گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلیمی جرونی

سخن پرداز مجلس این چنین گفت

که چون پرویز از شیرین برآشفت

شد اندر خشم و از وی روی برتافت

چرا کز وی همه بی عزتی یافت

گرفت از پای قصر او، سر خویش

روان آمد به سوی لشکر خویش

و زان غم شد دل شیرین پر از درد

به اشک سرخ بنشست و رخ زرد

به هر یک دم ز جان می زد دو صد آه

وز آه جان دلش می شد به صد راه

بدان گرچه صبوری پیشه می کرد

دلش با خود هزار اندیشه می کرد

گهی گفتی که چون عذرش بخواهم

که باشد خجلت ار بخشد گناهم

گهی گفتی خود این آسان نباشد

ولی خود کرده را درمان نباشد

چو لختی گفت ازینها با دل خویش

به خود آسان گرفت آن مشکل خویش

فرود آمد ز قصر و از پی شاه

روان با اشک روی آورد بر راه

به آه دل در آنره رفت چون باد

به اشک خویشتن یک دم نه استاد

چو بادش گرچه گلگون در گذر بود

ولی گلگون اشکش تیزتر بود

بدش گلگون چو باد و شاد می رفت

که آن شب عمر او بر باد می رفت

همی بارید اشک و آه می کرد

ستاره می شمرد و راه می کرد

همی برید دشت و کوه بی فکر

در آن ره با خدای خویش در ذکر

به هر جا در رهش و همی رسیدی

بخواندی حرزی و بر خود دمیدی

در آن شب کو سیه چون موی او بود

پری با دیو شب درگفتگو بود

ز بهر آنکه بیند صبح فیروز

همه شب والضحی می خواند تا روز

چنان افتان و خیزان آن مه نو

شد القصه سوی درگاه خسرو

نشد نزدیک و شد نظاره از دور

که از تقدیر بر در بود شاپور

هر آن کس کو مدد شد روزگارش

نمی باید دگر چیزی به کارش

دگر، هر کارکان حق ناورد راست

مکن اندیشه اش کان نامهیاست

چو بخشد یارت اندر کار یاری

بری از پیش، رو در هر چه آری

چه خوش زد این مثل مرد سخن سنج

نگه دارش که می ارزد به صد گنج

چو شد تدبیر با تقدیر صادق

زنی در هر چه دست آید موافق

پس آنگه چون نظر شاپور بگشاد

دو چشمش بر جمال آن مه افتاد

شد و گفت ای پری رو این چه حال است

پری گفتش نه وقت این سؤال است

چه حاجت گفتنم راز نهانی

که حال ما و خسرو هر دو دانی

پس آنگه گفت شاپورش که ای ماه

بیا تا من تو را در خانه شاه

برم پنهان و اندر آن حوالی

کنم از بهر تو، یک گوشه خالی

پس آنگاهی به آن نوعی که دانم

حکایتهای تو با شه رسانم

چو گفت، آن ماه گفتش این چنین کن

صلاح کار در این است، این کن

بشد همراه شاپور آن زمان ماه

چو دولت کرد جا در خانه شاه

چو بشنید آن پری روی و بر آسود

دگر ره، لب بدان گفتار بگشود

چنین گفتش که ای شاپور همدم

که از دوران مبادت هیچگه غم

چو فردا شاه مجلس را کند ساز

برآرد باربد در مجلس آواز

بود خسرو ز جام عشق سرخوش

شود مجلس زگرمی همچو آتش

به تقریبی حدیث من در آور

دل خسرو ز بند غم برآور

بگو شاها تو شیرین را شکر گیر

به مهرش خواه و از وی کام برگیر

ببندش عقد تا کارت گشاید

که او بی عقد با تو در نیاید

بگو این و ازین گفتار مهراس

بگفتا خوش بود بالعین و الراس