گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

کیست آن سیّاح، کورا هست بر دریا گذر

مسرعی کو سال و مه بی پای باشد در سفر؟

رهبر خلقست و او را خود نه چشمست و نه گوش

نام او طیّار و او را خود نه بالست و نه پر

منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او

چون خضر در مجمع البحرین دارد مستقر

هرکه جای خویشتن اندر دل او باز کرد

گر رود در بحر قلزم باشد ایمن از خطر

مال داری کرده همچون غافلان تکیه بر آب

فارغست از بازگشت و ایمنست از خیر و شرّ

اعتماد اهل دنیا بروی و او بی ثبات

آب دریا تا کمرگاه وی و وی مختصر

گرچه همچون کودکان الواح دارد بر کنار

هست صاحب صدری از روی تبحّر معتبر

در میان بحر همچون بحر باشد خشک لب

باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر

گه چو شطّار است افکنده سپر بر روی آب

گه چو ابدال است او را بر سر دریا عبر

حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ

پشت خلقی بشکند از بیم مال و بیم سر

هست او را جاریه اسم علم وین جاریه

هر زمانی گردد آبستن به چندین جانور

بی فجوری روز و شب این جاریه خفته ستان

وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر

می خزد بر سینه همچون مار نه دست و نه پای

وانگهی مانند کژدم دم برآورده به سر

عاقبت باشدهلاک او چو مستسقی ز آب

زانک چون مستسقیان باشد ز آبش ناگزر

شکل او همچون کمانی تیر دروی ساخته

می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر

خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد

وانگهی همواره او از خاک و آتش بر حذر

با شکوه خانه ای دیوار و در مانند هم

سقف او در زیر پایست و ستونش بر زبر

ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح

وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر

بارگیری پایش اندر سینه، پشتش در شکم

میکشد بار گران و فارغست از خواب و خور

مرکبی کو از علف کردست بر آب اختصار

چون به آب آید شماری برنگیرد از شمر

طرفه تر آنست کورا زندگی چندان بود

کآب را در اندرون او پدید آید ممر

باد او را تازیانه، خاک او را ناخته

آتش او را خصم جان و آب او را پی سپر

در همه بحری بود جایش مگر کاندر دو بحر

بحر شعر و بحر جود پادشاه بحر و بر

همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان

از برای نفع خلق و از پی دفع ضرر

قطب گردون ظفر، شاهنشه سلعر نسب

وارث تخت سلیمان، خسرو جمشیدفر

سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست

ذات او مستجمع جمله کمالات بشر

شاه ابوبکر بن سعد آن کز دم جان بخش او

زنده شد در دامن آخر زمان عدل عمر

خاک پای او ردای گردن خورشید و ماه

فیض جود او غذای دایۀ نجم و شجر

کشتزار فضل را از مدّ کلکش پرورش

بوستان عدل را از حدّ تیغش آبخور

آن سری کاندر هوای خاک پای او بود

در وجود آید ز مادر همچون رگش تا جور

گر خیال تیغ او بر مغز فطرت بگذرد

بگسلد از یکدیگر پیوند ارواح و صور

ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی

وی بفتویّ سرانگشت تو خون کان، هدر

زایر درگاه اعلی، روز بار و بخششت

پای ننهد چون سر کلک توالّا بر گهر

شهسوار آفتاب از خیل رایت مفردی

کاسه های آسمان از خوان جودت ماحضر

نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن

مجمر آسا گیردش گل زیر دامن هر سحر

چون سنان از سرفرازی باشدش در صدر جای

هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر

شبروان را پاس عدل تو ببرد آرام و خواب

گر نداری باور اینک زردی روی قمر

چشمش از تأثیر آن زرین شود چون چشم شیر

آهو ار بر دست زر پاش تو اندازد نظر

آب تیغت روشن و تیزست تا حدّی کزو

سر بگردد خصم را چون افتدش بروی گذر

هرکجا مدّاح اخلاق تو بگشاید نفس

مستعدّ نطق گردد صورت دیوار و در

آب را با لفظ جان افزای خسرو نسبتست

زان چو بیند آب را از شرم بگدازد شکر

بوی آن می‌آید از اسراف جودت کز نهیب

بر محک پیدا نیارد گشت رنگ روی زر

اندر آن روزی که گردد در هوای معرکه

اطلس افلاک را گرد دو لشکر آستر

آستین افشان علم در رقص بر آوای کوس

پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه و در

پردلان خندان چو دندان رفته در کام بلا

وز همه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر

تیغها بر هم شکسته همچو جوشن پاره ها

گرزها همچون سپر رد کرده زخم تیغ خور

رمح یاران کرده کوته بر اجل راه دراز

نای رویین گشته بر بالین کشته نوحه گر

جنگیان گرد بلا صد حلقه کرده چون زره

پردلان در روی خنجر رخ نهاده چون سپر

این چو حرف طا نهاده چشم بر دنبال تیر

وان فکنده نیزه ها چون لام الف بریکدگر

در دل رزم آزمایان نوک پیکان و سنان

چون مژه بر چشم عاشق غرقه در خون جگر

در تک پای آن زمان بینی ز بیم سردوان

دست در فتراک یکرانت زده فتح و ظفر

رشته حبل الورید از چنبر آن بگسلد

گردنی کز چنبر حکم تو آرد سربدر

دشمنی کز تو گریزان میرود بر سر چو گوی

آید از گوی گریبانش ندا: کاین المفر؟

عالمی از ظلمت و از صبح صادق خنده ای

لشکری از ظالمان و از سپاهت یک نفر

خسروا حال صفاهان وانچه در وی میرود

از ستم‌ها سمع عالی را خبر باشد مگر

هست ما را بر تو حقّ خدمت و همسایگی

از برای این دو حق در حقّ ما کن یک نظر

حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای

آفتابش در نظر باشد ز شب تاریکتر

سایۀ حقی و ما در آفتاب محنتیم

سایه ای بر ما فکن ای سایه ات خورشید اثر

لطف تو گر درنیابد، کار این بیچارگان

تا دو سه روز دگر اینجا نیابی جانور

بنده را در ظلّ خدمت جای باشد گر شود

از خلوص اعتقادش رأی عالی را خبر

آنچه با من کرد لطفت و آنچه خواهد کرد نیز

تا قیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر

وآنچه در مدحت ضمیر من بدان آبستنت

بر جبین روز و شب خواهد شدن نقش الحجر

شکر انعامت چه داند گفت کلک سر زده

ای ز انعام تو زنده جان ارباب هنر

بنده چون مورست و او را دسترس پای ملخ

تو سلیمانی به لطف خویش بپذیر این قدر

تا که چون درّوشبه در سلک دوران می کشد

دانه های روز و شب را دست نظّام قدر

تا قیامت همچنین در باغ پیروزی نشین

تخم نیکی کار و از اقبال و دولت بربخور

خسروان را حلقۀ حکم تو گشته گوشوار

شاه سلغرشاه را دیدار تو کحل البصر

پشت تو از وی قوی و دست او از تو بلند

جانتان در عافیت پیوسته خوش با همدگر