گنجور

 
خواجوی کرمانی

هر که او دیده ی مردم کش مستت دیدست

بس که بر نرگس مخمور چمن خندیدست

مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند

که مرا مردم این دیده ی حسرت دیدست

ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید

بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست

گوئی آن سنبل عنبر شکن مشک فروش

بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست

زان بود زلف تو شوریده که چو نرفت بچین

شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست

سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند

که دل ریش پریشان مرا دزدیدست

خبرت هست که اشکم چو روان می گشتی

در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست

دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد

که دلم مهر تو در عهد ازل ورزیدست

هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو

جمله در گوش کن ایدوست که مرواریدست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode