گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

چو آگاه شد کآتبین شد درست

به طیهور پرداخت و بر چاره جست

یکی نامه فرمود با مهر و داد

نخست از همه نام خود کرد یاد

ز دارای خاور شه شیرگیر

به شاه بسیلا هشومند پیر

بدان ای سرافراز شاه دلیر

که من گشتم از رزم و پر خاش سیر

مرا با تو پرخاش از آن بود و جنگ

که بود آتبین را برِ تو درنگ

همی خواستم کآن سترگ از میان

شود دور و بر تو نیاید زیان

نه ما را بماند دگر دردسر

چنانچون نموده ست بار دگر

از او باز ویران نگردد جهان

ز دریا نیاید برون از نهان

چو کرد او بسیلا و دریا یله

چرا کینه جویم، چه دارم گله؟

مرا تو به جای پدر باش، و من

چو فرزند دارم تن خویشتن

چنان باش با من که شاهان پیش

به هم ساخته همچو پیوند خویش

نیاگان تو نیکدل بوده اند

کسی را به تن رنج ننموده اند

نه نیز از نیاگانت جستند کین

بزرگان ایران و شاهان چین

مرا این درست است و دانم درست

که پرخاش و کین با بسیلا نجست

به مردی و نیکی تو از خویشتن

بگردانی آن بیکران انجمن

ولیکن تو دانی که گر آن سپاه

فرستم که دارند دریا نگاه

برنجد بسیلا، چو رنجید پیش

همان به که پیوند باشیم و خویش

اگر لشکر روی گیتی به جنگ

به دربند آید نیابد درنگ

به نوّی ز سر باز پیمان کنیم

به سوگند دلها گروگان کنیم

که ما بد نخواهیم با یکدگر

بود جان یکی گرچه باشد دو سر

چو جان اندر آید به سوگند و بند

به دل هر دو ایمن شویم از گزند

فرستم بسی ساز و کردار چین

کنم تازه دریا چو بازار چین

چنان کز همه سازما هرچه هست

به شهر بسیلا به آید به دست

تو دانی که من چون شنیدم ز چین

که آواره شد زآن زمین آتبین

سپه باز خواندم همی بی درنگ

ازیرا که با تو مرا نیست جنگ

وگر تو مرا بی بهانه کنی

به یک دخترم شادمانه کنی

به فرمان خویش اندر آری مرا

به فرنزد کهتر شماری مرا

فرستم دو چندان که خواهی ز گنج

وگر جان بخواهی، ندارم به رنج

همه چین کنم زیر فرمان تو

نیارم برون سر ز پیمان تو

فرستمت منشور ماچین به پیش

که آن جا فرستی کس از دست خویش

بمیرم، چو گویی که پیشم بمیر

بدین آرزو گر شوی دستگیر

چو در نامه بنمود این کهتری

نهاد از برش مهر انگشتری

بخواند از بزرگان او سرکشی

سخن ساز مردی و جادووشی

بدو گفت برکش به دریا تو راه

ببر نامه ی من به طیهور شاه

سخن هرچه گوید همه یاد دار

ازآن سان که باید تو پاسخ گزار

فرستاده دریا به یک مه برید

ز دربند چون باژبانش بدید

فرود آمد از دور و زورق بداشت

یکی مرد پرسنده را برگماشت

ز ملّاح پرسید کاین مرد کیست

نشستن بدین مرز از بهر چیست

فرسته چنین پاسخ آورد باز

که پرخاش کمتر کن ای سرفراز

فرستاده ی شاه چینیم، گفت

به دریا بیاییم با رنج جفت

سواری فرستاد سالار بار

به طیهور و آگاه کردش ز کار

برآشفت طیهور و گفت آن چه چیز

مر او را چه کار است با من بنیز

فرستاده را پیش من راه نیست

بتر زو مرا هیچ بدخواه نیست

بدو گفت دستور کای شهریار

همی خوار داری تو دشمن، مدار

فرستاده ی دشمنت را بخوان

سخن گوی با او و بنشان به خوان

که گر غرقه خواهد شدن دشمنت

دو دست اندر آویزد از دامنت

بمان تا شود آبش اندر جهان

پس آن گه ز دستش تو دامن رهان

فرستاده ی شاه را پیش خویش

ببین تا چه دارد از آن تیره کیش

ز دستور چون پند بشنید شاه

پذیره فرستاد لختی سپاه

فرستاده چون اندر آمد به شهر

تنش رنج دریا بسی یافت بهر

سه روزش گرامی همی داشتند

چهارمش ز یتخت بگذاشتند

زمین را ببوسید و نامه بداد

به مُهرش نگه کرد و پس برگشاد

یکایک ز سر تا به پایان بخواند

از آن کار، طیهور خیره بماند

فرستاده را گفت رو بازگرد

برآسای یک هفته از رنج و درد