گنجور

 
جامی

یکی سفله با شکلی از طبع دور

ز دیدار او چشم مردم نفور

ز زر بفت جامه تنش بهره مند

به مصری عمامه سر او بلند

بیاراست بس دلگشا خانه ای

به از غرفه حور کاشانه ای

زمینش چو فردوس عنبر سرشت

مزین چو گردون به فیروزه خشت

همه سقف و دیوار او پر نگار

ز هر چه آن نه زیبا درش استوار

حکیمی که از حکمت آگاه بود

و زو جهل را دست کوتاه بود

بر آن سفله افتاد ناگه رهش

شد آن خانه یک لحظه منزلگهش

سخن را نوایی ز نو ساز کرد

به حکمت نواسازی آغاز کرد

چنان شد گره در گلو بلغمش

که در گفت و گو برنیامد دمش

ز راه گلو آن گره را چو کند

نشد یافت جایی که بتوان فکند

بپیچید رخ زان همه سرخ و زرد

فکندش به رخسار آن سفله مرد

ازو تافت رو کای پسندیده خوی

چنینم چرا تف فکندی به روی

بگفتا در این خانه کردم نظر

نبود از تو چیزی در او زشت تر

نشاید ز دانای نیکو سرشت

که تف بر نکو افکند پیش زشت

بیا ساقی ای یار بیچارگان

ده آن می که در چشم میخوارگان

درین زرکش آیینه نقره کوب

ازو بد نماید بد و خوب خوب

بیا مطرب از زخمه زخم درشت

بزن بر رگ پیر خم گشته پشت

که هر حرف دشوار و آسان که هست

رساند به گوش من آنسان که هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode