گنجور

 
۱

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۵

 

... ببرم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه

برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کار گیتی بی اندوه بود ...

فردوسی
 
۲

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲

 

... بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز

برآمد بر این روزگاری دراز ...

... بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه

که بودش بدانجا کنام و گروه ...

... چو آن کودک خرد پر مایه گشت

بر آن کوه بر روزگاری گذشت

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

برش کوه سیمین میانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان ...

... ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان

یکی مرد بر تازی اسپ دوان ...

... از اندیشه دل شتاب آمدش

چنان دید در خواب کز کوه هند

درفشی برافراشتندی بلند ...

... سران سپه را همه برنشاند

بیامد دمان سوی آن کوهسار

که افگندگان را کند خواستار

سر اندر ثریا یکی کوه دید

که گفتی ستاره بخواهد کشید ...

... سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمدست

تو را نزد او آب روی آمدست ...

... تنش را یکی پهلوانی قبای

بپوشید و از کوه بگزارد پای

فرود آمد از کوه و بالای خواست

همان جامه خسرو آرای خواست ...

فردوسی
 
۳

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۴

 

... که با او یکی بودشان رای و کیش

سوی کشور هندوان کرد رای

سوی کابل و دنبر و مرغ و مای ...

... به نادیده برگشت بی خورد و هال

چو زد بر سر کوه بر تیغ شید

چو یاقوت شد روی گیتی سپید ...

فردوسی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۶

 

... سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چین

میان بتان در چو روشن نگین ...

... تو خواهی که گیری مر او را به بر

که پرورده مرغ باشد به کوه

نشانی شده در میان گروه ...

فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴

 

... برفتند با خشتهای گران

سپاهی که از کوه تا کوه مرد

سپر در سپر ساخته سرخ و زرد ...

... سپاهی به کردار مور و ملخ

نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ

چو برخاست زان لشکر گشن گرد ...

... چنان آمدم شهریارا گمان

کزو کوه زنهار خواهد بجان

وی اندر شتاب و من اندر درنگ ...

... سپه روی برگشت از کارزار

نشیب و فراز بیابان و کوه

به هر سو شده مردمان هم گروه ...

... چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

ستوهی گرفته فرو شد به کوه

می و مجلس آراست و شد شادمان ...

... کز ایدر برو با گزیده مهان

به هندوستان آتش اندر فروز

همه کاخ مهراب و کابل بسوز ...

فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۴

 

... به بیشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شیون به هر کوهسار

نه فریادرس بود و نه خواستار ...

... در گنج گوپال و برگستوان

همان نیزه و خنجر هندوان

همان گنج دینار و در و گهر ...

... ز کشته فگنده به هر سو سران

زمین کوه گشت از کران تا کران

چو سرخه بران گونه پیگار دید ...

... یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ

ز کوهه ببردش سوی یال اسپ

ز ترکان به یاری او آمدند ...

فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۱

 

... من آن دیدم از گیو کز پیل مست

نبیند به هندوستان بت پرست

گمانی نبردم که هرگز نهنگ ...

... وزان رو بیامد سپهدار طوس

ببستند بر کوهه پیل کوس

ببستند گردان ایران میان ...

... کزو تیره شد روی خورشید و ماه

یکی تخت بر کوهه ژنده پیل

ز پیروزه تابان به کردار نیل ...

... اگر تیغ تو هست سندان شکاف

سنانم بدرد دل کوه قاف

وگر گرز تو هست با سنگ و تاب ...

فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۳

 

... ببودند یک روز و دم بر زدند

همه کوهسارانش نخچیر بود

به جوی آبها چون می و شیر بود ...

... ببردند شمع از بر جویبار

چو بفروخت از کوه گیتی فروز

برفتند ازآن بیشه با باز و یوز ...

... به شاهی به تخت مهی بر شوی

کنون افسر شاه هندوستان

بپوشی نباشیم همداستان ...

فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۱ - سخن دقیقی

 

... بگردید بر کشورش با سپاه

به روم و به هندوستان برگذشت

ز دریا و تاریکی اندر گذشت

شه روم و هندوستان و یمن

همه نام کردند بر تهمتن ...

... گرفتند آن راه و آیین اوی

بتان از سر کوه میسوختند

بجای بت آذر برافروختند ...

فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۲

 

چنین گوید آن پیر دانش پژوه

هنرمند و گوینده و با شکوه

که در پرده بد زال را برده ای ...

... کز اختر نبودی بروبر نهیب

بزرگان ایران و هندوستان

ز رستم زدندی همی داستان ...

... که هرکس که بد کرد کیفر برد

شبی تا برآمد ز کوه آفتاب

دو تن را سر اندر نیامد به خواب ...

فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۳

 

... پیاده شد از باره کو را بدید

ز سرشاره هندوی برگرفت

برهنه شد و دست بر سر گرفت ...

... که چون رایت آید به نخچیرگاه

یکی جای دارم برین دشت و کوه

به هر جای نخچیر گشته گروه ...

فردوسی
 
۱۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی داراب دوازده سال بود » بخش ۱

 

... دل زیر دستان ما شاد باد

ازان پس ز هندوستان و ز روم

ز هر مرز باارز و آباد بوم ...

... بیامد که اسپان ببیند یله

ز پستی برآمد به کوهی رسید

یکی بی کران ژرف دریا بدید

بفرمود کز روم و وز هندوان

بیارند کارآزموده گوان ...

... ورا نام کردند داراب گرد

یکی آتش افروخت از تیغ کوه

پرستنده آذر آمد گروه ...

فردوسی
 
۱۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۴

 

چو خورشید برزد سر از کوه و راغ

زمین شد به کردار زرین چراغ ...

... ز ساز و ز گردان هر دو گروه

زمین همچو دریا بد و گرد کوه

ز خفتان وز خنجر هندوان

ز بالا و اسپ وز برگستوان ...

... ز بس ناله بوق و هندی درای

همی کوه را دل برآمد ز جای

ز آواز اسپان و بانگ سران

چرنگیدن گرزهای گران

تو گفتی زمین کوه جنگی شدست

ز گرد آسمان روی زنگی شدست ...

فردوسی
 
۱۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۵

 

... همی خواب دید این شگفتی نگر

به هندوستان هرک دانا بدند

به گفتار و دانش توانا بدند ...

... نشستش به جز با دد و دام نیست

ز تخم گیاهای کوهی خورد

چو ما را به مردم همی نشمرد ...

... بدو گفت کای مرد یزدان پرست

که در کوه با غرم داری نشست

به ژرفی بدین خواب من گوش دار ...

فردوسی
 
۱۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۳

 

... ز دانا پزشکان سرش برفراخت

پزشک سراینده آمد به کوه

بیاورد با خویشتن زان گروه ...

... همی زهر بشناخت از پای زهر

گیاهان کوهی فراوان درود

بیفگند زو هرچ بیکار بود ...

... بیامیخت دارو چنانچون سزید

تنش را به داروی کوهی بشست

همی داشتش سالیان تن درست ...

... از آزار سستی ندارد تنم

پسندیده دانای هندوستان

نبود اندر آن کار همداستان ...

... بزرگان و اخترشناسان همه

تو گویی به هندوستان شد رمه

وزانجا بیامد سوی خان خویش

همه شب همی ساخت درمان خویش

چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چو دریا فروزنده شد دشت و راغ ...

فردوسی
 
۱۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۴

 

... که افزایش آب این جام چیست

نجومیست گر آلت هندویست

چنین داد پاسخ که ای شهریار ...

... صد افسر ز گوهر بران سر نهاد

به کوه اندر آگند چیزی که بود

ز دینار وز گوهر نابسود

چو در کوه شد گنجها ناپدید

کسی چهره آگننده ندید ...

... ندیدند زان پس کس اندر جهان

ز گنج نهان کرده بر کوهسار

بیاورد با خویشتن یادگار

فردوسی
 
۱۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۷

 

... تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه

همه کوه و دریا و راه درشت

به دل آتش جنگ جویان بکشت ...

... به هرجای بر لشگر بدگمان

کنون سربه سر کوه و دریا به پیش

به سیری نیامد کس از جان خویش ...

... نبیند کسی پشت ما روز جنگ

اگر چرخ بار آورد کوه سنگ

همه بندگانیم و فرمان تراست ...

... بدان تا پس پشت او زین گروه

در و دشت گردد به کردار کوه

از اخترشناسان و از موبدان ...

... به دشت اندرون لشکر انبوه گشت

زمین از پی پیل چون کوه گشت

سپاهی کشیدند بر چار میل

پس پشت گردان و در پیش پیل

ز هندوستان نیز کارآگاهان

برفتند نزدیک شاه جهان ...

فردوسی
 
۱۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۸

 

... جهانجوی با رومیان همگروه

فرود آمد اندر میان دو کوه

طلایه فرستاد هر سو به راه ...

... سکندر چو دید آن تن پیل مست

یکی کوه زیر اژدهایی به دست

بآورد ازو ماند اندر شگفت ...

... زمین آهنین شد هوا آبنوس

بران هم نشان هندوان رزمجوی

به تنگی به روی اندر آورده روی

خروش آمد از روم کای دوستان

سر مایه مرز هندوستان

سر فور هندی به خاک اندرست ...

... ازو جست باید همی رزم و سور

برفتند گردان هندوستان

به آواز گشتند همداستان ...

... حرامست بر لشکرم رنج اوی

همه هندوان را توانگر کنم

بکوشم که با تخت و افسر کنم ...

... یکی با گهر بود نامش سورگ

ز هندوستان پهلوانی سترگ

سر تخت شاهی بدو داد و گفت ...

فردوسی
 
۱۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۱۲

 

... همان تنگ شد راه آوردنی

ز بس کشته شد روی هامون چو کوه

بشد خسته از زندگانی ستوه ...

... دل جنگیان گشت زان پرشکن

بتوفید کوه و بلرزید دشت

خروشش همی از هوا برگذشت ...

... به دام بلا در نیاویختند

برفتند گریان به هندوستان

سزد گر کنی زین سخن داستان ...

... به جایی یکی ژرف دریا بدید

همی کوه بایست پیشش برید

ببردند میتین و مردان کار

وزان کوه ببرید صد جویبار

همی راند از کوه تا شهر گور

شد آن شارستان پر سرای و ستور

فردوسی
 
۲۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۲

 

... چنان هم نماید همی راه تو

کسی باژ خواهد ز هندوستان

نباشم ز گوینده همداستان ...

... بود کس که خواند مرا شهریار

همان کوه و دریای گوهر مراست

به من دارد اکنون جهان پشت راست ...

... کسی کو گراید به گرز گران

گزین کن ز هندوستان صد سوار

که با یک تن از ما کند کارزار ...

فردوسی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode