گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

یکی مرد پوینده را همچو دود

فرستاد کآگاهی آردش زود

بداند که لشکر چه مایه گذشت

کدام است کآمد بر این روی دشت

گرفتند و بردند او را کشان

که از ترس بر چهره بودش نشان

بدو پهلوان گفت کای خیره هوش

به چه کار رفتی تو از پیش کوش

همی گفت و خستو نیامد به راز

چنین گفت کای خسرو سرفراز

ندانم من این را که بردی تو نام

نه هرگز شنیدم که او خود کدام

یکی مرد بیگانه ام کارجوی

ز من کار خواه و فزونی مجوی

بخندید قارن، بدو گفت رو

به نزدیک آن بدگهر باز شو

نه ما از نهانی به جنگ آمدیم

که با لشکری تیز چنگ آمدیم

بگویش که ای تیره دیو نژند

که گردون بیاراد بر تو گزند

بجای تو آن نیکویهای شاه

چرا خیره بایست کردن تباه

چنان خسته بودی به زندان و بند

که بگریستی بر تو هر مستمند

یکی مرغ بودی تو بی بال و پر

بگسترد بر تو شهنشاه فر

بیاوردت آن شاه آزاد مرد

جهانی چنین زیر دست تو کرد

کنون چون برآورد بخت تو بال

شدی شاه فرخنده را بدسگال

بدین بار اگر زنده یابم تو را

سر از تاجداری بتابم تو را

سزای تو با تو میان سپاه

بگویم، فرستم از آن پس به شاه

بدان تا دگر بندگان بیش از این

نتابند روی و نجویند کین

همانا که کار تو آمد به تنگ

از این پس به گیتی نیابی درنگ

کز ایران، وز ترک و تازی گوان

ز سقلاب، وز روم، وز هندوان

همه گرزداران پرخاشجوی

به کینه نهادند سوی تو روی

بدانی چو آییم هر دو بهم

که من داد گفتم، نگویم ستم

بفرمود تا دست از آن مرد نیز

بدارند و برداشت راه گریز

شتابان بیامد بنزدیک کوش

ز تن رفته جان و ز دل رفته هوش

یکایک چو پیغام قارن بگفت

به پیش بزرگان نه ایدر نهفت

از آن نامداران لشکر پناه

خجل گشت و پرسید از آن مرد راه

که لشکر چه مایه گذشته ست از آب

سپه با درنگ است اگر با شتاب

بدو گفت یک بهره بگذشت پیش

ز لشکر همه دشت بترست کیش

همه شب سپه زیر خفتان و ترگ

همه ساخته، دل نهاده به مرگ

بدان سان همی از تو لرزید سخت

که از باد نیسان بلرزد درخت

بدان روی مانده دو بهره سپاه

سراسر بنه هست نزدیک شاه

بدان نامداران چنین گفت کوش

که قارن سواری ست با فرّ و هوش

اگرنه وی استی شبان رمه

ز دریا گذر کرده بودی همه

هم امشب یکی تاختن کردمی

دمار از دلیران برآوردمی

ولیکن چه سود است کآن بدنژاد

دلیر است، با رای و با فرّ و داد

همان گه طلایه برون کرد زود

که از قارن و مکرش ایمن نبود

به دو ماه بگذاشت دریا سپاه

سر ماه بگذشت بر ساقه شاه

ز کارآگهان گربزی برگزید

برفت و سپه را یکایک بدید

بیامد بر سلم و گفت آن سپاه

فزون است از این ژرفتر کن نگاه

تو گویی که مردان پولادپوش

ز روی زمین گرد کرده ست کوش

همان است گویی به گیتی سپاه

که من یافتم پیش آن کینه خواه

وزآن روی مردان بیامد نخست

همه ره ز ایران سپه باز جست

چو آگاه شد بازگشت او به جای

چنین گفت کای شاه فرخنده رای

دو چندان که دشمن، تو را لشکر است

بدین رزم گردون تو را چاکر است

ز گفتار او شادمان گشت کوش

غو کوس برخاست و بانگ و خروش

همی راند بر مرز دریا سپاه

شده روی دریا چو گرد سیاه

میان دو لشکر چو دو میل ماند

جهان در کف گرد چون نیل ماند

ز دیده بشد خواب و ز دل شکیب

نهیب آمد و بود جای نهیب