گنجور

 
جامی

صید جویی به دشت دام نهاد

آهوی وحشیش به دام افتاد

بست پایش چو بود در دل وی

کش برد زنده تا نواحی حی

نا نهاده ز دشت پا بیرون

شد دوچار وی از قضا مجنون

دید آن پای بسته آهو را

خاست از جان خسته آه او را

پیش آن صید پیشه باز دوید

ناله و آه جانگداز کشید

کاخر این صید را چه آزاری

دست و پا بسته اش چرا داری

او به صورت مشابه لیلی ست

گر به لیلی ببخشی اش اولی ست

نرگسش را نداده سرمه جلی

ور نه بودی به عینه لیلی

گردنش را نسوده عقد گهر

ور نه با لیلی آمدی همسر

خواند از شوق یار فرزانه

صد از اینان فسون و افسانه

رام شد صید پیشه ز افسونش

داد رشته به دست مجنونش

دست خود طوق گردن او ساخت

به زبان تفقدش بنواخت

بوسه بر چشم و گردن او داد

رشته از دست و پای او بگشاد

گفت رو رو فدای لیلی باش

همچو من در دعای لیلی باش

لاله می چر به جای خار و گیاه

وز خدا سر خروییش می خواه

سبزه می خور به گرد چشمه و جوی

بهر سر سبزیش دعا می گوی

تا ز لیلی تو را بود بویی

کم مباد از وجود تو مویی

گه چرا کرده در زمین حرم

گه غذا خورده از ریاض ارم

شاد زی از عنایت مولی

در حمای حمایت لیلی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode