گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

ای چشم و دهان تو به هم خواب و خیالی

روی تو و ابروی تو بدری و هلالی

آن زلف تو بر روی تو دیوی ست پریزاد

یا نی که به هم بر شده نوری و ظلالی

تا سوختگان ناله برآرند چو بلبل

یک ره بنما همچو گل از پرده جمالی

دی باد صبا حال سر زلف تو می گفت

بیچاره دل افتاد از آن حال به حالی

ای باد! بگو حال من خسته بر دوست

گر زان که ترا هست درین پرده مجالی

کان عاشق دلسوخته در هجر تو بگداخت

در وی بنمانده ست اثر جز که خیالی

تا خود چه بلا خواست ز بالای تو گویی

بر عالمیان رای خداوند تعالی

ای مه! بنما چهره که روزم به شب آمد

کآن روز که بی تو گذرد هست چو سالی

شد نیست به یکبار جلال از خود اگر بود

بر خاطرت از هستی او گرد ملالی

عمرش به زوال آید و هرگز نپذیرد

در خاطر او آتش عشق تو زوالی