گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

چو بشنید این سخن از شاه، شاپور

بدان خدمت زمین بوسید از دور

که شاها تا فلک را زندگانی

بود، بادی به تختت کامرانی

فلک را سایه چتر تو جا باد

هزارت سال در شاهی بقا باد

مبادا دور هرگز تاجت از سر

همه کام و مردات باد در بر

پس از تحمید گفت ای دیده را نور

غلام کمترت یعنی که شاپور

بسی گردید گرد عالم گل

بپیمود این جهان منزل به منزل

عجایبهای عالم را بسی دید

عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید

که این ره کامدم جایی رسیدم

که مثلش در همه عالم ندیدم

جهان آباد، جایی خوشتر از جان

زمینی خوبتر از باغ رضوان

به هر صحرای او صد گونه از ورد

هوایی معتدل نه گرم و نه سرد

همه صحرای او چون باغ و بستان

فلک نامش نهاده ارمنستان

به هر وادی ازو صد چشمه جاری

به هر چشمه عماری در عماری

در آنجا عمر، مانا جاودانست

تو گویی آبش آب زندگانست

زنی از تخمه جم دیرگاه است

که بر مرد و زن آنجا پادشاه است

به هر رزمی که او می آرد آهنگ

زن است اما که صد مرد است در جنگ

به شب بهرام از رزمش شده روز

ز بزمش نیز زهره عشرت آموز

کند در وصف او اندیشه ره گم

مهین بانوش می خوانند مردم

ز گنج و مال چیزی نیستش کم

برادرزاده ای دارد به عالم

پری پیکر تنی، خورشید رویی

سمنبر کافری، زنار مویی

دلارامی ز دل آرام برده

مسیحا پیش او صد بار مرده

از آن لبها که گفتن زان بود عیب

دهانش نکته ها می گوید از غیب

خضر، زودیده عمر جاودانی

خجل زو مانده آب زندگانی

بگویم وصف سر تا پاش یک چند

قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند

دو چشمش جادوان را خواب برده

لبش از آب حیوان آب برده

رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل

دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل

دگر سرو سهی هر جا ستاده

به پیش قامتش از قدفتاده

ندیدم کس به زیباییش والله

فرشته نه پری نه حور نه ماه

هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم

نه در چین بلکه در ماچین ندیدم

شده از سحر او هاروت از ره

به چاه غبغبش افتاده در چه

کمان ابروان او ز مژگان

به مردم کرده هر سو، تیر باران

شکر از قند لعلش چاشنی گیر

دل خلقی ز گیسویش به زنجیر

ز تیر او دل اهل نظر خوش

دماغ عقل، از زلفش مشوش

بود شیرینش نام و در کلامش

دهان صدبار شیرین تر زنامش

برآورده لبش بیجاده بر هیچ

به زلفش جادوان افتاده در پیچ

زنخدانش که گوی از ماه بربود

نمی خوانم ترنجش زانکه به بود

برش خور گرچه خط بندگی برد

در آخر از رخش شرمندگی برد

خدنگ غمزه هایش بی ترحم

شده هر یک بلای جان مردم

چو قبله هر کس آورده برو رو

جهانی در تکاپویش زهر سو

ز شفتالوی آن لب خسته بسیار

ز پستان در زده در سینه ها نار

ز جادویی آن چشمان فتان

نهاده آهویان رو در بیابان

چه گویم شرح حسن بی نظیرش

مگر آرد خیال اندر ضمیرش

چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش

توانستی کشیدش کلک نقاش

لبش برده گرو از ساغر مل

تنش همچون حریر آغنده از گل

چه گویم وصف او را نیست غایت

که چون زلفش دراز است این حکایت

مهین بانو به رویش می کشد جام

ندارد بی رخ او خواب و آرام

دگر در خدمتش هفتاد دختر

کمرها بسته پیشش جمله یکسر

ز چشم و لب چو می در جام ریزند

به مجلس شکر و بادام ریزند

همه صیاد، وز آن ناگزیرند

هزاران صید از یک غمزه گیرند

همه تنشان مگر از دل سرشتند

نیند از گل که حوران بهشتند

به رخ هر یک همی از ماه بهتر

به قد سروی سراسر ماه بر سر

دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ

دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ

خراب غمزه هاشان باده نوشان

غلام لعل شان شکر فروشان

در آن جا و آنچنان مستان مستور

به چشم خویش دیدم جنت و حور

به کوه و دشت در بالا و پستی

خرامان تر ز کبکان، گاه مستی

به گاه صیدشان دل گشته بی خویش

هزار آهو شکار چشم شان بیش

ز گرد آن هیونان چو پولاد

عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟

تو گویی گاه جولان کردن و تاخت

هزار آهو به صحرا نافه انداخت

همه با همدگر همواره یارند

همه تیرافکن و خنجر گذارند

چو آتش گاه حمله برفروزند

به ناوک دیده های مور دوزند

یقین زادراک ایشان هست در شک

تعالی الله چه گویم وصف یک یک

خرد داند که هنگام نظاره

بود شیرین مه و ایشان ستاره

مهین بانو که عمری می گدارد

به او دارد هر آن فخری که دارد

دگر دارد هیونی باد رفتار

که نتوان کرد نقشش را به دیوار

بود در سیر، گردون را تک آموز

مهی پیش افتد از دور شبان روز

بنفشه پرچم است و خیزران، دم

بود پولاد نعل و آهنین سم

رود هنگام سرعت راست بی شک

ز مشرق جانب مغرب به یک تک

ز بس کز شبروی چون مه بود تیز

زمانه نام او کرده ست شبدیز

ندیدم همچو شیرین دلربایی

نه چون شبدیز هم یک بادپایی

چو برخواند این سخن شاپور با شاه

برآمد از دل خون گشته اش آه

چنان شد زآتش سودای او گرم

کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم

چو زلف دلبران افتاد در تاب

نه روز آرام بودش نی به شب خواب

به خود پیچید و غم در دل فرو خورد

ز دل آهی برآورد از سر درد

که از غربت ندیدم هیچ بدتر

دگر رنج و بلای عشق بر سر

تنی باید دلم را سخت چون کوه

که برتابد به غربت بار اندوه

پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور

به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور

تویی چشم و دلم را روشنایی

که دیدم از تو رنگ آشنایی

ز پا منشین و بیرون رو هم امروز

بیار آبی که می سوزم ازین سوز

برو با سوی ارمن چاره ای کن

علاج چاره بیچاره ای کن

که من هم جانب ارمن روانم

بود دولت دهد از تو نشانم

چو بر دست تو این دولت برآید

به روی من سعادت در گشاید

اگر دیدیم هم را اندرین راه

وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه

سوی شهر مداین جاش کن جا

که آمد وعده ما و تو آنجا