گنجور

 
جامی

روزی از روزها به کسب ثواب

رو نهادم به مسجد احزاب

روی در قبله وفا کردم

حق مسجد که بود ادا کردم

بستم از جان نماز را احرام

کردم اندر مقام صدق قیام

پشت خود در رکوع خم دادم

سجده گاه از دو دیده نم دادم

به تشهد نشستم آزاده

از شهادت به شهد افتاده

یافت جنبش ز من به شهد انگشت

کرد شیرینیم به تلخی پشت

بهر عقده گشایی ایام

تیز دندان شدم پسین سلام

به دعا دست بر فلک بردم

پا به راه اجابت افشردم

عفو جویان شدم به استغفار

از همه کارها و آخر کار

از میان با کناره پیوستم

به هوای نظاره بنشستم

دیدم از دور یک گروه زنان

سوی آن جلوه گاه گام زنان

نه زنان بل ز آهوان رمه ای

هر یکی را ز ناز زمزمه ای

در گهر غرق گوش و گردن شان

خاک ره مشکبو ز دامن شان

از پی رقصشان به ربع و دمن

بانگ خلخال ها جلاجل زن

بود یک تن ازان میان ممتاز

پای تا سر همه کرشمه و ناز

او چو مه بود و دیگران انجم

او پری بود و دیگران مردم

کام جان خنده شکر ریزش

دام دل گیسوی دلاویزش

غنچه پر نوش گلبنی ز ارم

نافه در ناف آهویی ز حرم

پای ازان جمع بر کناره نهاد

بر سرم ایستاد و لب بگشاد

کای عیینه دل تو می خواهد

وصل آن کز غم تو می کاهد

هیچ داری سر گرفتاری

کز غمت بر دلش بود باری

با من این نکته گفت و زود برفت

در من آتش زد و چو دود برفت

نه نشانی ز نام او دارم

نه وقوف از مقام او دارم

یک زمان هیچ جا قرارم نیست

میل خاطر به هیچ کارم نیست

نز سر خود خبر مرا نه ز پای

می روم کو به کوی و جای به جای

این سخن گفت و زد یکی فریاد

رفته از خود به روی خاک افتاد

بعد دیری به خویش باز آمد

رخ به خون تر ترانه ساز آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode