گنجور

 
جامی

خرد جمله لب شد زمین بوس را

زمین بوسی اسقلینوس را

حکیمی که چون لب به حکمت گشاد

ز طبع گهربارش این نکته زاد

که ای غرقه نعمت ایزدی

گرفتار کفران ز نابخردی

ببین نعمت و شکر نعمت بگوی

ببین زلت و دل ز زلت بشوی

ز شکر است نعمت فزایش پذیر

اگر مرد راهی ره شکر گیر

مبادا رود پای نعمت ز جای

فروبندش از رشته شکر پای

عبادتگران خدا ناشناس

چو گردنده گاوند گرد خراس

که هر چند خالی ز گردش نزیست

نمی داند آن گردش از بهر چیست

به صد وایه محتاج جان کاستن

به از حاجت از ناکسان خواستن

به خواهش ازیشان مریز آبروی

مدار آبرو را کم از آب جوی

نه زر ده به گستاخ فاجر نه زور

مددگاری او مکن در فجور

می و شاهدش را که آمادگیست

ز تو می فروشی و قوادگیست

مکن ضایع انعام خود زینهار

به حق ناشناسان حق ناگزار

به بحر اندرون به گهر ریختن

که در کیسه سفله زر ریختن

به تعلیم ناکس زبان کم گشای

که تعلیم او نیست دانش فزای

ز دانش دلش کی منور شود

به سگ آب ریزی نجس تر شود

سلامت اگر بایدت گوش باش

ز گفتار بیهوده خاموش باش

وگر زانکه گویی سخن راست گوی

به جز راستی زیور آن مجوی

نداند دل هیچ دانشوری

سخن را به از راستی زیوری

به صنعت سخن را که آراستی

چه حاصل چو خالیست از راستی

نه تنها شعار زبان است صدق

حصار تن و حرز جان است صدق

درین کهنه بیشه دورنگی مکن

ز شیری زنی دم، پلنگی مکن

درون و برون را به هم راست ساز

ز کج باز بهتر بود راست باز

درون را بیارای همچون برون

و یا کن برون را به رنگ درون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode