گنجور

 
جامی

ز هرمس که هر مس زر ناب کرد

جهان پر گهرهای نایاب کرد

به ما درس حکمت چنین آمده ست

سزاوار صد آفرین آمده ست

که ای مهبط فضل جان آفرین

نمودار صنع جهان آفرین

به دانشوری شکر نعمت گزار

گه شکر بر نعمت کردگار

نباشد چنان هیچ شکری شگرف

که نعمت شود در حق خلق صرف

نهد لقمه از خوان فضل خدای

به کام فقیران بی دست و پای

تمنای دنیا و سودای دین

به یک سینه با هم نگردد قرین

چو دین بایدت رخ ز دنیا بتاب

کز آبادی این شود آن خراب

به هر پیشه آن کس که دانا بود

به جمع همه کی توانا بود

چو گیرد به کف دوک ریسندگی

کشد نوک کلک از نویسندگی

ور آغاز نامه نوشتن کند

کی آهنگ پشمینه رشتن کند

نیاید ز یک دست کردن دو کار

نشاید به یک دل گرفتن دو یار

چو پرهیزگاری شود پیشه ات

بود خیرخواهی در اندیشه ات

حذر کن ز راهی که رو در شر است

که آن ره سوی چه تو را رهبر است

قدم را نگهدار ازین تیره راه

مبادا که ناگه در افتی به چاه

به سوگند ناراست مگشا زبان

که دل را گزند است و جان را زیان

به هر سفله اش نیز تلقین مکن

وز آن خویش را رخنه در دین مکن

همی دانم از خوی ناساز او

که گردی به بشکستن انباز او

به راه جهالت مشو تیز گام

مبر دست مکنت به کسب حرام

که گر کیسه ات را دهد فربهی

کند سینه ات را ز ایمان تهی

مکن میل دنیا و لذات او

که نعت خوشی نیست در ذات او

گرفتار دنیا به دریاست غرق

گران سنگ باری نهاده به فرق

به ساحل نیفکنده زان موج رخت

دهد جان شیرین در آن موج سخت

به اخلاق اهل کرم روی کن

به اکرام هر نیک و بد خوی کن

به اکرام نیکان به نیکی گرای

که خشنود باشد ز نیکان خدای

به تعظیم شو با بدان سازگار

بدی شان به نیکی ز خود باز دار

اگر یابی آگاهی از عیب کس

به هر کس ازان بر نیاور نفس

تو هستی بشر دیگران هم بشر

نباشد بشر پای تا سر هنر

ز خیر بشر شرش افزون تر است

حروف بشر بیشتر زان شر است

مبادا که چو عیبی از جیب تو

زند سر کند دیگری عیب تو

تهیدستی و زهد و طاعتوری

به از مال بسیار و جرم آوری

چو آید به سر نوبت مال و جاه

رود مالت از دست و ماند گناه

دو مردن بود آدمیزاد را

گرفتار این محنت آباد را

یکی مردن از شهرت حرص و آز

ز بایست ها داشتن دست باز

دوم رشته جان بریدن ز تن

گسستن کشش های روح از بدن

کسی کو به مرگ نخستین شتافت

ز مرگ دوم عمر جاوید یافت

درین موج زن لجه رنج و بیم

ندارد جز این بهره مرد حکیم

که خود را کشیده ست بر ساحلی

گرفته ز موجش برون منزلی

گشاده ز دل دیده اعتبار

به نظاره بنشسته لیل و نهار

که چون دیگران غرق دریا شوند

به موج اندرون زیر و بالا شوند

متاع خود آخر به طوفان دهند

جگر تشنه و خشک لب جان دهند

چو با تو شود مدعی سخت گوی

به جز راه حلم و مدارا مپوی

شود چون ز انصاف خیزد خطاب

خطاپیشگان را دلیل صواب

اگر نرم خواهی حریف درشت

بود راحت کف به از رنج مشت

خشونت ز پولاد مردآزمای

به سوهان توان سود نی چوب سای

نیاراسته دل به فضل و ادب

مکن زینت جامه و جا طلب

چو نقش ادب از درون کاستی

برون را چه حاصل که آراستی

تو در بند زیور پی دیگران

تف افکن به روی تو دانشوران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode