گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

آن زلف نگر بدان پریشانی

وان روی نگر بدان درخشانی

زلفی که چو گرد گل برافشاند

تو دست زجان و دل برافشانی

روئی که کراکند که از دورش

می بینی و وان یکاد میخوانی

حسنی بکمال ای دریغ ار بود

خوی خوش و ذره مسلمانی

او گوید جان، ببر فدای تو

من گویم بوسه، هان گرانجانی

آخر بشناس وقت هر کاری

یارب که تو اینقدر نمیدانی

گرتن بزنم که این چه، زیبا نیست

ور دم نزنم که هم سخندانی

ای روز وصال تو شتابنده

شبهای فراق تو زمستانی

گفتی ز تو جان و از لبم بوسی

انصاف حریف آب دندانی

گر جان ببری ز من روا دارم

آنی که مرا تو جان و جانانی

من از تو بخون دیده گریانم

سودم چه ازین که ماه خندانی

عشق و رخ تو چو بلبل است و گل

غم با دل من چو بوم و ویرانی

در چشم امید من شکستی خار

پس من چکنم که تو گلستانی

درستی عهد بس کمان سختی

در تنگی خو فراخ میدانی

رویم ز غمت برنگ که گشتست

بر من بدو جو که سرو بستانی

روئی که جهان همه بدو دیدم

بی جرم چرا ز من بگردانی

سبحان الله ببخت کور ما

چونانکه نخواستیم چونانی

بر من متغیر از چه رو گشتی

تو هم بدل قوام دین مانی

حری که نبیندش جهان مانند

صدری که نیاردش فلک ثانی

ای مرکز جود و عالم معنی

وی صورت لطف و فر یزدانی

در برج شرف هزار خورشیدی

بر شاخ کرم هزار دستانی

از حکم ورای سیر گردونی

در قدر فراز اوج کیوانی

آثار خصایل تو قدوسی

اخلاق شمایل تو روحانی

از روی کمال جوهر عقلی

وز راه نهاد عالم جانی

یک ساعت خرج جود تو نبود

مجموع جهان نباتی و کانی

لفظست مروت و تو معنائی

دعویست بزرگی و تو برهانی

هم چشم و چراغ خانه صاعد

هم پشت و پناه آل نعمانی

در علم چو بر دور پایابی

در حلم چو کوه ثابت ارکانی

نه در تو کدورتیست ترکیبی

نه در تو کثافتیست جسمانی

از نعمت تست هر شبان روزی

در اند هزار خانه مهمانی

با این همه منصب این تواضع بین

نبود ز گزاف فیض ربانی

سوسن اگر از مدیحت اندیشد

یابد ز حواس نطق سحبانی

گر خشم تو بر فلک زند شعله

گردد بره سپهر بریانی

ور عدل تو بر فلک زند بانگی

مهتاب کند ز بیم کتانی

وقتی که تو زین عزم بربندی

منسوب شود فلک بکسلانی

جائی که لطافت تو تریاکست

از زهر چه آید؟ آب حیوانی

چون دست تو در سخا زرافشاند

نه باد خزان نه ابر نیسانی

از بهر صلاح عالم بالا

گر بر نگری بسقف ایوانی

خورشید بری شود ز غمازی

مریخ حذر کند ز فتانی

بدخواه تو هر که هست گومیباش

بالله که کم از سگی است کهدانی

بادند همه فدای تو یک یک

گرچه نکنند سگ بقربانی

ای خواجه خواجگان علی الاطلاق

بر جمله عراقی و خراسانی

دادم بده از تو داد میخواهم

زیرا که بر اهل علم سلطانی

تا چند قفا خورم زهر ناکس

آخر نه تو حاکم سپاهانی

تا چند بپیش طعنه خاموشی

تا چند بزیر پتک سندانی

بر من چو تو سر گران کنی لاشک

افسوس کنندم انسی و جانی

مرگیست مرا که هر کسم پرسد

کآخر تو چرا حریف حرمانی

نه با خود اضافتی توانم کرد

کز من خللی فتاد طغیانی

نه بر کرمت حواله شاید کرد

کانجا سببی برفت سهوانی

نه روی سخن نه برگ خاموشی

مسدود شده طریق عقلانی

بر مرد چو روزگار شد تیره

آنجا ناید بکار لقمانی

تدبیر صلاح کار من سهلست

دانی چه کنی؟ سری بجنبانی

بد نام مکن مرا که زشت آید

بر دوش ملک ردای شیطانی

گر بی گنهم تو مرد انصافی

ور با گنهم تو اهل احسانی

دانی که مرا ز روزگار تو

اندیشه نبود این پریشانی

گر از تو کسی علی المثل پرسد

از راه فضول طبع انسانی

گوید که فلان چه جرم کرد آخر

کز نزد خودش بقهر میرانی

آخر بچه حرف بر نهی انگشت

ترسم که درین «ازین» جواب درمانی

ز اول ز چه بی سوابق خدمت

بودیم بدان کرامت ارزانی

وانگه ز چه بی شوایب تهمت

ماندیم درین مقام حیرانی

گر اهل نیم چرام پروردی

ور اهل بدم چرا پشیمانی

واجب نکند ز بیخ بر کندن

شاخی که بدست خویش بنشانی

انگار که من خود از در اینم

انصاف بده تو لایق آنی؟

من خود کیم و زمن چه میآید

تا خاطر خود بدان برنجانی

خود گیر که من جنایتی کردم

یا از سر قصد یا ز نادانی

معصوم نیند آدمی از سهو

با آنکه نرفت و هم تو میدانی

در حلم و کرم چه فایدت باشد

گر خود نبود جنایت جانی

ور باز نمیتوانمش دادن

سیمی که ببردم از تو پنهانی

عمری که بخرج مدحتت کردم

تو نیزش باز داد نتوانی

ابروی ترا گره نمی زیبد

بگشای پس این گره ز پیشانی

از دولت تو بساکسان هستند

در حشمت و نعمت و تن آسانی

عیبست کز آن میانه من باشم

با این همه رنج و نابسامانی

والله که مبارکم دران خدمت

دانی تو که نیست لاف و لامانی

زاول که رسیده ام بدینحضرت

از بهر مراسم ثنا خوانی

هر چند که بود بر فلک جاهت

امروز ببین هزار چندانی

نه هر که جنیبتی خرد تازی

بیرون کند از طویله پالانی

گر اطلس زینتست کسوترا

پشمینه نکوست روز بارانی

من گرچه نیم سزای استیفا

دانم بپسندیم بدربانی

فی الجمله رضات گشته مقصودم

بی ملتمسات آبی و نانی

نی نی بخدا اگر عمل جویم

اینم هم از احمقی و نادانی

گر رای عنایتیست برهان بس

تا بو کم ازین شماته برهانی

ور قصد عقوبتیست فرمان ده

نه پادشهی بتیز فرمانی؟

زین پس نه اگر عنایتی بینم

لا شک منم و عصای و انبانی

هر چند صحیح لفظ انبانست

لیکن بضرورة گفته شد بانی

تا گردد شب زچرخ روزافزون

چون گردد آفتاب میزانی

تا ضد فنا بقاست در عالم

تو باقی مان ز عالم فانی

عمر تو ز عمر نوح افزون باد

در دولت و ملکت سلیمانی

تازه بسخات شاخ دانائی

زنده ببقات روح انسانی