گنجور

 
جامی

صبحدم باده شبانه زدیم

ساغر عیش جاودانه زدیم

گرچه خم گشت قد ما چو کمان

تیر اقبال بر نشانه زدیم

جانب ما زمانه کج نگریست

خاک در دیده زمانه زدیم

کشتی عقل و وهم بشکستیم

غوطه در بحر بیکرانه زدیم

مست و بیخود ز کنج کاشانه

نقب سوی شرابخانه زدیم

وز حریم شرابخانه علم

بر سر کوی آن یگانه زدیم

بهر یک جرعه می ز ساغر او

سر خدمت بر آستانه زدیم

کرده عزم بهانه ز آتش شوق

شعله در خرمن بهانه زدیم

ساغر از دور عارضش کردیم

باده خوردیم و این ترانه زدیم

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

همه عالم خیال می بینم

پرتو آن جمال می بینم

دفتر مجمل و مفصل کون

نسخه آن کمال می بینم

هر کجا دانه‌ای ست یا دامی

نقش آن خط و خال می بینم

عارفان را ز لعل نوشینش

غرق آب زلال می بینم

منکران را ز جعد مشکینش

در کمند وبال می بینم

قوت جانم مباد جز می عشق

توبه زین می محال می بینم

می به فتوی شرع گشت حرام

وز کف او حلال می بینم

گرچه پیش لب شکربارش

طوطی نطق لال می بینم

سخنی غیر ازین نمی گویم

تا سخن را مجال می بینم

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

حبذا اوستاد چابک دست

که پس پرده خیال نشست

رشته جنبش و سکون همه

در خم حلقه ارادت بست

آن یکی در سکون جاویدان

وان دگر در تحرک پیوست

کنه ذاتش نگنجد اندر عقل

تیر حکمش نباید اندر شست

هرچه ما دوختیم او بدرید

وانچه ما ساختیم او بشکست

غیر او هرچه در جهان بینی

نیست دان گرچه می‌نماید هست

کی برد ره درون پرده کسی

کز تماشای نقش پرده نرست

پرده از روی کار او بردار

بیش ازین نقش پرده را مپرست

درکش از جام حسن او می عشق

پیش رویش بنال عاشق و مست

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

شاهد عشق از نشیمن بود

زد سراپرده در سرای وجود

سرمه در چشم خوابناک کشید

حلقه از جعد تابدار گشود

بر مه از عقد زلف سلسله بست

بر گل از خط سبز غالیه سود

طره را صید بیدلان آموخت

غمزه را قتل عاشقان فرمود

ساخت آن را به پرسشی خرسند

کرد این را به بوسه ای خوشنود

هر که را هرچه بود دربایست

نه ازان کاست ذره ای نه فزود

ساقی بزم گشت و می درداد

هوشم از سر به جرعه ای بربود

آنچنان بیخودم ازان جرعه

که ندارم مجال گفت و شنود

از زبان منش به نغمه چنگ

گو بگو مطرب این خجسته سرود

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

نقطه را از تصرف اوهام

طول گشت آشکار و خط شد نام

حرکت کرد خط به جانب عرض

یافت از وی وجود سطح نظام

سطح بر سمت سمک جنبش یافت

امتدادات جسم گشت تمام

جسم هم از تنوع اشکال

وصف کثرت گرفت و شد اجسام

اعتبارات وهم را بگذار

تا چو اول نمایدت انجام

نقطه بین در تقلبات شئون

چند بر خط و سطح و جسم آرام

ساقیا در ده آن شراب کهن

که حباب ویست ساغر و جام

آفتاب رخت دریغ بود

در حجاب ظلام و ظل غمام

پرده بردار و بیخودم گردان

تا ببیند عیان چه خاص و چه عام

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

آن کجا شد که عرصه امکان

بود در ظلمت عدم پنهان

همه گلهای باغ او یکرنگ

همه اوراق شاخ او یکسان

سبزه او موافق سنبل

لاله او معانق ریحان

نه در او اعتدال باد بهار

نه در او انحراف طبع خزان

ناگهان آفتاب صبح وجود

گشت از مشرق ازل تابان

هر کس از بود خویش یافت خبر

هر کس از نام خویش یافت نشان

آن یکی در کمال این واله

وین دگر در جمال آن حیران

می پرستان بزم وحدت را

روی جان در نظاره جانان

همه را خوش بدید لطیفه ضمیر

همه را تر بدین ترانه زبان

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

ای به سر برده عمر در تک و دو

یار نزدیک توست دور مرو

هر که تخم دویی و دوری کاشت

بر همان برگرفت وقت درو

خوشه گندم از محالات است

چون فشاندی به خاک دانه جو

گر مقامات عشق نیست تو را

به مقالات عاشقان بگرو

جامه زهد کن به جام بدل

خرقه زرق نه به باده گرو

آن می ناب جو که جرعه اوست

جام جمشید و کاس کیخسرو

ور فتد بر تو پرتو ساقی

خویش را محو کن در آن پرتو

پیش رویش بیفت سجده کنان

کان کماندار ابرویت مه نو

رخت بست از میان حجاب دویی

خود بگو این حدیث و خود بشنو

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

وه که بازم گلی ز نو بشکفت

یار چون غنچه روی خود بنهفت

پرده زلف پیش روی کشید

حال من همچو موی خود آشفت

گر کنم گریه نیست جای عتاب

ور کنم ناله نیست جای شگفت

سیل اشکم چنین که زد ره خواب

بعد ازین چشم من نخواهد خفت

برو ای اشک و عذرخواهی را

غرقه خون به خاک پاش بیفت

مستی جام و شوق دیدارش

از دل من غبار هستی رفت

به دو کونش خریده ام نتوان

دامن او ز دست دادن مفت

می روم مست بر سر کویش

دلی از صبر طاق و با غم جفت

گر کشد پوست غیرتش ز سرم

پیش او پوست کرده خواهم گفت

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

فهم بس قاصر است و نفس جهول

طبع بس سرکش است و عمر عجول

آه ازین گفت و گوی اگر نشود

سر مقصود ازان قرین به حصول

بگذر از لاف عقل و فضل که هست

عقل اینجا عقیله فضل فضول

راه وحدت به پای عشق سپر

که بود علم ازین عمل معزول

در حریم فنا نشین و بشوی

دل ز اندیشه خروج و دخول

روشن آیینه ای به دست آور

که ز زنگ هوا بود مصقول

واندر آن آینه به چشم شهود

خالی از وهم اتحاد و حلول

طلعت دوست بین و دم درکش

شاد بنشین به بزمگاه وصول

کشف این راز کن به نغمه شوق

چون نهد جانب تو سمع قبول

که می عشق را تویی ساقی

کاسه شمس وجهک الباقی

جامی این زهد و خودنمایی چند

زهد دام است و خود نمایی بند

دام بگسل به دوست گیر آرام

بند بشکن به عشق جو پیوند

ره چنان رو که برنباید گشت

دل بر آن نه که برنباید کند

صید آن شو که می کشد زلفش

گردن سرکشان به خم کمند

جان فشان بهر آن که می بخشد

کشته را جان ز لعل شکرخند

هر بلایی کزو رسد بپذیر

هر جفایی که او کند بپسند

همه ذرات مست باده اوست

تو به بویی چه گشته ای خرسند

چند بیهوده بادپیمایی

باده پیما به روی او یک چند

چون شوی مست باده وصلش

بسرا این نوا به بانگ بلند

که می عشق را تویی ساقی

کأسه شمس وجهک الباقی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode