گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

زهی ستوده خصالی که از صدور کرام

جز از تو در همه آفاق یادگار نماند

کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟

کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟

نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود

بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند

برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست

کسی بعهد درین عهد استوار نماند

جهان بدور تو زانگونه ایمن آبادست

که دزد و خونی جز زلف و چشم یار نماند

چنان بعدل بینباشتی بسیط عراق

که جای فتنه جز از غمزۀ نگار نماند

بدست بوس تو دریا از آن نمی آید

که با سخای تواش مکنت نثار نماند

بروزگار تو سرگشته جز قلم کس نیست

ز نعمت تو تهیدست جز چنار نماند

ز بس که اهل ستم را ز سهم تو خطرست

بسی نماند که گویند روزگار نماند

ز جام کین تو هرگز که خورد یک جرعه؟

که تا بصبح قیامت در آن خمار نماند

چنان ز حزم تو مضبوط شده مسالک ملک

که یاوگی ّخلل را درو گذارنماند

چنان ز موج عطای تو غوطه خورد جهان

که از میانه جز این بنده بر کنار نماند

اگرچه غایت تقصیر من درین خدمت

بدان کشید که خود جای اعتذار نماند

هم از خموشی من جود تو تصوّر کرد

که باعطای تو ما را مگر شمار نماند

ثنای اهل هنر را هم اعتباری نیست

اگرچه اهل هنر را هم اعتبار نماند

تو بس لطیفی، گستاخ با تو یارم گفت

که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند

بنه ذخیرۀ نام نکو چو امکانست

که جاودانه کسی در میان کار نماند

اگر بطنز نگویی که هم نماندی هم

بگفتی که به از من سخن سوار نماند

سوالکیست مرا مدّتیست تا با خویش

همی سگالم وزین بیشم اختیار نماند

بدولتت چو همه کارها قرار گرفت

چرا معیشت من بنده برقرار نماند؟

به نیم خوردۀ شاعر چه حاجت افتادست

نه در ممالک شاه اینقدر یسار نماند