گنجور

 
خواجوی کرمانی

وه که از دست سرزلف سیاهت چه کشیدست

آنک دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست

چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت

گرچه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست

جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو

طاق فیروزه ی ابروی تو پیوسته خمیدست

سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد

یا رب آن شعر سیه بر قد خوبت که بریدست

آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد

دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست

ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد

خرّم آن مرغ که روزی بهوای تو پریدست

باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست

خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست

رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد

اشک شنگرفی چشمست که برنامه چکیدست

خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی

همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode