گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

جوابش داد و گفتش ای خداوند

بگویم زآنچه دانم با تو یک چند

فنا ماییم و این هستی(ست)موهوم

که بی واجب وجود ماست معدوم

بقا ذات خدا دان کوست دایم

به ذات خویشتن پیوسته قایم

مدان گر واقفی از پایه او

وجود ما به غیر از سایه او

اگر خورشید را نبود وجودی

نباشد ذره را هرگز وجودی

مدان جز ذات او را هست و واجب

که غالب او بود والله غالب

یکی را گر شماری صد هزاری

وجود آن مدان جز اعتباری

زیک گر صد کنی، ور بیش تمیز

نمی بیند محقق غیر یک چیز

بر دانا، یکی کی در شمارست

که آن باشد یکی گر صد هزار است

هزاران نیست جز یک یک دگر هیچ

که دادستی تو آن را پیچ در پیچ

کسی کش در وجود یک شکی نیست

هزاران در هزارش جز یکی نیست

اگر خواهد دلت کین رمز خوانی

به تمثیلیت بگویم تا بدانی

بقا را دان تو آبی پاک روشن

که شد جاری میان صحن گلشن

به قدر قابلیت گشت هر ورد

از آن آب روان یک سرخ و یک زرد

اگر خواهی که بگشایی تو این بند

وجود مامدان جز قابلی چند

ندارد جز فنا در کار ما راه

که باقی اوست، الباقی هو الله

ازین موج و ازین دریا چه گوییم

بقا دریا بود ما موج اوییم

شوی آگه ز کنه این ضرورت

اگر دانی هیولا را و صورت

دگر از جنت و دوزخ سؤالی

نمودی نیست این خالی ز حالی

اگر خلق ذمیمه در نوشتی

برو خوش زی که بی شک در بهشتی

ور از خلق بد خود در عذابی

یقین زان دوزخی بدتر نیابی

بر شیرین و تلخ، از رسته توست

بهشت و دوزخت وابسته توست

دگر گفتا بقا جز معرفت نیست

چه گویم وصف آن کان را صفت (نیست)

هر آن کو عارف سر وجود است

مر او را هر چه بینی در سجود است

چه خوش گفت این سخن آن مرد عارف

که بود از خویش و ذات خویش واقف

مبین جز ذات او در کل ذرات

که در ذرات چیزی نیست جز ذات

شود روشن گرت باشد تمیزی

که غیر از ذات بی چون نیست چیزی