گنجور

 
جامی

شاه چون اضطراب او می دید

زیر لب نرم نرم می خندید

خنده ای همچو برق عالم سوز

نه چو صبح دوم جهان افروز

مشو از لطف پادشاه دلیر

که بود خنده اش چو خنده شیر

او به قصد تو می کند دندان

تیز و تو می شماریش خندان

آن دگر یک چو حکم شاه شنید

سر طاعت ز حکم شاه کشید

گفت شاها چه مرد این کارم

چه کشی زار زیر این بارم

آهویی ام ز عمر ناشده سیر

آهویی را چه تاب پنجه شیر

چیست حکمت تو را درین تلبیس

که شریفی شود فدای خسیس

گر بتابم ازین حکایت رو

حجت من بس است لاتقلوا

ماندن از ساخت حضور تو دور

به که رفتن به پای خویش به گور

چه شود حاصلم بجز حرمان

که دهی فوق طاقتم فرمان

چون به ملا یطاق افتاد کار

رسم و راه پیمبرانست فرار

این و امثال این بسی می گفت

شاه از آن گفت و گو نمی آشفت

شیوه شاه نیست آشفتن

واندر آشفتگی سقط گفتن

شاه باید که بردبار بود

در سخن صاحب وقار بود

هر چه در باب مهر و کین گوید

هر بر وفق عقل و دین گوید

ای بسا کز لبش جهد یک حرف

که بسوزد هزار جان شگرف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode