تست

شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode