گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

ای ز گلت نا زده سر حب دل

مانده ز حب وطنت پا به گل

خیز که شد پرده کش و پرده ساز

مطرب عشاق ز راه حجاز

یکدم ازین پرده سماعی بکن

هر چه نه زین پرده وداعی بکن

دین تو را تا شود ارکان تمام

روی نه از خانه به رکن و مقام

ناقه اگر نیست تو را زیر ران

بر قدم فاقه روان شو روان

گر نبود راحله باد پای

راحله از پای کن و در ره آی

گر به ادیمت نبود دسترس

جلد قدم پای فزار تو بس

ته به تهش پشت ز گرد و غبار

کرده تهش خار به میخ استوار

پاشنه از خنده دهان کرده باز

ز آبله ها ریخته اشک نیاز

واله و حیرت زده و مستهام

خنده زنان گریه کنان می خرام

پشت امید تو به خورشید گرم

بستر آسایشت از ریگ نرم

سایه به فرقت که مغیلان کند

به که سراپرده سلطان کند

باد مخالف زده در دیده ریگ

پای فرو رفته به تفسیده ریگ

به که نشینی به مهب شمال

پای فرو کرده به آب زلال

بانگ حدی بشنو و صورت درای

شو چو شتر گرم رو و تیز پای

راه وفا می سپر و می گذر

بر خسک خشک چو ریحان تر

باد به میعاد تعبد رسان

رخت به میقات تجرد رسان

رشته تدبیر ز سوزن بکش

خلعت سوزن زده از تن بکش

هر چه بر آن بخیه زدی ماه و سال

آی برون از همه سوزن مثال

باز کن از بخیه زده جامه جوی

بو که تو را بخیه نیفتد به روی

گر نه ز مرگ است فراموشیت

به که بود کار کفن پوشیت

لب بگشا یافتن کام را

نعره لبیک زن احرام را

موی نشوییده و رخ گردناک

سینه خراشیده و دل دردناک

رو به حرم کن که در آن خوش حریم

هست سیه پوش نگاری مقیم

صحن حرم روضه خلد برین

او به چنان صحن مربع نشین

قبله خوبان عرب روی او

سجده شوخان عجم سوی او

باد چو در دامنش آویخته

غالیه در جیب جهان ریخته

تا شکنی شیشه ناموس و ننگ

کرده نهان در ته دامانت سنگ

باز شکن دامن شبرنگ او

دیده جان سرمه کش از سنگ او

سنگ سیاهش که ازان کوته است

دست تمنات یمین الله است

چون تو ازان سنگ شوی بوسه چین

بوسه زن دست که باشی ببین

بر سر گردون زنی از فخر کوس

گر رسدت دولت این دستبوس

از لب زمزم شنو این زمزمه

کز نم ما زنده دلند این همه

سوی قدمگاه خلیل الله آی

پا چو نیابی به پی اش دیده سای

پای مروت به سوی مروه نه

چهره صفوت به صفا جلوه ده

تا نشود در عرفاتت وقوف

کی شود از راه نجاتت وقوف

کبش منی را به منا ریز خون

نفس دنی را به فنا کن زبون

سنگ به دست آر ز رمی جمار

دیو هوا را کن ازان سنگسار

چون دل ازین شغل بپرداختی

کار حج و عمره به هم ساختی

شکر خدا گوی که توفیق داد

ره به سوی خانه خویشت گشاد

ور نه که یارد که به آن ره برد

ورچه شود مرغ به آن ره پرد