گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جهان ملک خاتون

از حال پریشان من او را خبری نیست

یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست

تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد

بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست

ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم

بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست

گفتند که دارد اثری آه دل ریش

فریاد که آه دل ما را اثری نیست

بار غم تو بر دل بیچاره جهانست

کاین بار ز گوی غمت او را سفری نیست

گفتم که کنم جان به فدای قدمت گفت

ما را سر و پروای چنین مختصری نیست

گویند که شب را سحری هست خدا را

این تیره شب هجر تو را خود سحری نیست

هر کس به کسی برد پناه و در مخلوق

ما را بجز از درگه لطف تو دری نیست

از سر ننهم عشق و ز پا گر بنشینم

بر خاک در دوست چو شد غیر سری نیست

دلبر به جهان هست ولی در دو جهانم

مشکل ترم اینست که چون تو دگری نیست