گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

سحرگهان که ز بهر صبوح برخیزم

هزار فتنه ز هر گوشه یی برانگیزم

چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن

چو زلف یار بسر و سهی در آویزم

بدان امید که با یار خلوتی سازم

ز باده مست شوم تا ز خویش بگریزم

چو زلف یار بپایش درافتم از سر ذوق

شکسته بسته و آنگه درست برخیزم

میست آن لب چون لعل و من ز آتش عشق

همه تن آب شوم تا بمی بر امیزم

ستارگانرا دندان بکام در شکنم

بگاه عربده گر با سپهر بستیزم

چو می بدست بود از جهان نیندیشم

چو یار یار بود از فلک نپرهیزم

جهان خراب شود گر من اندرین مجلس

ز نیم خوردة خود جرعه بر جهان ریزم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode