گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جهان ملک خاتون

شکر و سپاس و حمد بی قیاس حضرت خالقی را جل جلاله و عم نواله که آدمی را به شرف نطق و فصاحت و کمال فضل و بلاغت بر دیگر مخلوقات تفاخر بخشید.

آن قادری که آدم خاکی سرشت را

مسجود ساکنان زوایای عرش کرد

مصوری که صور ابکار افکار بر صفحات ضمیر اولی‌الالباب کشید.

مقدسی که بیاراست دست قدرت او

مثال صورت جان را به احسن التقویم

حکیمی که گوشت پاره‌ای به قوهٔ نطق کلید گنجینهٔ اسرار حکمت ساخت. کریمی که هر شخصی از آحاد کاینات و افراد ممکنات به لباس کرامتی خاص بیاراست ، گاه اعجاز عیسوی را در سخن طفل تعبیه کرد و گاه سبب نجات دنیوی و اخروی در کلام امییی به ودیعت نهاد.

چنین کس راست زیب پادشاهی

کس آگه نیست از سر الهی

و صلوات بی حد و تحیات بی عد بر روضهٔ زاهرهٔ طاهرهٔ تاج تارک انبیاء محمد مصطفی

خورشید آسمان شریعت که روزگار

در نوبت نبوت او گشت با نوا

علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات باد که صبح رسالت او صحن گیتی را از ظلمت ضلالت پاک کرد وآئینهٔ زنگ‌آلود دلها به مصقل هدایت جلا داد و غفران فراوان و رضوان بی پایان بر جان و روان اصحاب و احباب او.

آن بلبلان سدره که از صیت صوتشان

بستان سرای دین محمد نوا گرفت

امّا بعد بر ضمیر ارباب خرد و اصحاب هنر پوشیده نیست که همگی همّت اهل عقل برآن مصروفست که از آثار وجود ایشان نشان رقمی بر روی ورق روزگار باقی ماند چون بواسطه مرور ایام گرد فراموشی بر چهرهٔ اثر آن می‌نشیند و طول زمان صورت آن از خاطر محو می‌کند لاجرم ناگزیر است از تمهید بنا، یادگاری که بعد از فنای جسم موجب بقای اسم باشد و نزد عقلا روشن است که اساس سخن به تندباد حوادث منهدم نگردد و نشان آن بر صفحهٔ ایام ثابت میباشد و نفیس‌ترین جوهری است که موجب رضای خالق و خلایق ومخلص مجاز و حقایق می‌شود چنان که گفته‌اند:

سخن از گنبد کبود آمد

ز آسمانها سخن فرود آمد

گوهری گر بدی ورای سخن

آن فرود آمدی به جای سخن

پس هیچ یادگاری ورای ترکیب نظمی یا ترتیب نثری نباشد.

که گر اهل دلی روزی بخواند

به آبش آتش دردی نشاند

وجود عاقل از وی پند گیرد

دل داناش آسانی پذیرد

بنا بر این مقدمات، چون این ضعیفه جهان بنت مسعود شاه ، به واسطهٔ دست تطاول روزگار پای قناعت در دامن عافیت کشیده روی دل در کعبهٔ فراغت آورد و این بیت شعار خود ساخت :

وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی

تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه

در هر صورت که روی می نمود فکری زیاد می‌شد. خاطر را، گاه گاه قطعه‌ای چون حال عاشقان بی‌سامان و چون ضمیر مشتاقان پریشان و چون دل اهل نظر شکسته و مانند امید ارباب هوس بر بی‌حاصلی بسته در عین ملالتی که تصاریف لیل و نهار روی می نمود از برای مشغولی خاطر املا می‌کرد و حقیقتی به لباس مجاز بر می‌آورد و به آب اظهار وصف‌الحالی آتش غصهٔ ایام را تسکین می‌داد و هر چند جمعی که بواسطهٔ قصور همت در ملاحظهٔ صورت آن باز مانند و به حسب قلت استعداد نقاب از چهرهٔ مقصود آن گشودن نتوانند، هر آینه این غرایب از قبیل معایب شمرند.

هر چشم به خورشید نیارد نگریست

هر قطره به دریا نتواند پیوست

اما نزد محققان دقیقه‌شناس و مدققان مستوی قیاس صورت آن حال و عاری آن مقال معین و مبین آید که غرض از کلام معانی ظاهر نیست بلکه مقصود کلی فهم سرایر است و ایراد دقایق مجازات سواد ارشاد حقایق حالات است که : المجازُ قنطرة الحقیقة و نزد ارباب علم و خداوندان عقل و ادب واضح و لایح باشد که اگر شعر فضیلتی خاص و منقبتی بر خواص نبودی صحابهٔ کبار و علمای نامدار رضوان الله علیهم اجمعین در طلب آن مساعی مشکور و اجتهاد موفور به تقدم نرسانیدندی، اما چون تا غایت بواسطهٔ قلت و ندرت مخدرات و خواتین عجم کمتر در این مشهود شد این ضعیفه نیز به حسب تقلید شهرت این قسم نوع نقصی تصور می‌کرد و عظیم از آن مجتنب و محترز می‌بود اما به تواتر و توالی معلوم و مفهوم گشت که کبرای خواتین و مخدرات نسوان، هم در عرب و هم در عجم به این فن موسوم شده‌اند چه اگر مَنهی بودی جگرگوشهٔ حضرت رسالت، ماه خورشید رایت ، دُرّ درج عصمت، خاتون قیامت فاطمهٔ زهرا رضی الله عنهما تلفظ نفرمودی به اشعار از جمله این بیت از آن حضرت با عظمت است :

اِنَّ النساء ریاحینٌ خُلِقنَ لکُم

وکُلکُم تَشتهی شمَّ الرّیاحینِ

و تمام خواتین عرب شعر فرموده‌اند و در عجم عایشه مقریّه که به اتفاق از سالکان راه دین و طایران طریقهٔ یقین است خود را به قسم شعر مشهور فرموده و این دو رباعی از آن اوست:

از وصل تو گر بر خورمی نیکستی

ار تیر تو را در خورمی نیکستی

این خود چه محال است که من در تو رسم

در خاطرت ار بگذرمی نیکستی

***

عمریست که با غم تو در ساخته‌ام

پنهان ز تو با تو عشقها باخته‌ام

زآن با تو نگفته‌ام که هرگز خود را

شایستهٔ حضرت تو نشناخته‌ام

و دیگر خواتین عجم مثل پادشاه خاتون و قتلغشاه خاتون وغیرهنّ هر یک به حسب استعداد در این میدان اسب هوس را جولان داده‌اند. این ضعیفه نیز اقتدا به ایشان نموده ملتزم این جسارت گشت. اگر چه گفته‌اند:

حدیث نظم کار هر کسی نیست

متاع شعر بار هر کسی نیست

سخن را دستگاه فضل باید

سخن بی عون دانش بر نیاید

مأمول و امیدوار از کرم عمیم و الطاف جسیم جمهور اهل علم و ادب و جملهٔ ارباب عقل و ادب چنان است که چون قلت بضاعت و خفت استطاعت این ضعیفه معلوم دارند بی شایبهٔ غرض و دافعهٔ عرض به عین عنایت ملحوظ فرموده چون بر غث و سمین و نیک و بد این مبتّرات اطلاع یابند به آنچه ممکن است تشریف اصلاح ارزانی فرموده این ضعیفه را در مزلّت اقدام مأخوذ نگردانند.

اگر سهویست آن را در پذیرند

بزرگان خرده بر خردان نگیرند

ای مطرب عشق ساز بنواز

گو چنگ بنال و نی فغان کن

ای دوست ز اشتیاق مردیم

روزی گذری به عاشقان کن

ای مونس خاطر غریبان

رحمی به غریب ناتوان کن

ای باد به پیش یار دلبند

رمزی ز نیاز من بیان کن

گو بهر ثواب آن جهانی

آخر نظری بدین جهان کن

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

یکباره بگشت بر من احوال

نی جاه به ما بماند و نه مال

زین پیش عزیز خلق بودیم

همخانه بخت و یار و اقبال

بسته کمر غلامی یار

سیمین بدنان عنبرین خال

بی رخصت ما همای دولت

در اوج جهان نزد پر و بال

و اکنون به غم تو مبتلاییم

روز و شب و هفته و مه و سال

شوق تو مرا همی گدازد

در بوته آرزو و آمال

احوال من از غمت خرابست

فی الجمله بهر طریق و هر حال

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ای روی تو صبح و زلف تو شام

ای هجر تو سنگ و جان ما جام

بازآ که ز تلخی فراقت

نه صبر بماندم و نه آرام

از جسم ملول گشته ارواح

وز روح به جان رسیده اجسام

هر شب دهدم غم تو جامی

از زهر فراق کاین بیاشام

گشتیم به جستجوی وصلت

در هر طرفی سنین و اعوام

شیرینی شربت وصالت

چون می نرسد به کام ناکام

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ای یار عزیز و ناگزیرم

ای پشت و پناه و دستگیرم

دریاب که عمرهاست تا من

در قید محبتت اسیرم

رحم آر به حال زارم آخر

ای مونس خاطر فقیرم

از دل همه نقشها ستردم

نقش تو نرفت از ضمیرم

هر چند که پند می دهندم

در عشق رخت نمی پذیرم

من دل ز جهان و هرچه در اوست

برگیرم و از تو برنگیرم

از وصل تو بر نمی کنم دل

ای جان و جهان و تا بمیرم

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم