گنجور

 
۱

رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴

 
آمد بر من که یار کی وقت سحر ترسنده ز که ز خصم خصمش که پدر دادمش دو بوسه بر کجا بر لب تر لب بد نه چه بد عقیق چون بد چو شکر
رودکی
 
۲

رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۲ - در رثای ابوالحسن مرادی

 

... مرگ چنان خواجه نه کاری ست خرد

جان گرامی به پدر باز داد

کالبد تیره به مادر سپرد ...

رودکی
 
۳

رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۲۵

 
آی دریغا که خردمند را باشد فرزند و خردمند نی ورچه ادب دارد و دانش پدر حاصل میراث به فرزند نی
رودکی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۷ - گفتار اندر ستایش پیغمبر

 

... تو را دشمن اندر جهان خود دل است

نباشد جز از بی پدر دشمنش

که یزدان به آتش بسوزد تنش ...

فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱۲ - ستایش سلطان محمود

 

... زید شاد در سایه شاه عصر

کسی کش پدر ناصرالدین بود

سر تخت او تاج پروین بود ...

فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش ۱

 

... ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر

بگوید تو را یک به یک در به در ...

... پسر بد مر او را یکی خوب روی

هنرمند و همچون پدر نامجوی

سیامک بدش نام و فرخنده بود ...

فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » کیومرث » بخش ۲

 
خجسته سیامک یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مر او را به بر نیایش به جای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را همه گفتنی ها بدو بازگفت همه رازها بر گشاد از نهفت که من لشکری کرد خواهم همی خروشی برآورد خواهم همی تو را بود باید همی پیشرو که من رفتنی ام تو سالار نو پری و پلنگ انجمن کرد و شیر ز درندگان گرگ و ببر دلیر سپاهی دد و دام و مرغ و پری سپهدار پرکین و کنداوری پس پشت لشکر کیومرث شاه نبیره به پیش اندرون با سپاه بیامد سیه دیو با ترس و باک همی بآسمان بر پراگند خاک ز هرای درندگان چنگ دیو شده سست از خشم کیهان خدیو به هم برشکستند هر دو گروه شدند از دد و دام دیوان ستوه بیازید هوشنگ چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه تنگ کشیدش سراپای یک سر دوال سپهبد برید آن سر بی همال به پای اندر افگند و بسپرد خوار دریده بر او چرم و برگشته کار چو آمد مر آن کینه را خواستار سرآمد کیومرث را روزگار برفت و جهان مردری ماند ازوی نگر تا که را نزد او آبروی جهان فریبنده را گرد کرد ره سود بنمود و خود مایه خورد جهان سر به سر چو فسانست و بس نماند بد و نیک بر هیچ کس
فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » طهمورث » طهمورث

 

... گرانمایه طهمورث دیو بند

بیامد به تخت پدر بر نشست

به شاهی کمر بر میان بر ببست ...

فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۱

 
گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یک دل پر از پند او برآمد بر آن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری همم موبدی بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان بدین اندرون سال پنجاه رنج ببرد و از این چند بنهاد گنج دگر پنجه اندیشه جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد ز کتان و ابریشم و موی قز قصب کرد پر مایه دیبا و خز بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند از او یک سر آموختن چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد ز هر انجمن پیشه ور گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خورد گروهی که کاتوزیان خوانی اش به رسم پرستندگان دانی اش جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند کجا شیر مردان جنگ آورند فروزنده لشکر و کشورند کز ایشان بود تخت شاهی به جای و ز ایشان بود نام مردی به پای بسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بر ایشان سپاس بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند ز فرمان تن آزاده و ژنده پوش ز آواز پیغاره آسوده گوش تن آزاد و آباد گیتی بر اوی بر آسوده از داور و گفتگوی چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد که آزاده را کاهلی بنده کرد چهارم که خوانند اهتو خوشی همان دست ورزان ابا سرکشی کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پر اندیشه بود بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و بورزید و بخشید چیز از این هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه که تا هر کس اندازه خویش را ببیند بداند کم و بیش را بفرمود پس دیو ناپاک را به آب اندر آمیختن خاک را هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد چو گرمابه و کاخ های بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد از او روشنی خواستار به چنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر ز خارا به افسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید دگر بوی های خوش آورد باز که دارند مردم به بویش نیاز چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چون او خواستار گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب ز کشور به کشور گرفتی شتاب چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز همه کردنی ها چو آمد به جای ز جای مهی برتر آورد پای به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی چو خورشید تابان میان هوا نشسته بر او شاه فرمانروا جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او به جمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را روز نو خواندند سر سال نو هرمز فرودین بر آسوده از رنج روی زمین بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند چنین جشن فرخ از آن روزگار به ما ماند از آن خسروان یادگار چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ اندر آن روزگار ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان به سان رهی به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش چنین تا بر آمد بر این روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار جهان سربه سر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرهی یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید جهان را به خوبی من آراستم چنان است گیتی کجا خواستم خور و خواب و آرامتان از من است همان کوشش و کامتان از من است بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون چو این گفته شد فر یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفت وگوی منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس به جمشید بر تیره گون گشت روز همی کاست آن فر گیتی فروز
فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۲

 

... چه باید همی با تو اندر سرای

چه باید پدر کش پسر چون تو بود

یکی پندت را من بیاید شنود ...

... چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست ...

... بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر شود نره شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست ...

فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۴

 

... به گرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین

شده تنگ بر آبتین بر زمین ...

فردوسی
 
۱۲

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۶

 

... ز طهمورث گرد بودش نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

پدر بد ترا و مرا نیک شوی ...

فردوسی
 
۱۳

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۸

 
فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سرگاه او به پیلان گردون کش و گاومیش سپه را همی توشه بردند پیش کیانوش و پرمایه بر دست شاه چو کهتر برادر ورا نیک خواه همی رفت منزل به منزل چو باد سری پر ز کینه دلی پر ز داد به اروند رود اندر آورد روی چنان چون بود مرد دیهیم جوی اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان دگر منزل آن شاه آزادمرد لب دجله و شهر بغداد کرد
فردوسی
 
۱۴

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۲

 
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزند ش آمد گرامی پدید به بخت جهاندار هر سه پسر سه خسرو نژاد از در تاج زر به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز ماننده شهریار از این سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کهتر از خوب چهر ارنواز پدر نوز ناکرده از ناز نام همی پیش پیلان نهادند گام فریدون از آن نامداران خویش یکی را گرانمایه تر خواند پیش کجا نام او جندل پرهنر به هر کار دلسوز بر شاه بر بدو گفت برگرد گرد جهان سه دختر گزین از نژاد مهان سه خواهر ز یک مادر و یک پدر پری چهره و پاک و خسرو گهر به خوبی سزای سه فرزند من چنان چون بشاید به پیوند من به بالا و دیدار هر سه یکی که این را ندانند ازان اندکی چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افگند بن که بیدار دل بود و پاکیزه مغز زبان چرب و شایسته کار نغز ز پیش سپهبد برون شد به راه ابا چند تن مر ورا نیکخواه یکایک ز ایران سراندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید به هر کشوری کز جهان مهتری به پرده درون داشتن دختری نهفته بجستی همه راز شان شنیدی همه نام و آواز شان ز دهقان پر مایه کس را ندید که پیوسته آفریدون سزید خردمند و روشن دل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن نشان یافت جندل مر اورا درست سه دختر چنان چون فریدون بجست خرامان بیامد به نزدیک سرو چنان چون به پیش گل اندر تذرو زمین را ببوسید و چربی نمود برآن کهتری آفرین برفزود به جندل چنین گفت شاه یمن که بی آفرینت مبادا دهن چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای گر گرامی رهی بدو گفت جندل که خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی از ایران یکی کهترم چون شمن پیام آوریده به شاه یمن درود فریدون فرخ دهم سخن هر چه پرسند پاسخ دهم ترا آفرین از فریدون گرد بزرگ آن کسی کو نداردش خرد مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی بدان ای سر مایه تازیان کز اختر بدی جاودان بی زیان مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست سه فرزند شایسته تاج و گاه اگر داستان را بود گاه ماه ز هر کام و هر خواسته بی نیاز به هر آرزو دست ایشان دراز مر این سه گرانمایه را در نهفت بباید کنون شاهزاده سه جفت ز کار آگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نامجوی مران هرسه را نوز ناکرده نام چو بشنیدم این دل شدم شادکام که ما نیز نام سه فرخ نژاد چو اندر خور آید نکردیم یاد کنون این گرامی دو گونه گهر بباید برآمیخت با یکدگر سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سزا را سزاوار بی گفت وگوی فریدون پیامم بدین گونه داد تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زاب کنده سمن همی گفت گر پیش بالین من نبیند سه ماه این جهان بین من مرا روز روشن بود تاره شب بباید گشادن به پاسخ دو لب سراینده را گفت کای نامجوی زمان باید اندر چنین گفت گوی شتابت نباید به پاسخ کنون مرا چند راز ست با رهنمون فرستاده را زود جایی گزید پس آنگه به کار اندرون بنگرید بیامد در بار دادن ببست به انبوه اندیشگان در نشست فراوان کس از دشت نیزه وران بر خویش خواند آزموده سران نهفته برون آورید از نهفت همه راز ها پیش ایشان بگفت که ما را به گیتی ز پیوند خویش سه شمع ست روشن به دیدار پیش فریدون فرستاد زی من پیام بگسترد پیشم یکی خوب دام همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی رای باید زدن با شما فرستاده گوید چنین گفت شاه که ما را سه شاه ست زیبای گاه گراینده هر سه به پیوند من به سه روی پوشیده فرزند من اگر گویم آری و دل زان تهی دروغم نه اندر خورد با مهی وگر آرزو ها سپارم بدوی شود دل پر آتش پر از آب روی وگر سر بپیچم ز فرمان او به یک سو گرایم ز پیمان او کسی کو بود شهریار زمین نه بازی ست با او سگالید کین شنیدستم از مردم راه جوی که ضحاک را زو چه آمد بروی ازین در سخن هر چه دارید یاد سراسر به من بر بباید گشاد جهان آزموده دلاور سران گشادند یک یک به پاسخ زبان که ما همگنان آن نبینیم رای که هر باد را تو بجنبی ز جای اگر شد فریدون جهان شهریار نه ما بندگانیم با گوشوار سخن گفتن و کوشش آیین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند سر بدره بگشای و لب را ببند و گر چاره کار خواهی همی بترسی ازین پادشاهی همی ازو آرزو های پرمایه جوی که کردار آنرا نبینند روی چو بشنید از آن نامداران سخن نه سر دید آن را به گیتی نه بن
فردوسی
 
۱۵

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۳

 

... دهد پیش هر یک مگر خاک بوس

ز بهر شما از پدر خواستم

سخنهای بایسته آراستم ...

... بجز رای و دانش چه اندرخورد

پسر را که چونان پدر پرورد

فردوسی
 
۱۶

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۵

 

... از ایشان چو نوبت به ایرج رسید

مر او را پدر شاه ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه وران ...

فردوسی
 
۱۷

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۶

 

... سزد گر بمانیم هر دو دژم

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

چو ایران و دشت یلان و یمن ...

... بدین بخشش اندر مرا پای نیست

به مغز پدر اندرون رای نیست

هیون فرستاده بگزارد پای ...

... سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد ...

... برو شاد گشته جهان بین تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم ...

فردوسی
 
۱۸

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۷

 
فرستاده سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد دگر آنکه دو کشور آبشخورست که آن بومها را درشتی برست برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود چو پژمرده شد روی رنگین تو نگردد دگر گرد بالین تو تو گر پیش شمشیر مهرآوری سرت گردد آشفته از داوری دو فرزند من کز دو دوش جهان برینسان گشادند بر من زبان گرت سر بکارست بپسیچ کار در گنج بگشای و بربند بار تو گر چاشت را دست یازی به جام و گر نه خورند ای پسر بر تو شام نباید ز گیتی ترا یار کس بی آزاری و راستی یار بس نگه کرد پس ایرج نامور برآن مهربان پاک فرخ پدر چنین داد پاسخ که ای شهریار نگه کن بدین گردش روزگار که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشن روان به آغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن ز جای سپنچ چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت که هر چند چرخ از برش بگذرد تنش خون خورد بار کین آورد خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید بسیار و بیند زمین از آن تاجور نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی سپاه بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مدارید کین به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار دل کینه ورشان بدین آورم سزاوارتر زانکه کین آورم بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نیاید شگفت ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید ولیکن چو جانی شود بی بها نهد پر خرد در دم اژدها چه پیش آیدش جز گزاینده زهر کش از آفرینش چنین است بهر ترا ای پسر گر چنین است رای بیارای کار و بپرداز جای پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو به راه ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم به دیدار تست
فردوسی
 
۱۹

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۰

 

... نیایدت گفت ایچ بیم از خدای

نه شرم از پدر خود همین است رای

مکش مر مرا کت سرانجام کار ...

فردوسی
 
۲۰

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۱

 
فریدون نهاده دو دیده به راه سپاه و کلاه آرزومند شاه چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زان سخن خود کی آگاه بود همی شاه را تخت پیروزه ساخت همی تاج را گوهر اندر نشاخت پذیره شدن را بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین به هر کشورش به زین اندرون بود شاه و سپاه یکی گرد تیره برآمد ز راه هیونی برون آمد از تیره گرد نشسته برو سوگواری به درد خروشی برآورد دل سوگوار یکی زر تابوتش اندر کنار به تابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندر میان ابا ناله و آه و با روی زرد به پیش فریدون شد آن شوخ مرد ز تابوت زر تخته برداشتند که گفتار او خوار پنداشتند ز تابوت چون پرنیان برکشید سر ایرج آمد بریده پدید بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک سپه سر به سر جامه کردند چاک سیه شد رخ و دیدگان شد سپید که دیدن دگرگونه بودش امید چو خسرو بران گونه آمد ز راه چنین بازگشت از پذیره سپاه دریده درفش و نگونسار کوس رخ نامداران به رنگ آبنوس تبیره سیه کرده و روی پیل پراکنده بر تازی اسپانش نیل پیاده سپهبد پیاده سپاه پر از خاک سر برگرفتند راه خروشیدن پهلوانان به درد کنان گوشت تن را بران رادمرد برین گونه گردد به ما بر سپهر بخواهد ربودن چو بنمود چهر مبر خود به مهر زمانه گمان نه نیکو بود راستی در کمان چو دشمنش گیری نمایدت مهر و گر دوست خوانی نبینیش چهر یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی ببایدت شست سپه داغ دل شاه با های و هوی سوی باغ ایرج نهادند روی به روزی کجا جشن شاهان بدی وزان پیشتر بزمگاهان بدی فریدون سر شاه پور جوان بیامد ببر برگرفته نوان بر آن تخت شاهنشهی بنگرید سر شاه را نزدر تاج دید همان حوض شاهان و سرو سهی درخت گلفشان و بید و بهی تهی دید از آزادگان جشنگاه به کیوان برآورده گرد سیاه همی سوخت باغ و همی خست روی همی ریخت اشک و همی کند موی میان را به زناز خونین ببست فکند آتش اندر سرای نشست گلستانش برکند و سروان بسوخت به یکبارگی چشم شادی بدوخت نهاده سر ایرج اندر کنار سر خویشتن کرد زی کردگار همی گفت کای داور دادگر بدین بی گنه کشته اندر نگر به خنجر سرش کنده در پیش من تنش خورده شیران آن انجمن دل هر دو بیداد از آن سان بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز به داغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بریشان دده همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار که از تخم ایرج یکی نامور بیاید برین کین ببندد کمر چو دیدم چنین زان سپس شایدم اگر خاک بالا بپیمایدم برین گونه بگریست چندان بزار همی تا گیا رستش اندر کنار زمین بستر و خاک بالین او شده تیره روشن جهان بین او در بار بسته گشاده زبان همی گفت کای داور راستان کس از تاجداران بدین سان نمرد که مردست این نامبردار گرد سرش را بریده به زار اهرمن تنش را شده کام شیران کفن خروشی به زاری و چشمی پرآب ز هر دام و دد برده آرام و خواب سراسر همه کشورش مرد و زن به هر جای کرده یکی انجمن همه دیده پرآب و دل پر ز خون نشسته به تیمار و گرم اندرون همه جامه کرده کبود و سیاه نشسته به اندوه در سوگ شاه چه مایه چنین روز بگذاشتند همه زندگی مرگ پنداشتند
فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۱۹۱
sunny dark_mode