گنجور

 
جامی

کرد چون دانا حکیم نیکخواه

شهوت زن را نکوهش پیش شاه

ساخت تدبیری به دانش کاندر آن

ماند حیران فکرت دانشوران

نطفه را بی شهوت از صلبش گشاد

در محلی جز رحم آرام داد

بعد نه مه گشت پیدا زان محل

کودکی بی عیب و طفلی بی خلل

غنچه ای از گلبن شاهی دمید

نفحه ای از ملک آگاهی وزید

تاج شد از گوهر او سربلند

تخت شد از بخت او فیروزمند

صحن گیتی بی وی و چشم فلک

بود آن بی مردم این بی مردمک

زو به مردم صحن آن معمور شد

چشم این از مردمک پر نور شد

چون ز هر عیبش سلامت یافتند

از سلامت نام او بشکافتند

سالم از آفت تن و اندام او

زآسمان آمد سلامان نام او

چون نبود از شیر مادر بهره مند

دایه ای کردند بهر او پسند

دلبری در نیکویی ماه تمام

سال او از بیست کم ابسال نام

نازک اندامی که از سر تا به پای

جز جزوش خوب بود و دلربای

بود بر سر فرق او خطی ز سیم

خرمنی از مشک را کرده دو نیم

گیسویش بود از قفا آویخته

زو به هر مو صد بلا آویخته

قامتش سروی ز باغ اعتدال

افسر شاهان به راهش پایمال

بود روشن جبهه اش آیینه رنگ

ابروی زنگاریش بر وی چو زنگ

چون زدوده زنگ ازو آیینه وار

شکل نونی مانده از وی بر کنار

چشم او مستی که کرده نیم خواب

تکیه بر گل زیر چتر مشک ناب

گوش ها نکته نیوش از هر طرف

گوهر گفتار را سیمین صدف

بر عذارش نیلگون خطی جمیل

رونق مصر جمالش همچو نیل

زان خط ار چه بهر چشم بد کشید

چشم نیکان را بلا بی حد رسید

رسته دندان او در خوشاب

حقه در خوشابش لعل ناب

در دهان او ره اندیشه گم

گفت و گوی عقل فکرت پیشه گم

از لب او جز شکر نگرفته کام

خود کدام است آن لب و شکر کدام

رشحی از چاه زنخدانش گشاد

وز زنخدانش معلق ایستاد

زو هزاران لطف ها آمد پدید

غبغبش کردند نام ارباب دید

همچو سیمین لعبت از سیمش تنی

چون صراحی بر کشیده گردنی

بر تنش پستان چو آن صافی حباب

کش نسیم انگیخته از روی آب

زیر پستانش شکم رخشنده نور

در سفیدی عاج و در نرمی سمور

دید مشاطه چو آن لطف شکم

گفت این از صفحه گل نیست کم

کرد چون وی این اشارت سوی آن

از سر انگشت اشارت شد نشان

آن نشان را واصفان خواندند ناف

نافی از وی نافه را در دل شکاف

هر که دیدی آن میان کم ز مو

جز کناری زو نکردی آرزو

از گل نسرین سرینش خرمنی

از خسان مستور زیر دامنی

مخزن لطف از دو دست او دو نیم

آستین از هر یکی همیان سیم

در کف او راحت آزردگان

سیلی غفلت بر از افسردگان

آرزوی اهل دل در مشت او

قفل دل ها را کلید انگشت او

خون ز دست او درون عاشقان

رنگ حنایش ز خون عاشقان

هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب

فندق تر بود یا عناب ناب

ناخنانش بدرهای مختلف

بدرهای او ز حینا منخسف

شکل او مشاطه چون آراسته

از سر هر یک هلاکی کاسته

چون سخن با ساق و ران او کشید

زان زبان در کام می باید کشید

زانکه می ترسم رسد جایی سخن

کان سخن آید گران بر طبع من

بود آن سری ز نامحرم نهان

هیچ کس محرم نه آن را در جهان

بلکه دزدی پی به آن آورده بود

هر چه آنجا بود غارت کرده بود

در بر آن سیمین صدف بشکافته

گوهر کام خود آنجا یافته

هر چه باشد دیگری را دست زد

بهتر از چشم قبولش دست رد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode