گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت

ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد

ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب

عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد

گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید

پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد

وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی

گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد

زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند

آهی است یادگار که بو نام داده اند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode