گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

چون خلیل از خلعت خلت زحق شد کامگار

ظل حق هم با خلیلش برد این صنعت بکار

هان اگر معنی شناسی بگذر از صورت که نیست

ظل و ذی ظل امثالی غیر جبرو اختیار

ای برخ برهان حسن از حسن برهانهای من

عیش ساز و غم گداز و نرد باز و می بیار

ها برافشان دست تا نوشادیان کوبند پای

ها بجنبان زلف تا تاتاریان بندند بار

رخ نما از پرده تا هوشیار گردد هرچه مست

لب گشا در نغمه تا مست اوفتد هر هوشیار

گل بنزد چهرت از اظهار هستی صدمه کش

مل به پیش چشمت از ابراز مستی لطمه خوار

یاد داری آنکه در مستی شبی گفتم بتو

کآید این ایام خلعت بهر میر از شهریار

گفتی ار چون صبح دوم صادق آئی در سخن

اول از وصل رخم بزمت شود خورشیدوار

اینک این تشریف شه وان امر اوفوابالعهود

مرمرا بر یاد میر از لعل خود شو حق گزار

میر فرخ پی خلیل الله کز اطمینان قلب

داد اصنام زلل رایمن عهدش انکسار

ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مور

جوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار

گاه ایوان کلک او جذاب یک گیتی ادیب

وقت میدان تیغ اونهاب یک کیهان سوار

بر عنان یازد چو دست آید قضا را پایمرد

در رکاب آرد چو پا باشد قدر را دستیار

دوش گفتم با خرد کای شمع مشکوی کمال

در نهان میر مانقصی بود بس آشکار

زانکه حق از آب و خاک و باد و نار آورد خلق

وین یگانه میر را کامل نبینم زین چهار

زآب و خاک و باد لطف و حزم و عزم او دلیل

لیکن او را قهر نبود تا کند اثبات نار

گفت فض الله فاک ای کند عقل تند جهل

با چنین دانش چسان در شعر جستی اشتهار

میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهد

کش بدل شد نار بر نور از عطای کردگار

حاش الله نامش ابراهیم و آنگه نار قهر

نار و ابراهیم در یکجا نمیگیرد قرار

ای مهین میر ملایک عنصر صافی ضمیر

کت نکو اطوار بر هر پارسا آموزگار

ملکرا تا شد مقلب لطفت از هر عنف گشت

نیش نوش و چاه جاه و سوک سور و خصم یار

مایه امن است امروز آنکه دزدی کرد دی

مصدر صلح است امسال آنکه مفسد بود پار

نام بین بر جای ننگ و جام بین بر جای سنگ

گنج بین بر جای رنج و فخر بین بر جای عار

کله هر کس که بد بین بود اینک در لجام

بینی هرکس که خودسر بود اینک در مهار

داورا ای آنکه جیحون را ز شکرت عجزهاست

گرچه باشد گاه نظمم معجزاتی استوار

دوستم کردی بلند و دشمنم کردی نژند

پایه ام از یک بده شد مایه ام صد بر هزار

راستی مهر توام زی سجن اسکندر کشاند

ورنه هارب بودم از کج طبعی خویش و تبار

باطن هریک چو بشکافی کم از ما فی البطون

ظاهر هریک چو وابینی کم از موی زهار

تا که در هر صبح سلطان معلی تخت مهر

بر تن گیتی فرو پوشد خلاع زرنگار

جسمت از تشریف اعطاف شهنشه مفتخر

فرقت از یرلیغ الطاف ملک در افتخار