گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

شه چین سپه را نکوهش نمود

که این سستی و بیمتان از چه بود؟

از این مایه مردم چه دارید باک؟

که کشتن توان این سگان را به خاک

سپاهش بدو گفت کای شهریار

بترسیم از این دیو چهره سوار

که سوزنده آتش چنان سور نیست

به گیتی چنان شورش انگیز نیست

اگر داد خواهیم دیوی ست رشت

ز ما هر سواری به زخمی بکشت

اگر او نبودی به ایران سپاه

به یک حمله گشتی سپاهش تباه

چو سر بر زند، گفت، تابنده مهر

نه لشکرش مانم نه آن دیو چهر

چو شد پیل دندان سوی آتبین

بگفت آنچه کرد او به گردان چین

فزون کشته ام گفت مردی هزار

ز چینی سواران خنجر گزار

ولیکن سیاه است چون من سبید

که کشتی برایشان نیاید بدید

سپیده چو بنماید از چرخ روی

بپوشد جهان زیر حاوس موی

بساریم و ناریمش ار بیش باز

که فردا پگاه آید آن کینه ساز

همانا یکی رزم باشد درشت

تو ای شاه ما را نگهدار پشت

بدو آتبین گفت کای مهربان

به کام تو بادا سپهر روان

تو فرزندی و نیکخواه منی

تو پشت و پناه سپاه منی

به تو پای دارد همی لشکرم

گرامیتر از دیده ای بر سرم

چو رنج تو را من ندارم سزا

بیابی ز یزدان، چو یابی جزا

چو شاهی دهد مر مرا روزگار

کنم در جهان مر تو را کامگار

مرا نام باشد ز شاهی و گنج

تو را لشکر و مُهر و فرمان و گنج

چو با شادکامی دلش گشت جفت

زمین بوس کرد و برفت و بخفت

سپیده چو بر کوه پرتاب زد

جهان از بر قیر سیماب زد

دو لشکر بجوشید و آمد به دشت

ز گرد آسمان و زمین تیره گشت

در افتاد بانگ تبیره به کوه

همی کر شدی گوش هر دو گروه

خروشیدن نای رویین ز خاک

ستاره همی کرد گفتی هلاک

چو شد راست صفهای هر دو سپاه

همی کرد هر یک به دشمن نگاه

شه چین همی خواست تا آن گروه

به نزدیک دشت آید از پیش کوه

نداد آتبین کوهپایه ز دست

ز برگستوان کوه دیگر ببست

ز کارش چو آگاه شد شاه چین

سپه را بر افگند بر آتبین

برآمد چکاچاک گرز گران

به خاک اندر آمد سر سروران

بنالید کوه و بتوفید دشت

خروش بلا ز آسمان درگذشت

جهان چون شب داج تاریک شد

اجل با تن مرد نزدیک شد

به پرّیدن آمد دل بددلان

به جوشیدن آمد روان یلان

ز قلب آتبین چون نگه کرد و کوش

که شد لشکر چین چنان سخت کوش

همی بر سپاه وی آمد شکست

همان گه سوی گرز بردند دست

فگندند بر دشمنان بادپای

چنان برگرفتند لشکر ز جای

که قلب شه چین بهم برزدند

گهی بر سر و گاه بر بر زدند

ز پانصد قرون گشت چینی تباه

رسید آن هزیمت به نزدیک شاه

برآشفت وز خشم بیرون زد اسب

به تیزی بیامد چو آذرگشسب

بر آویخت با لشکر آتبین

به نیزه تنی چند زد بر زمین

گریزان شد از وی هر آن کس بدید

سپه باز پس گشت و درهم رمید

شه چینیان چون به صف بازگشت

از او هر دو لشکر پرآواز گشت

دگر باره از پیل دندان، سپاه

گریزان همی رفت تا پیش شاه