گنجور

 
۱

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب

 

مرا چون هاتف دل دید دم ساز

بر آورد از رواق همت آواز

که بشتاب ای نظامی زود دیرست

فلک بد عهد و عالم زود سیر است

بهاری نو برآر از چشمه نوش

سخن را دست بافی تازه در پوش

در این منزل به همت ساز بردار

درین پرده به وقت آواز بردار

کمین سازند اگر بی وقت رانی

سر اندازند اگر بی وقت خوانی

زبان بگشای چون گل روزکی چند

کز این کردند سوسن را زبان بند

سخن پولاد کن چون سکه زر

بدین سکه درم را سکه می بر ...

... سخن کان از سر اندیشه ناید

نوشتن را و گفتن را نشاید

سخن را سهل باشد نظم دادن ...

... یکی را صد مکن صد را یکی کن

چو آب از اعتدال افزون نهد گام

ز سیرابی به غرق آرد سرانجام

چو خون در تن عادت بیش گردد

سزای گوش مال نیش گردد

سخن کم گوی تا بر کار گیرند

که در بسیار بد بسیار گیرند

تو را بسیار گفتن گر سلیم است

مگو بسیار دشنامی عظیم است

سخن جان است و جان داروی جان است

مگر چون جان عزیز از بهر آن است

تو مردم بین که چون بی رای و هوشند

که جانی را به نانی می فروشند

سخن گوهر شد و گوینده غواص

به سختی در کف آید گوهر خاص

ز گوهر سفتن استادان هراسند

که قیمت مندی گوهر شناسند

نبینی وقت سفتن مرد حکاک

به شاگردان دهد در خطرناک

اگر هشیار اگر مخمور باشی

چنان زی کز تعرض دور باشی

هزارت مشرف بی جامگی هست

به صد افغان کشیده سوی تو دست

به غفلت بر میآور یک نفس را

مدان غافل ز کار خویش کس را

نصیحت های هاتف چون شنیدم

چو هاتف روی در خلوت کشیدم

در آن خلوت که دل دریاست آن جا

همه سرچشمه ها آن جاست آن جا ...

... بهشتی کردم آتش خانه ای را

چو شد نقاش این بت خانه دستم

جز آرایش بر او نقشی نبستم

اگر چه در سخن کآب حیات است

بود جایز هر آن چه از ممکنات است

چو بتوان راستی را درج کردن

دروغی را چه باید خرج کردن

ز کژ گویی سخن را قدر کم گشت

کسی کاو راست گو شد محتشم گشت

چو صبح صادق آمد راست گفتار

جهان در زر گرفتش محتشم وار

چو سرو از راستی بر زد علم را

ندید اندر خزان تاراج غم را

مرا چون مخزن الاسرار گنجی

چه باید در هوس پیمود رنجی

ولیکن در جهان امروز کس نیست

که او را در هوس نامه هوس نیست

هوس پختم به شیرین دست کاری

هوس ناکان غم را غم گساری

چنان نقش هوس بستم بر او پاک

که عقل از خواندنش گردد هوس ناک

نه در شاخی زدم چون دیگران دست

که بر وی جز رطب چیزی توان بست

حدیث خسرو و شیرین نهان نیست

وزان شیرین تر الحق داستان نیست

اگر چه داستانی دل پسند است

عروسی در وقایه شهربند است

بیاضش در گزارش نیست معروف

که در بردع سوادش بود موقوف

ز تاریخ کهن سالان آن بوم

مرا این گنج نامه گشت معلوم

کهن سالان این کشور که هستند

مرا بر شقه این شغل بستند

نیارد در قبولش عقل سستی

که پیش عاقلان دارد درستی ...

... اثرهایی کز ایشان یادگار است

اساس بیستون و شکل شبدیز

همیدون در مداین کاخ پرویز

هوس کاری آن فرهاد مسکین

نشان جوی شیر و قصر شیرین

همان شهر و دو آب خوش گوارش

بنای خسرو و جای شکارش

حدیث باربد با ساز دهرود

همان آرام گاه شه به شهرود

حکیمی کاین حکایت شرح کرده است

حدیث عشق از ایشان طرح کرده است

چو در شصت اوفتادش زندگانی

خدنگ افتادش از شست جوانی

به عشقی در که شست آمد پسندش

سخن گفتن نیامد سودمندش

نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز

که فرخ نیست گفتن گفته را باز

در آن جز وی که ماند از عشق بازی

سخن راندم نیت بر مرد غازی

نظامی
 
۲

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۳ - آغاز عشق فرهاد

 

پری پیکر نگار پرنیان پوش

بت سنگین دل سیمین بناگوش

در آن وادی که جایی بود دل گیر

نخوردی هیچ خوردی خوش تر از شیر

گرش صد گونه حلوا پیش بودی

غذاش از مادیان و میش بودی

از او تا چارپایان دورتر بود

ز شیر آوردن او را درد سر بود

که پیرامون آن وادی به خروار

همه خرزهره بد چون زهره مار

ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت

چراگاه گله جای دگر داشت

دل شیرین حساب شیر می کرد

چه فن سازد در آن تدبیر می کرد

که شیر آوردن از جایی چنان دور

پرستاران او را داشت رنجور

چو شب زلف سیاه افکند بر دوش

نهاد از ماه زرین حلقه در گوش

در آن حلقه که بود آن ماه دل سوز

چو مار حلقه می پیچید تا روز

نشسته پیش او شاپور تنها

فرو کرده ز هر نوعی سخن ها

از این اندیشه کآن سرو سهی داشت

دل فرزانه شاپور آگهی داشت

چو گل رخ پیش او آن قصه برگفت

نیوشنده چو برگ لاله بشکفت

نمازش برد چون هندو پری را

ستودش چون عطارد مشتری را

که هست این جا مهندس مردی استاد

جوانی نام او فرزانه فرهاد

به وقت هندسه عبرت نمایی

مجسطی دان اقلیدس گشایی

به تیشه چون سر صنعت بخارد

زمین را مرغ بر ماهی نگارد ...

... به آهن نقش چین بر سنگ بندد

به پیشه دست بوسندش همه روم

به تیشه سنگ خارا را کند موم

به استادی چنین کارت برآید

بدین چشمه گل از خارت برآید

بود هر کار بی استاد دشوار

نخست استاد باید آن گهی کار

شود مرد از حساب انگشتری گر

ولیک از موم و گل نز آهن و زر

گرم فرمان دهی فرمان پذیرم

به دست آوردنش بر دست گیرم

که ما هر دو به چین هم زاد بودیم

دو شاگرد یکی استاد بودیم

چو هر مایه که بود از پیشه برداشت

قلم بر من فکند او تیشه برداشت

چو شاپور این حکایت را به سر برد

غم شیر از دل شیرین به در برد

چو روز آیینه خورشید دربست

شب صد چشم هر صد چشم بربست

تجسس کرد شاپور آن زمین را

به دست آورد فرهاد گزین را

به شادروان شیرین برد شادش

به رسم خواجگان کرسی نهادش

درآمد کوه کن مانند کوهی

کز او آمد خلایق را شکوهی

چو یک پیل از ستبری و بلندی

به مقدار دو پیلش زورمندی

رقیبان حرم بنواختندش

به واجب جایگاهی ساختندش

برون پرده فرهاد ایستاده

میان دربسته و بازو گشاده

در اندیشه که لعبت باز گردون

چه بازی آردش زان پرده بیرون

جهان ناگه شبیخون سازی ای کرد

پس آن پرده لعبت بازی ای کرد

به شیرین خنده های شکرین ساز

درآمد شکر شیرین به آواز

دو قفل شکر از یاقوت برداشت

وز او یاقوت و شکر قوت برداشت

رطب هایی که نخلش بار می داد

رطب را گوش مال خار می داد

به نوش آباد آن خرمای در شیر

شکر خواند انگبین را چاشنی گیر

ز بس کز دامن لب شکر افشاند

شکر دامن به خوزستان برافشاند

شنیدم نام او شیرین از آن بود

که در گفتن عجب شیرین زبان بود

ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی

بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی

طبرزد را چو لب پرنوش کردی

ز شکر حلقه ها در گوش کردی

در آن مجلس که او لب برگشادی

نبودی تن که حالی جان ندادی

کسی را کآن سخن در گوش رفتی

گر افلاطون بدی از هوش رفتی

چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش

ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش

برآورد از جگر آهی شغب ناک

چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک

به روی خاک می غلتید بسیار

وز آن سر کوفتن پیچید چون مار

چو شیرین دید کآن آرام رفته

دلی دارد چو مرغ از دام رفته

هم از راه سخن شد چاره سازش

بدآن دانه به دام آورد بازش

پس آن گه گفت کای داننده استاد

چنان خواهم که گردانی مرا شاد

مراد من چنان است ای هنرمند

که بگشایی دل غم گینم از بند

به چابک دستی و استادکاری

کنی در کار این قصر استواری

گله دور است و ما محتاج شیریم

طلسمی کن که شیر آسان بگیریم

ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ

بباید کند جویی محکم از سنگ

که چوپانانم آن جا شیر دوشند

پرستارانم این جا شیر نوشند

ز شیرین گفتن و گفتار شیرین

شده هوش از سر فرهاد مسکین

سخن ها را شنیدن می توانست

ولیکن فهم کردن می ندانست

زبانش کرد پاسخ را فرامشت ...

... حکایت بازجست از زیردستان

که مستم کوردل باشند مستان

ندانم کاو چه می گوید بگویید

ز من کامی که می جوید بجویید

رقیبان آن حکایت برگرفتند

سخن هایی که رفت از سر گرفتند

چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد

فکند آن حکم را بر دیده بنیاد ...

... که کار نازنینان نازکی داشت

از آن جا رفت بیرون تیشه در دست

گرفت از مهربانی پیشه در دست

چنان از هم درید اندام آن بوم

که می شد زیر زخمش سنگ چون موم

به تیشه روی خارا می خراشید

چو بید از سنگ مجرا می تراشید

به هر تیشه که بر سنگ آزمودی

دو هم سنگش جواهر مزد بودی

به یک ماه از میان سنگ خارا

چو دریا کرد جویی آشکارا

ز جای گوسفندان تا در کاخ

دورویه سنگ ها زد شاخ در شاخ

چو کار آمد به آخر حوضه ای بست

که حوض کوثرش زد بوسه بر دست

چنان ترتیب کرد از سنگ جویی

که در درزش نمی گنجید مویی

در آن حوضه که کرد او سنگ بستش

روان شد آب گفتی زآب دستش

بنا چندان تواند بود دشوار

که بنا را نیامد تیشه در کار

اگر صد کوه باید کند پولاد

زبون باشد به دست آدمی زاد

چه چاره کان بنی آدم نداند

به جز مردن که زان بیچاره ماند

خبر بردند شیرین را که فرهاد

به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد

چنان کز گوسفندان شام و شب گیر

به حوض آید به پای خویشتن شیر

بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت

به گرد جوی شیر و حوض برگشت

چنان پنداشت کآن حوض گزیده

نکرده ست آدمی هست آفریده

بلی باشد ز کار آدمی دور

بهشت و جوی شیر و حوضه و حور

بسی بر دست فرهاد آفرین کرد

که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد

چو زحمت دور شد نزدیک خواندش

ز نزدیکان خود برتر نشاندش

که استادیت را حق چون گذاریم

که ما خود مزد شاگردان نداریم

ز گوهر شب چراغی چند بودش

که عقد گوش گوهربند بودش

ز نغزی هر دری مانند تاجی

وز او هر دانه شهری را خراجی

گشاد از گوش با صد عذر چون نوش

شفاعت کرد کاین بستان و بفروش

چو وقت آید کزین به دست یابیم

ز حق خدمتت سر برنتابیم

بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند

ز دستش بستد و در پایش افشاند

وز آن جا راه صحرا تیز برداشت

چو دریا اشک صحراریز برداشت

ز بیم آن که کار از نور می شد

به صد مردی ز مردم دور می شد

نظامی
 
۳

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

 

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد

برآورد از وجودش عشق فریاد

به سختی می گذشتش روزگاری

نمی آمد ز دستش هیچ کاری

نه صبر آن که دارد برگ دوری

نه برگ آن که سازد با صبوری

فرورفته دلش را پای در گل

ز دست دل نهاده دست بر دل

زبان از کار و کار از آب رفته

ز تن نیرو ز دیده خواب رفته

چو دیو از زحمت مردم گریزان

فتان خیزان تر از بیمار خیزان

گرفته کوه و دشت از بی قراری

وزو در کوه و دشت افتاده زاری

سهی سروش چو شاخ گل خمیده

چو گل صد جای پیراهن دریده

ز گریه بلبله وز ناله بلبل

گره بر دل زده چون غنچه گل

غمش را در جهان غم خواره ای نه

ز یارش هیچ گونه چاره ای نه

دوتا زان شد که از ره خار می کند

چو خار از پای خود مسمار می کند

نه از خارش غم دامن دریدن

نه از تیغش هراس سر بریدن

ز دوری گشته سودایی به یک بار

شده دور از شکیبایی به یک بار

ز خون هر ساعت افشاندی نثاری

پدید آوردی از رخ لاله زاری

ز ناله بر هوا چون کله بستی

فلک ها را طبق در هم شکستی

چو طفلی تشنه کآبش باید از جام

نداند آب را و دایه را نام

ز گرمی برده عشق آرام او را

به جوش آورده هفت اندام او را

رسیده آتش دل در دماغش

ز گرمی سوخته هم چون چراغش

ز مجروحی دلش صد جای سوراخ

روانش بر هلاک خویش گستاخ

بلا و رنج را آماج گشته

بلا ز اندازه رنج از حد گذشته

چنان از عشق شیرین تلخ بگریست

که شد آواز گریه اش بیست در بیست

دلش رفته قرار و بخت مرده

پی دل می دوید آن رخت برده

چنان درمی رمید از دوست و دشمن

که جادو از سپند و دیو از آهن

غمش دامن گرفته و او به غم شاد

چو گنجی کز خرابی گردد آباد

ز غم ترسان به هشیاری و مستی

چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی

دلش نالان و چشمش زار و گریان

جگر از آتش غم گشته بریان

علاج درد بی درمان ندانست

غم خود را سر و سامان ندانست

فرومانده چنین تنها و رنجور

ز یاران منقطع وز دوستان دور

گرفته عشق شیرینش در آغوش

شده پیوند فرهادش فراموش

نه رخصت کز غمش جامی فرستد

نه کس محرم که پیغامی فرستد

گر از درگاه او گردی رسیدی

به جای سرمه در چشمش کشیدی

و گر در راه او دیدی گیایی

ببوسیدی و برخواندی ثنایی

به صد تلخی رخ از مردم نهفتی

سخن شیرین جز از شیرین نگفتی

چنان پنداشت آن دل داده مست

که سوزد هر که را چون او دلی هست

کسی کش آتشی در دل فروزد

جهان یک سر چنان داند که سوزد

چو بردی نام آن معشوق چالاک

زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک

چو سوی قصر او نظاره کردی

به جای جامه جان را پاره کردی

چو وحشی توسن از هر سو شتابان

گرفته انس با وحش بیابان

ز معروفان این دام زبون گیر

بر او گرد آمده یک دشت نخجیر

یکی بالین گهش رفتی یکی جای

یکی دامنش بوسیدی یکی پای

گهی با آهوان خلوت گزیدی

گهی در موکب گوران دویدی

گهی اشک گوزنان دانه کردی

گهی دنبال شیران شانه کردی

به روزش آهوان دم ساز بودند

گوزنانش به شب هم راز بودند

نمودی روز و شب چون چرخ نآورد

نخوردی و نیآشامیدی از درد

بدآن هنجار که اول راه رفتی

اگر ره یافتی یک ماه رفتی

اگر بودیش صد دیوار در پیش

ندیدی تا نکردی روی او ریش

و گر تیری به چشمش درنشستی

ز مدهوشی مژه بر هم نبستی

و گر پیش آمدی چاهیش در راه

ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه

دل از جان برگرفته وز جهان سیر

بلا همراه در بالا و در زیر

شبی و صد دریغ و ناله تا روز

دلی و صد هزاران حسرت و سوز

ره ار در کوی و گر در کاخ کردی

نفیرش سنگ را سوراخ کردی

نشاطی کز غم یارش جدا کرد ...

... غمی کآن با دلش دم ساز می شد

دو اسبه پیش آن غم باز می شد

ادیم رخ به خون دیده می شست

سهیل خویش را در دیده می جست

نخفت ار چند خوابش می ببایست

که در بر دوستان بستن نشایست

دل از رخت خودی بیگانه بودش

که رخت دیگری در خانه بودش

از آن بد نقش او شوریده پیوست

که نقش دیگری بر خویشتن بست

نیآسود از دویدن صبح تا شام

مگر کز خویشتن بیرون نهد گام

ز تن می خواست تا دوری گزیند

مگر با دوست در یک تن نشیند

نبود آگه که مرغش در قفس نیست

به میدان شد ملک در خانه کس نیست

چنان با اختیار یار درساخت

که از خود یار خود را بازنشناخت

اگر در نور و گر در نار دیدی

نشان هجر و وصل یار دیدی

ز هر نقشی که او را آمدی پیش

به نیک اختر زدی فال دل خویش

کسی در عشق فال بد نگیرد

و گر گیرد برای خود نگیرد

هر آن نقشی که آید زشت یا خوب

کند بر کام خویش آن نقش منسوب

به هر هفته شدی مهمان آن حور

به دیداری قناعت کردی از دور

دگر ره راه صحرا برگرفتی ...

... شبان گاه آمدی مانند نخجیر

وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر

جز آن شیر از جهان خوردی نبودش

برون زآن حوض ناوردی نبودش

به شب زآن حوض پایه هیچ نگذشت

همه شب گرد پای حوض می گشت

در آفاق این سخن شد داستانی ...

نظامی
 
۴

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۵ - آگاهی یافتن خسرو از عشق فرهاد

 

یکی محرم ز نزدیکان درگاه

فروگفت این حکایت جمله با شاه

که فرهاد از غم شیرین چنان شد

که در عالم حدیثش داستان شد

دماغش را چنان سودا گرفته است

کزان سودا ره صحرا گرفته است

ز سودای جمال آن دل افروز

برهنه پا و سر گردد شب و روز

دلم گوید به شیرین دردمند است

بدین آوازه آوازش بلند است

هراسی نز جوان دارد نه از پیر

نه از شمشیر می ترسد نه از تیر

دلش زان ماه بی پیوند بینم

به آوازیش از او خرسند بینم

ز بس کآرد به یاد آن سیم تن را

فرامش کرده خواهد خویشتن را

کند هر هفته بر قصرش سلامی

شود راضی چو بنیوشد پیامی

ملک چون کرد گوش این داستان را

هوس در دل فزود آن دل ستان را

دو هم میدان به هم به تر گرایند

دو بلبل بر گلی خوش تر سرآیند

چو نقدی را دو کس باشد خریدار

بهای نقد بیش آید پدیدار

دل خسرو به نوعی شادمان شد

که با او بی دلی هم داستان شد

به دیگر نوع غیرت برد بر یار

که صاحب غیرتش افزود در کار

در آن اندیشه عاجز گشت رایش

به حکم آن که در گل بود پایش

چو بر تن چیره گردد دردمندی

فرود آید سهی سرو از بلندی

نشاید کرد خود را چاره کار

که بیمار است رای مرد بیمار ...

... که در سستی همه تدبیر سست است

طبیب ار چند گیرد نبض پیوست

به بیماری به دیگر کس دهد دست

نظامی
 
۵

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۷ - مناظرهٔ خسرو با فرهاد

 

... بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آن جا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از عشق باز ان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین سان

بگفت از دل تو می گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است

بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک ...

... بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو کاین کار خام است

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بگفتا در غمش می ترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ هم خوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

گشاد آن گه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل می توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کند باید

چنانک آمد شد ما را بشاید

بدین تدبیر کس را دست رس نیست

که کار تو است و کار هیچ کس نیست

به حق حرمت شیرین دل بند

کز این بهتر ندانم خورد سوگند

که با من سر بدین حاجت درآری

چو حاجت مند م این حاجت برآری

جوابش داد مرد آهنین چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

به شرط آن که خدمت کرده باشم

چنین شرطی به جای آورده باشم

دل خسرو رضای من بجوید

به ترک شکر شیرین بگوید

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

که حلقش خواست آزردن به پولاد

دگر ره گفت از این شرطم چه باک است

که سنگ است آن چه فرمودم نه خاک است

اگر خاک است چون شاید بریدن

و گر برد کجا شاید کشیدن

به گرمی گفت کآری شرط کردم

و گر زین شرط برگردم نه مردم

میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست برد خویش بنمای

چو بشنید این سخن فرهاد بی دل

نشان کوه جست از شاه عادل

به کوهی کرد خسرو رهنمونش

که خواند هر کس اکنون بیستونش

به حکم آن که سنگی بود خارا

به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوه کن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگه داشت

بر او تمثال های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

پس آن گه از سنان تیشه تیز

گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

بر آن صورت شنیدی کز جوانی

جوان مردی چه کرد از مهربانی

وز آن دنبه که آمد پیه پرورد

چه کرد آن پیرزن با آن جوان مرد

اگر چه دنبه بر گرگان تله بست

به دنبه شیرمرد ی زان تله رست

چو پیه از دنبه زانسان دید بازی

تو بر دنبه چرا پیه می گدازی

مکن کاین میش دندان پیر دارد

به خوردن دنبه ای دل گیر دارد

چو برج طالعت نآمد ذنب دار

ز پس رفتن چرا باید ذنب وار

نظامی
 
۶

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او

 

چو شد پرداخته فرهاد را چنگ

ز صورت کاری دیوار آن سنگ

نیاسودی ز وقت صبح تا شام

بریدی کوه بر یاد دل آرام

به کوه انداختن بگشاد بازو

همی برید سنگی بی ترازو

به هر خارش که با آن خاره کردی

یکی برج از حصار ش پاره کردی

به هر زخمی ز پای افکند کوهی

کز آن آمد خلایق را شکوهی

به الماس مژه یاقوت می سفت

ز حال خویشتن با کوه می گفت

که ای کوه ار چه داری سنگ خاره

جوانمردی کن و شو پاره پاره

ز بهر من تو لختی روی بخراش

به پیش زخم سنگینم سبک باش

وگرنه من به حق جان جانان

که تا آن دم که باشد بر تنم جان

نیاساید تنم ز آزار با تو

کنم جان بر سر پیکار با تو

شباهنگام کز صحرای اندوه

رسیدی آفتابش بر سر کوه

سیاهی بر سپیدی نقش بستی

علم برخاستی سلطان نشستی

شدی نزدیک آن صورت زمانی

در آن سنگ از گهر جستی نشانی

زدی بر پای آن صورت بسی بوس

برآوردی ز عشقش ناله چون کوس

که ای محراب چشم نقش بندان

دوابخش درون دردمند ان

بت سیمین تن سنگین دل من

به تو گمره شده مسکین دل من

تو در سنگی چو گوهر پای بسته

من از سنگی چو گوهر دل شکسته

زمانی پیش او بگریستی زار

پس از گریه نمودی عذر بسیار

وز آن جا برشدی بر پشته کوه

به پشت اندر گرفته بار اندوه

نظر کردی سوی قصر دل آرام

به زاری گفتی ای سرو گل اندام

جگرپالوده ای را دل برافروز

ز کارافتاده را کاری درآموز

مراد بی مرادی را روا کن

امید ناامید ی را وفا کن

تو خود دانم که از من یاد ناری

که یاری بهتر از من یاد داری

منم یاری که بر یادت شب و روز

جهان سوزم به فریاد جهان سوز

تو را تا دل به خسرو شاد باشد

غریبی چون منت کی یاد باشد

نشسته شاد شیرین چون گل نو

شکرریز ان به یاد روی خسرو

فدا کرده چنین فرهاد مسکین

ز بهر جان شیرین جان شیرین

اگرچه ناری ای بدر منیر م

پس از حجی و عمری در ضمیر م

من از عشق تو ای شمع شب افروز

بدین روزم که می بینی بدین روز

در این دهلیزه تنگ آفریده

وجودی دارم از سنگ آفریده

مرا هم بخت بد دامن گرفته است

که این بدبختی اندر من گرفته است

اگر نه ز آهن و سنگ است رویم

وفا از سنگ و آهن چند جویم

مکن زین بیش خواری بر دل تنگ

غریبی را مکش چون مار در سنگ

ترا پهلوی فربه نیست نایاب

که داری بر یکی پهلو دو قصاب

منم تنها چنین بر پشته مانده

ز ننگ لاغری ناکشته مانده

ز عشقت سوزم و می سازم از دور

که پروانه ندارد طاقت نور

از آن نزدیک تو می ناید این خاک

که باشد کار نزدیکان خطرناک ...

... که مردن به مرا زین زندگانی

به روز من ستاره بر میایاد

به بخت من کس از مادر مزایاد

مرا مادر دعا کرده است گویی

که از تو دور بادا هر چه جویی

اگر در تیغ دوران زحمتی هست

چرا برد تو را ناخن مرا دست

و گر بی میل شد پستان گردون

چرا بخشد ترا شیر و مرا خون

بدان شیری که اول مادرت داد

که چون از جوی من شیری خوری شاد

کنی یادم به شیر شکرآلود

که دارد تشنه را شیر و شکر سود

به شیر ی چون شبانان دست گیرم

که در عشق تو چون طفلی به شیر م

به یاد آرم چو شیر خوشگوار ان

فراموشم مکن چون شیرخوار ان

گرم شیرینی ای ندهی ز جامت

دهان شیرین همی دارم به نامت

چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار

مرا بی یار و بی غمخوار مگذار

زبان تر کن بخوان این خشک لب را

به روز روشن آر این تیره شب را

به دانگی گرچه هستم با تو درویش

توانگر وار جان را می کشم پیش

ز دولتمند ی درویش باشد

که بی سرمایه سوداندیش باشد

مسوز آن دل که دلدار ش تو باشی

ز گیتی چاره کارش تو باشی

چو در خوبی غریب افتادی ای ماه

غریبان را فرو مگذار در راه

تو که امروز از غریبی بی نصیبی

بترس از محنت روز غریبی

طمع در زندگانی بسته بودم

امید اندر جوانی بسته بودم

از آن هر دو کنون نومید گشتم

بلا را خانه جاوید گشتم

دریغا هر چه در عالم رفیق است

ترا تا وقت سختی هم طریق است

گه سختی تن آسانی پذیرند

تو گویی دست و ایشان پای گیرند

مخور خونم که خون خوردم ز بهرت

غریبم آخر ای من خاک شهر ت

چه بد کردم که با من کینه جویی

بد افتد گر بدی کردم نگویی

خیالت را پرستش ها نمودم

و گر جرمی جز این دارم جهود م

مکن با یار یک دل بی وفایی

که کس با کس نکرد این ناخدا یی

اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد

سری چون بید درجنبان به این باد

و گر خاکم تو ای گنج خطرناک

زیارت خانه ای برساز از این خاک ...

... که پیهی در چراغت می گدازم

چنانم کش که دور از آستانت

رمیمی باشم از دست استخوانت

منم دراجه مرغان شب خیز

همه شب مونسم مرغ شب آویز

شبی خواهم که بینی زاری ام را

سحرخیزی و شب بیداری ام را

گر از پولاد داری دل نه از سنگ

ببخشایی بر این مجروح دلتنگ

کشم هر لحظه جوری نونو از تو

به یک جو بر تو ای من جوجو از تو

من افتاده چنین چون گاو رنجور

تو می بینی خرک می رانی از دور

کرم زین بیش کن با مرده خویش

مکن بیداد بر دل برده خویش

حقیقت دان مجازی نیست این کار

به کار آیم که بازی نیست این کار

من اندر دست تو چون کاه پستم

وگرنه کوه عاجز شد ز دستم

چو من در زور دست از کوه بیشم

چه باشد لشگری چون کوه پیشم

اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز

نه شبدیز م جوی سنجد نه پرویز

ز پرویز و ز شیرین و ز فرهاد

همه در حرف پنجیم ای پری زاد

چرا چون نام هر یک پنج حرف است

به بردن پنجه خسرو شگرف است

ندانم خصم را غالب تر از خویش

که در مغلوب و غالب نام من بیش

ولیک ادبار خود را می شناسم

وز اقبال مخالف می هراسم

هم ادباری عجب در راه دارم

که مقبل تر کسی بدخواه دارم

مبادا کس و گرچه شاه باشد

که او را مقبلی بدخواه باشد

از آن ترسم که در پیکار این کوه

گرو بر خصم ماند بر من اندوه

مرا آن کس که این پیکار فرمود

طلب کار هلاک جان من بود

در این سختی مرا شد مردن آسان ...

... به کار آیم که بازی نیست این کار

توان خود را به سختی سنگ دل کرد

بدین سختی نه که آهن را خجل کرد

مرا عشقت چو موم زرد سوزد

دلم بر خویشتن زین درد سوزد

مرا گر نقره و زر نیست در بار

که در پایت کشم خروار خروار

رخ زردم کند در اشک باری

گهی زرکوبی و گه نقره کاری

ز سودای تو ای شمع جهان تاب

نه در بیداری آسوده ام نه در خواب

اگر بیدارم انده بایدم خورد

و گر در خوابم افزون باشدم درد

چو در بیداری و خواب این چنینم

پناهی به ز تو خود را نبینم

بیا کز مردمی جان بر تو ریزم

نه دیو م که آخر از مردم گریزم

کسی دربند مردم چون نباشد

که او از سنگ مردم می تراشد

تراشم سنگ و این پنهانی ام نیست

که در پیش است در پیشانی ام نیست

کسی را روبرو از خلق بخت است

که چون آیینه پیشانیش سخت است

بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی

که دارد چون بنفشه شرمناکی

ز بی شرمی کسی کاو شوخ دیده است

چو نرگس با کلاه زر کشیده است

جهان را نیست کردی پستر از من

نبینی هیچ کس بی کس تر از من

نه چندان دوستی دارم دل آویز

که گر روزی بیفتم گویدم خیز

نه چندانم کسی در خیل پیدا ست

که گر میرم کند بالین من راست

منم تنها در این اندوه و جانی

فدا کرده سری بر آستانی

اگر صد سال در چاهی نشینم

کسی جز آه خود بالا نبینم

و گر گردم به کوه و دشت صد سال

به جز سایه کسم ناید به دنبال

چه سگ جانم که با این دردناکی

چو سگ داران دوم خونی و خاکی

سگان را در جهان جای و مرا نه

گیا را بر زمین پای و مرا نه

پلنگان را به کوهستان پناه است

نهنگان را به دریا جایگاه است ...

... نه در خاکم در آسایش نه در سنگ

چو بر خاکم نبود از غم جدایی

شوم در خاک تا یابم رهایی

مبادا کس بدین بی خانمانی

بدین تلخی چه باید زندگانی

به تو باد هلاکم می دواند

خطا گفتم که خاکم می دواند

چو تو هستی نگویم کیستم من

ده آن توست در ده چیستم من

نشاید گفت من هستم تو هستی

که آنگه لازم آید خودپرستی

به رفتن باز می کوشم چه سود است

نیابم ره که پیش آهنگ دود است

درین منزل که پای از پویه فرسود

رسیدن دیر می بینم شدن زود

به رفتن مرکبم بس تیزگام است

ندانم جای آرامم کدام است

چو از غم نیستم یک لحظه آزاد

نخواهم هیچ کس را در جهان شاد

دلا دانی که دانایان چه گفتند

در آن دریا که در عقل سفتند

کسی که او را بود در طبع سستی

نخواهد هیچ کس را تن درستی

مرا عشق از کجا درخورد باشد

که بر مویی هزاران درد باشد

بدین بی روغنی مغز دماغم

غم دل بین که سوزد چون چراغم

ز من خاکستر ی مانده در این درد

به خاکستر توان آتش نهان کرد

منم خاکی چو باد از جای رفته

نشاط از دست و زور از پای رفته

اگر پایی به دست آرم دگربار

به دامن درکشم چون نقش دیوار

چو نقطه زیر پرگار آورم روی

شوم در نقش دیوار آورم روی

به صد دیوار سنگین پیش و پس را

ببندم تا نبینم نقش کس را

نبندم دل دگر در صورت کس

از این صورت پرستیدن مرا بس

چو زین صورت حدیثی چند راندی

دل مسکین بر آن صورت فشاندی

چو شب روی از ولایت درکشیدی

سپاه روز رایت برکشیدی

دگر بار آن قیامت روز شب خیز

به زخم کوه کردی تیشه را تیز

به شب تا روز گوهربار بودی

به روزش سنگ سفتن کار بودی

ز بس سنگ و ز بس گوهر که می ریخت

دماغش سنگ با گوهر برآمیخت

به گرد عالم از فرهاد رنجور

حدیث کوه کندن گشت مشهور

ز هر بقعه شدندی سنگ سایان

بماندندی در او انگشت خایان

ز سنگ و آهنش حیران شدندی

در آن سرگشته سرگردان شدندی

نظامی
 
۷

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۵۹ - رفتن شیرین به کوه بیستون و مردن اسب وی

 

مبارک روزی از خوش روزگاران

نشسته بود شیرین پیش یاران

سخن می رفتشان در هر نوردی

چنانک آید ز هر گرمی و سردی

یکی عیش گذشته یاد می کرد

بدان تاریخ دل را شاد می کرد

یکی افسانه آینده می خواند

که شادی بیش تر خواهیم از این راند

ز هر شیوه سخن کآن دل نواز است

بگفتند آن چه واگفتن دراز است

سخن چون شد مسلسل عاقبت کار

ستون بیستون آمد پدیدار

به خنده گفت با یاران دل افروز

علم بر بیستون خواهم زد امروز

ببینم کآهنین بازوی فرهاد

چگونه سنگ می برد به پولاد

مگر زان سنگ و آهن روزگاری

به دل گرمی فتد بر من شراری

بفرمود اسب را زین برنهادن

صبا را مهد زرین برنهادن

نبود آن روز گلگون در وثاقش

بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش

برون آمد چه گویم چون بهاری

به زیبایی چو یغمایی نگاری

روان شد نرگسان پرخواب گشته

چو صد خرمن گل سیراب گشته

بدان نازک تنی و آب داری

چو مرغی بود در چابک سواری

چنان چابک نشین بود آن دل آرام

که برجستی به زین مقدار ده گام

ز نعلش بر صبا مسمار می زد

زمین را چون فلک پرگار می زد

چو آمد با نثار مشک و نسرین

بر آن کوه سنگین کوه سیمین

ز عکس روی آن خورشید رخشان

ز لعل آن سنگ ها شد چون بدخشان

چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند

وز آن جا کوه تن زی کوه کن راند

به یاد لعل او فرهاد جان کن

کننده کوه را چون مرد کان کن

ز یار سنگ دل خرسنگ می خورد

ولیکن عربده با سنگ می کرد

عیار دست بردش را در آن سنگ

ترازویی نیامد راست در چنگ

به شخص کوه پیکر کوه می کند

غمی در پیش چون کوه دماوند

درون سنگ از آن می کند مادام

که از سنگش برون می آمد آن کام

رخ خارا به خون لعل می شست

مگر در سنگ خارا لعل می جست

چو از لعل لب شیرین خبر یافت

به سنگ خاره در گفتی گهر یافت ...

... به آهن سنگش از گل نرم تر گشت

به دستی سنگ را می کند چون گل

به دیگر دست می زد سنگ بر دل

دلش را عشق آن بت می خراشید

چو بت بودش چرا بت می تراشید

شکرلب داشت با خود ساغری شیر

به دستش داد کاین بر یاد من گیر

ستد شیر از کف شیرین جوان مرد

به شیرینی چه گویم چون شکر خورد

چو شیرین ساقی ای باشد هم آغوش

نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش

چو عاشق مست گشت از جام باقی

ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی

شد اندامش گران از زر کشیدن

فرو ماند اسبش از گوهر کشیدن

نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش

سقط گشتی به زیر کوه سیمش

چنین گویند که اسب بادرفتار

سقط شد زیر آن گنج گهربار

چو عاشق دید کآن معشوق چالاک

فرو خواهد فتاد از باد بر خاک

به گردن اسب را با شهسوارش

ز جا برداشت و آسان کرد کارش

به قصرش برد از آن سان نازپرورد

که مویی بر تن شیرین نیازرد

نهادش بر بساط نوبتی گاه

به نوبت گاه خویش آمد دگر راه

همان آهن گری با خاره می کرد

همان سنگی به آهن پاره می کرد

شده بر کوه کوهی بر دل تنگ

سری بر سنگ می زد بر سر سنگ

چو آهو سبزه ای بر کوه دیده

ز شورستان به گورستان رمیده

نظامی
 
۸

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۰ - آگاهی خسرو از رفتن شیرین نزد فرهاد و کشتن فرهاد به مکر

 

جهان سالار خسرو هر زمانی

به چربی جستی از شیرین نشانی

هزارش بیش تر صاحب خبر بود

که هر یک بر سر کاری دگر بود

گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه

ملک را یک به یک کردندی آگاه

در آن مدت که شد فرهاد را دید

نه کوه آن قلعه پولاد را دید

خبر دادند سالار جهان را

که چون فرهاد دید آن دل ستان را

درآمد زور دستش را شکوهی

به هر زخمی ز پای افکند کوهی

از آن ساعت نشاطی درگرفته است

ز سنگ آیین سختی برگرفته است

بدان آهن که او سنگ آزمون کرد

تواند بیستون را بی ستون کرد

کلنگی می زند چون شیر جنگی

کلنگی نه که آن باشد کلنگی

بچربد روبه ار چربیش باشد

و گر با گرگ هم حربیش باشد

چو از دینار جو را بیش تر بار

ترازو سر بگرداند ز دینار

اگر ماند بدین قوت یکی ماه

ز پشت کوه بیرون آورد راه

ملک بی سنگ شد زان سنگ سفتن ...

... چنین گفتند پیران خردمند

که گر خواهی که آسان گردد این بند

فرو کن قاصدی را کز سر راه

بدو گوید که شیرین مرد ناگاه

مگر یک چندی افتد دستش از کار

درنگی در حساب آید پدیدار

طلب کردند نا فرجام گویی

گره پیشانی یی دل تنگ رویی

چو قصاب از غضب خونی نشانی

چو نفاط از بروت آتش فشانی

سخن های بدش تعلیم کردند

به زر وعده به آهن بیم کردند

فرستادند سوی بیستونش

شده بر ناحفاظی رهنمونش

چو چشم شوخ او فرهاد را دید

به دستش دشنه پولاد را دید

بسان شیر وحشی جسته از بند

چو پیل مست گشته کوه می کند

دلش در کار شیرین گرم گشته

به دستش سنگ و آهن نرم گشته

از آن آتش که در جان و جگر داشت

نه از خویش و نه از عالم خبر داشت

به یاد روی شیرین بیت می گفت

چو آتش تیشه می زد کوه می سفت

سوی فرهاد رفت آن سنگ دل مرد

زبان بگشاد و خود را تنگ دل کرد

که ای نادان غافل در چه کاری ...

... کنم زین سان که بینی دست کاری

چه یار آن یار کاو شیرین زبان است

مرا صد بار شیرین تر ز جان است

چو مرد ترش روی تلخ گفتار

دم شیرین ز شیرین دید در کار

برآورد از سر حسرت یکی باد

که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد

دریغا آن چنان سرو شغب ناک

ز باد مرگ چون افتاد بر خاک

ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه ...

... هم آخر با غمش دم ساز گشتند

سپردندش به خاک و بازگشتند

در او هر لحظه تیغی چند می بست

به رویش در دریغی چند می بست

چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا

زبانش چون نشد لال ای دریغا

کسی را دل دهد کاین راز گوید

نبیند ور ببیند بازگوید

چو افتاد این سخن در گوش فرهاد

ز طاق کوه چون کوهی درافتاد

برآورد از جگر آهی چنان سرد

که گفتی دورباشی بر جگر خورد

به زاری گفت که آوخ رنج بردم

ندیده راحتی در رنج مردم

اگر صد گوسفند آید فرا پیش

برد گرگ از گله قربان درویش

چه خوش گفت آن گلابی با گلستان

که هر چت باز باید داد مستان

فرورفته به خاک آن سرو چالاک

چرا بر سر نریزم هر زمان خاک ...

... پریده از چمن کبک بهاری

چرا چون ابر نخروشم به زاری

فرو مرده چراغ عالم افروز

چرا روزم نگردد شب بدین روز

چراغم مرد بادم سرد از آن است

مه ام رفت آفتابم زرد از آن است

به شیرین در عدم خواهم رسیدن

به یک تک تا عدم خواهم دویدن

صلای درد شیرین در جهان داد

زمین بر یاد او بوسید و جان داد

زمانه خود جز این کاری نداند

که اندوهی دهد جانی ستاند

چو کارافتاده گردد بینوایی

درش درگیرد از هر سو بلایی

به هر شاخ گلی کاو درزند چنگ

به جای گل ببارد بر سرش سنگ

چنان از خوش دلی بی بهر گردد

که در کامش طبرزد زهر گردد

چنان تنگ آید از شوریدن بخت

که برباید گرفتش زین جهان رخت

عنان عمر از این سان در نشیب است

جوانی را چنین پا در رکیب است

کسی یابد ز دوران رستگاری

که بردارد عمارت زین عماری

مسیحا وار در دیری نشیند

که با چندان چراغش کس نبیند

جهان دیو است و وقت دیو بستن

به خوش خو یی توان زین دیو رستن

مکن دوزخ به خود بر خوی بد را

بهشت دیگران کن خوی خود را

چو دارد خوی تو مردم سرشتی

هم این جا و هم آن جا در بهشتی

مخسب ای دیده چندین غافل و مست

چو بیدار ان برآور در جهان دست

که چندان خفت خواهی در دل خاک

که فرموشت کند دوران افلاک

بدین پنجاه ساله حقه باز ی ...

... سرش برنه که هم ناپایدار است

نشاید آهنین تر بودن از سنگ

ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ

زمین نطعی است ریگش چون نریزد

که بر نطعی چنین جز خون نریزد

بسا خونا که شد بر خاک این دشت

سیاووشی نرست از زیر این تشت

هر آن ذره که آرد تندباد ی

فریدونی بود یا کیقباد ی

کفی گل در همه روی زمی نیست

که بر وی خون چندین آدمی نیست

که می داند که این دیر کهن سال

چه مدت دارد و چون بودش احوال

به هر صد سال دوری گیرد از سر

چو آن دوران شد آرد دور دیگر

نماند کس که بیند دور او را

بدان تا در نیابد غور او را

به روزی چند با دوران دویدن

چه شاید دیدن و چه توان شنیدن

ز جور و عدل در هر دور سازی است

در او داننده را پوشیده راز ی است

نمی خواهی که بینی جور بر جور

نباید گفت راز دور با دور

شب و روز ابلقی شد تند زنهار

بدین ابلق عنان خویش مسپار

به صد فن گر نمایی ذوفنونی

نشاید برد از این ابلق حرونی

چو گربه خویشتن تا کی پرستی

بیفکن از بغل گربه که رستی

فلک چندان که دیگ خاک را پخت

نرفت از خوی او خامی چو کیمخت

قمار ستان چرخ نیم خایه

بسی پرمایه را برده است مایه

عروس خاک اگر بدر منیر است

به دست باد کن امرش که پیر است

مگر خسفی که خواهد بودن از باد

طلاق امر خواهد خاک را داد

گر آن باد آید و گر ناید امروز

تو بر خاکی چنین مشعل میفروز

در این یک مشت خاک ای خاک در مشت

گر افروزی چراغ از هر ده انگشت

نشد ممکن که این خاک خطرناک

بر انگشت بریده برکند خاک

تو بی اندام ازین اندام سستی

که گاهی رخنه دارد گه درستی

فرود افتادن آسان باشد از بام

اگر در ره نباشد کسر اندام

نبینی مرد بی اندام در خواب

نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب

ترنج از دود گوگرد آن ندیده

که ما زین نه ترنج نارسیده

چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی

چو نارنج از زلیخا زخم یابی

سحرگه مست شو سنگی برانداز

ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز

برون افکن بنه زین دار نه در

مگر که ایمن شوی زین مار نه سر

نفس کاو خواجه تاش زندگانی است

ز ما پرورده باد خزانی است

اگر یک دم زنی بی عشق مرده است

که بر ما یک به یک دم ها شمرده است

بباید عشق را فرهاد بودن

پس آن گاهی به مردن شاد بودن

مهندس دسته پولاد تیشه

ز چوب نار تر کردی همیشه

ز بهر آن که باشد دستگیر ش

به دست اندر بود فرمان پذیر ش

چو بشنید این سخن های جگرتاب

فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب

سنان در سنگ رفت و دسته در خاک

چنین گویند خاکی بود نمناک

از آن دسته برآمد شوشه نار

درختی گشت و بار آورد بسیار

از آن شوشه کنون گر نار یابی

دوای درد هر بیمار یابی

نظامی گر ندید آن ناربن را

به دفتر در چنین خواند این سخن را

نظامی
 
۹

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۱ - تعزیت‌نامهٔ خسرو به شیرین به افسوس

 

سراینده چنین افکند بنیاد

که چون در عشق شیرین مرد فرهاد

دل شیرین به درد آمد ز داغش

که مرغی نازنین گم شد ز باغش

بر آن آزاد سرو جوی بار ی

بسی بگریست چون ابر بهاری

به رسم مهترانش حله بر بست

به خاکش داد و آمد باد در دست

ز خاکش گنبد ی عالی برافراخت

وز آن گنبد زیارت خانه ای ساخت

خبر دادند خسرو را چپ و راست

که از ره زحمت آن خار برخاست

پشیمان گشت شاه از کرده خویش

وز آن آزار گشت آزرده خویش

در اندیشید و بود اندیشه را جای

که باد افراه را چون دارد او پای

کسی کاو با کسی بد ساز گردد

بدو روزی همان بد باز گردد

در این غم روز و شب اندیشه می کرد

وزین اندیشه هم روزی قفا خورد

دبیر خاص را نزدیک خود خواند

که بر کاغذ جواهر داند افشاند

گلش فرمود در شکر سرشتن

به شیرین نامه شیرین نوشتن

نخستین پیکر آن نقش دل بند

تولا کرده بر نام خداوند

به نام روشنایی بخش بینش

که روشن چشم از او گشت آفرینش

پدید آرنده انسی و جانی

اثرهای زمینی و آسمانی

فلک را کرده گردان بر سر خاک

زمین را جای گردش گاه افلاک

پس از نام خدا و نام پاکان

برآورده حدیث دردناکان

که شاه نیکوان شیرین دل بند

که خوانندش شکرخایان شکرخند

شنیدم کز پی یاری هوس ناک

به ماتم نوبتی زد بر سر خاک

ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی

ز نرگس بر سمن سیم آب ریزی

دو تا کرد از غمش سرو روان را

به نیلوفر بدل کرد ارغوان را

سمن را از بنفشه طرف بربست

رطب ها را به زخم استخوان خست

به لاله تخته گل را تراشید

به لؤلؤ گوشه مه را خراشید

پرند ماه را پیوند بگشاد

ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد

جهان را سوخت از فریاد کردن

به زاری دوستان را یاد کردن

چنین آید ز یاران شرط یاری

همین باشد نشان دوست داری

بر آن حمال کوه افکن ببخشود

به سر زانو به زانو کوه پیمود

غریبی کشته بیش ارزد فغانی

جهان گو تا بر او گرید جهانی

بدین سان عاشقی در غم بمیرد

چون او باد آن که زو عبرت نگیرد

حساب از کار او دور است ما را

دل از بهر تو رنجور است ما را

چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش

که مرد و هم نمی گویی به ترکش

چرا بایستش اول کشتن از درد

چو کشتی چند خواهی اندهش خورد

غمش می خور که خونش هم تو خوردی

عزیزش کن که خوارش هم تو کردی

اگر صد سال بر خاکش نشینی

از او خاکی تری کس را نبینی

چو خاک ار صد جگر داری به دستی

نیابی مثل او شیرین پرستی

ولیکن چون ندارد گریه سودی

چه باید بی کباب انگیخت دودی

به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر

چه شاید کرد با تاراج تقدیر

بنا بر مرگ دارد زندگانی

نخواهد زیستن کس جاودانی

تو روزی او ستاره ای دل افروز

فرومی رد ستاره چون شود روز

تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد

چراغ آن به که پیش از صبح میرد

تو هستی شمع و او پروانه مست

چو شمع آید رود پروانه از دست

تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد

گیاه آن به که هم در باغ ریزد

تو آتش طبعی او عود بلا کش

بسوزد عود چون بفروزد آتش

اگر مرغی پرید از گلستان ت

پرستد نسر طایر ز آسمان ت

و گر شد قطره ای آب از سبو یت

بسا دجله که سر دارد به جویت

چو ماند بدر گو بشکن هلالی

چو خوبی هست ازو کم گیر خالی

اگر فرهاد شد شیرین بماناد

چه باک از زرد گل نسرین بماناد

نویسنده چو از نامه بپرداخت

زمین بوسید و پیش خسرو انداخت

به قاصد داد خسرو نامه را زود

ستد قاصد ببرد آن جا که فرمود

چو شیرین دید کآمد نامه شاه

رخ از شادی فروزان کرد چون ماه

سه جا بوسید و مهر نامه برداشت

وز او یک حرف را ناخوانده نگذاشت

جگر ها دید مشک اندود کرده

طبرزد های زهر آلود کرده

قصب هایی در او پیچیده صد مار

رطب هایی در او پوشیده صد خار

همه مقراضه های پرنیان پوش

همه زهر أب های خوش تر از نوش

نه صبر آن که این شربت بنوشد

نه جای آن که از تندی بجوشد

به سختی و به رنج آن رنج و سختی

فروخورد از سر بیدار بختی

نظامی
 
۱۰

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیت‌نامهٔ شیرین به خسرو از راه باد افراه

 

... که پاداش عمل باشد سرانجام

نماند ضایع ار نیک است اگر دون

کمر بسته بدین کار است گردون

چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد

به شیرین آن چنان تلخی فرستاد

چنان افتاد تقدیر الهی

که بر مریم سرآمد پادشاهی

چنین گویند شیرین تلخ زهری

به خوردش داد از آن کاو خورد بهری

و گر می راست خواهی بگذر از زهر

به زهرآلود همت بردش از دهر

به همت هندوان چون برستیزند

ز شاخ خشک برگ تر بریزند

فسون سازان که از مه مهره سازند

به چشم افسای همت حقه بازند

چو مریم روزه مریم نگه داشت

دهان دربست از آن شکر که شه داشت ...

... چنانک آبستنان از چنگ مریم

درخت مریمش چون از بر افتاد

ز غم شد چون درخت مریم آزاد

ولیک از بهر جاه و احترامش

ز ماتم داشت آیینی تمامش

نرفت از حرمت ش بر تخت ماهی

نپوشید از سلب ها جز سیاهی

چو شیرین را خبر دادند از این کار

همش گل در حساب افتاد هم خار

به نوعی شاد مان گشت از هلاکش

که رست از رشک بردن جان پاکش

به دیگر نوع غم گین گشت و دل سوز

که عاقل بود و می ترسید از آن روز

ز بهر خاطر خسرو یکی ماه

ز شادی کرد دست خویش کوتاه

پس از ماهی که خار از ریش برخاست

جهان را این غبار از پیش برخاست

دلش تخم هوس فرمود کشتن

جواب نامه خسرو نوشتن

سخن هایی که او را بود در دل

فشاند از طیرگی چون دانه در گل

نویسنده چو بر کاغذ قلم زد

به ترتیب آن سخن ها را رقم زد

سخن را از حلاوت کرد چون قند

سر آغاز سخن را داد پیوند

بنام پادشاه پادشاهان

گناه آمرز مشتی عذر خواهان

خداوندی که ما را کارساز است

ز ما و خدمت ما بی نیاز است

نه پیکر خالق پیکر نگاران

به حیرت زین شمار اختر شماران

زمین تا آسمان خورشید تا ماه

به ترکستان فضلش هندوی راه

دهد بی حق خدمت خلق را قوت

نگارد بی قلم در سنگ یاقوت

ز مرغ و مور در دریا و در کوه

نماند جاودان کس را در اندوه

گه نعمت دهد نقصان پذیری

کند هنگام حیرت دست گیری

چو از شکرش فرامش کار گردیم

بمالد گوش تا بیدار گردیم

به حکم اوست در قانون بینش

تغیر های حال آفرینش ...

... گهی افلاس پیش آرد گهی گنج

جهان را نیست کاری جز دورنگی

گهی رومی نماید گاه زنگی

گه از بی داد این آن را دهد داد

گه از تیمار آن این را کند شاد

چه خوش گفتا لهاوری به طوسی

که مرگ خر بود سگ را عروسی

نه هر قسمت که پیش آید نشاط است

نه هر پایه که زیر افتد بساط است

چو روزی بخش ما روزی چنین کرد

گهی روزی دوا باشد گهی درد

خردمند آن بود کاو در همه کار

بسازد گاه با گل گاه با خار

جهان دار مهین خورشید آفاق

که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق

جهان دارد به زیر پادشاهی

سری و با سری صاحب کلاهی

بهشت از حضرتش میعاد گاهی است

ز باغ دولتش طوبا گیاهی است

درین دوران که مه تا ماهی اوراست

ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست

خبر دارد که روز و شب دو رنگ است

نوالش گه شکر گاهی شرنگ است

درین صندل سرای آبنوسی

گهی ماتم بود گاهی عروسی

عروس شاه اگر در زیر خاک است

عروسان دگر دارد چه باک است

فلک زان داد بر رفتن دلیریش

که بود آگه ز شاه و زودسیریش

از او به گر چه شه را هم دمی نیست

شهنشه زود سیر آمد غمی نیست

نظر بر گل ستانی دیگر آرد

و زو به دل ستانی در بر آرد

دریغ آن است کآن لعبت نماند

و گر نه هر که ماند عیش راند

مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج

که گنج است آن صنم در خاک به گنج

مخور غم کآدمی غم برنتابد

چو غم گفتی زمین هم برنتابد

برنجد نازنین از غم کشیدن ...

... عنان آن به که از مریم بتابی

که گر عیسی شوی گردش نیابی

اگر در تخته رفت آن نازنین جفت

به ترک تخت شاهی چون توان گفت

به می بنشین ز مژگان می چه ریزی ...

... بدین سختی غمی در پیش گیرد

تو زی کاو مرد و هر کاو زاد روزی

به مرگش تن بباید داد روزی

به نالیدن مکن بر مرده بی داد

که مرده صابری خواهد نه فریاد

چو کار کالبد گیرد تباهی

نه درویشی به کار آید نه شاهی

ز بهر چشمه ای مخروش و مخراش

ز فیض دجله ای گو یک قطره کم باش

به شادی بر لب شط جام جم گیر

کهن زنبیلی از بغداد کم گیر

دل نغنوده بی او بغنواد ت

چنان کاز دیده رفت از دل رواد ت

اگر سروی شد از بستان عالم

تو باقی مان که هستی جان عالم

مخور غم تا توانی باده خور شاد

مبادا کز سرت مویی برد باد

اگر هستی شود دور از تو از دست

بحمدالله چو تو هستی همه هست

تو درقدری و در تنها نکوتر

تو لعلی لعل بی همتا نکوتر

به تنهایی قناعت کن چو خورشید

که هم سر شرک شد در راه جمشید

اگر با مرغ باید مرغ را خفت

تو سی مرغی بود سی مرغ بی جفت

مرنج ار با تو آن گوهر نماند

تو کانی کان ز گوهر در نماند

سر آن به تر که او هم سر ندارد

گهر آن به که هم گوهر ندارد

گر آهویی ز صحرا رفت بگذار

که در صحرا بود زین جنس بسیار

و گر یک دانه رفت از خرمن شاه

فدا بادش فلک با خرمن ماه

گلی گر شد چه باید دید خاری

عوض باشد گلی را نوبهار ی

بتی گر کسر شد کسری بماناد

غم مریم مخور عیسی بماناد

نظامی
 
۱۱

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۹ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

 

جوابش داد سرو لاله رخ سار

که دایم باد دولت بر جهان دار

فلک بند کمر شمشیر بادت

تن پیل و شکوه شیر بادت

سری کز طوق تو جوید جدایی

مباد از بند بی دادش رهایی

به چشم نیک بینادت نکوخواه

مبادا چشم بد را سوی تو راه

مزن طعنه که بر بالا زدی تخت

کنیزان تو را بالا بود رخت

علم گشتم به تو در مهربانی

علم بالای سر بهتر تو دانی

من آن گردم که از راه تو آید

اگر گرد تو بالا رفت شاید

تو هستی از سر صاحب کلاهی

نشسته بر سریر پادشاهی

من از عشقت برآورده فغانی

به بامی بر چو هندو پاسبانی

جهان داران که ترکان عام دارند

به خدمت هندویی بر بام دارند

من آن ترک سیه چشمم بر این بام

که هندوی سپیدت شد مرا نام

و گر بالای مه باشد نشستم

شهنشه را کمینه زیردستم

دگر گفتی که آنان که ارجمندند

چنین بر روی مهمان در نبندند

نه مهمانی تویی باز شکاری

طمع داری به کبک کوه ساری

و گر مهمانی اینک دادمت جای

من اینک چون کنیزان پیش بر پای

به صاحب ردی و صاحب قبولی

نشاید کرد مهمان را فضولی

حدیث آن که در بستم روا بود

که سرمست آمدن پیشم خطا بود

چو من خلوت نشین باشم تو مخمور

ز تهمت رای مردم کی بود دور

تو را بایست پیری چند هشیار

گزین کردن فرستادن بدین کار

مرا بردن به مهد خسروآیین

شبستان را به من کردن نوآیین

چو من شیرین سواری زینی ارزد

عروسی چون شکر کاوینی ارزد

تو می خواهی مگر کز راه دستان

به نقلانم خوری چون نقل مستان

به دست آری مرا چون غافلان مست

چو گل بویی کنی اندازی از دست

مکن پرده دری در مهد شاهان

تو را آن بس که کردی در سپاهان

تو با شکر توانی کرد این شور

نه با شیرین که بر شکر کند زور

شکرریز تو را شکر تمام است

که شیرین شهد شد وین شهد خام است

دو لختی بود در یک لخت بستند

ز طاووس دو پر یک پر شکستند

دو دل بر داشتن از یک دلی نیست

دو دل بودن طریق عاقلی نیست

سزاوار عطارد شد دو پیکر

تو خورشیدی تو را یک برج به تر

رها کن نام شیرین از لب خویش

که شیرینی دهانت را کند ریش

تو از عشق من و من بی نیازی

به من بازی کنی در عشق بازی

مزن شمشیر بر شیرین مظلوم

تو را آن بس که بردی نیزه در روم

چو سلطان شو که با یک گوی سازد

نه چون هندو که با ده گوی بازد

ز ده گویی به ده سویی است ناورد

ز یک گویی به یک گویی رسد مرد

مرا از روی تو یک قبله در پیش

تو را قبله هزار از روی من بیش

اگر زیبارخی رفت از کنارت

از او زیباتر اینک ده هزارت

تو را مشکوی مشکین پر غزالان

میفکن سگ بر این آهوی نالان

ز دوراندازی مشکوی شاهم

که در زندان این دیر است چاهم

شوم در خانه غمناکی خویش

نگه دارم چو گوهر پاکی خویش

گل سرشوی از این معنی که پاک است

به سر برمی کنندش گر چه خاک است

بیآساید همه شب مرغ و ماهی

نیآسایم من از جانم چه خواهی

منم چون مرغ در دامی گرفته

دری دربسته و بامی گرفته

چو طوطی ساخته با آهنین بند

به تنهایی چو عنقا گشته خرسند

تو در خرگاه و من در خانه تنگ

تو را روزی بهشت آمد مرا سنگ

چو من با زخم خو کردم در این خار

نه مرهم باد در عالم نه گل زار

دو روز عمر اگر داد است اگر دود

چنان کش بگذرانی بگذرد زود

بلی چون رفت باید زین گذرگاه

ز خارا به بریدن تا ز خرگاه

بر این تن گو حمایل بر فلک بست

به سرهنگی حمایل چون کنی دست

به گوری چون بری شیر از کنارم

که شیرینم نه آخر شیرخوارم

نه آن طفلم که از شیرین زبانی

به خرمایی کلیجم را ستانی

در این خرمن که تو بر تو عتاب است

به یک جو با منت سالی حساب است

چو زهره ارغنونی را که سازم

بیازارم نخست آن گه نوازم

چو آتش گر چه آخر نور پاکم

به اول نوبت آخر دودناکم

نخست آتش دهد چرخ آن گهی آب

به حال تشنگان دربین و دریاب

به فیاضی که بخشد با رطب خار

که بی خارم نیابد کس رطب وار

رطب بی استخوان آبی ندارد

چو مه بی شب بود تابی ندارد

بسی هم صحبتت باشد در این پوست

ولیکن استخوان من مغزم ای دوست

تو در عشق من از مالی و جاهی

چه دیدی جز خداوندی و شاهی

کدامین ساعت از من یاد کردی

کدامین روزم از خود شاد کردی

کدامین جامه بر یادم دریدی

کدامین خواری از بهرم کشیدی

کدامین پیک را دادی پیامی

کدامین شب فرستادی سلامی

تو ساغر می زدی با دوستان شاد

قلم شاپور می زد تیشه فرهاد

نظامی
 
۱۲

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۶ - پاسخ خسرو شیرین را

 

چو خسرو دید کان معشوق طناز

ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز

فسونی چند با خواهش بر آمود

فسون بردن به بابل کی کند سود

به لابه گفت کای مقصود جانم

چراغ دیده و شمع روانم

سرم را بخت و بختم را جوانی

دلم را جان و جان را زندگانی

چو گردون با دلم تا کی کنی حرب

به بستوی تهی میکن سرم چرب

به عشوه عاشقی را شاد می کن

مبارک مرده ای آزاد می کن

نبینی عیب خود در تند خو یی

بدینسان عیب من تا چند گویی

چو کوری کاو نبیند کوری خویش

به صد گونه کشد عیب کسان پیش

ز لعل این سنگ ها بیرون میفکن

به خاک افکندی ام در خون میفکن

هلاکم کردی از تیمار خواری

عفاک الله زهی تیمار داری

شب آمد برف می ریزد چو سیماب

ز یخ مهری چو آتش روی برتاب

مکن که امشب ز برفم تاب گیرد

بدا روزا که این برف آب گیرد

یک امشب بر در خویشم بده بار

که تا خاک درت بوسم فلک وار

به زانو ی ادب پیشت نشینم

بدوزم دیده وانگه در تو بینم

ره آنکس راست در کاشانه تو

که دوزد چشم خود در خانه تو

مدان آن دوست را جز دشمن خویش

که یابی چشم او بر روزن خویش

بر آنکس دوستی باشد حلالت

که خواهد بیشی اندر جاه و مالت

رفیقی کاو بود بر تو حسدناک

به خاکش ده که نرزد صحبتش خاک

مکن جانا به خون حلق مرا تر

مدارم بیش ازین چون حلقه بر در

عذابم می دهی و آن نا صواب ست

بهشت است این و در دوزخ عذاب ست

بهشتی میوه ای داری رسیده

به جز باغ بهشتش کس ندیده

بهشت قصر خود را باز کن در

درخت میوه را ضایع مکن بر

رطب بر خوان رطبخواری نه بر خوان

سکندر تشنه لب بر آب حیوان

درم بگشای و راه کینه دربند

کمر در خدمت دیرینه دربند

و گر ممکن نباشد در گشادن

غریبی را یک امشب بار دادن

برافکن برقع از محراب جمشید

که حاجتمند برقع نیست خورشید

گر آشفته شدم هوشم تو بردی

ببر جوشم که سر جوشم تو بردی

مفرح هم تو دانی کرد بر دست

که هم یاقوت و هم عنبر ترا هست

لبی چون انگبین داری ز من دور

زبان در من کشی چون نیش زنبور

مکن با این همه نرمی درشتی

که از قاقم نیاید خار پشتی

چنان کن کز تو دلخوش باز گردم

به دیدار تو عشرت ساز گردم

قدم گرچه غبارآلود دارم

به دیدار تو دل خشنود دارم

و گر بر من نخواهد شد دلت راست

به دشواری توانی عذر آن خواست

مکن بر فرق خسرو سنگ باری

چو فرهاد ش مکش در سنگ ساری

کسی کاندازد او بر آسمان سنگ

به آزار سر خود دارد آهنگ

شکست سرکنی خون بر تن افتد

قفای گردنان بر گردن افتد

گذر بر مهر کن چون دلنوازان

به من بازی مکن چون مهره باز ان

نه هر عاشق که یابی مست باشد

نه هر کز دست شد زان دست باشد

گهی با من به صلح و گه به جنگی

خدا توبه دهادت زین دو رنگی

سپیدی کن حقیقت یا سیاهی

که نبود مار ماهی مار و ماهی

شدی بدخو ندانم کاین چه کین است

مگر که آیین معشوقان چنین است

مرا تا بیش رنجانی که خاموش

چو دریا بیشتر پیدا کنم جوش

ترا تا پیش تر گویم که بشتاب

شوی پستر چو شاگرد رسن تاب

مزن چندین جراحت بر دل تنگ

دلست این دل نه پولاد است و نه سنگ

به کام دشمنم کردی نه نیکوست

که بد کاریست دشمن کامی ای دوست

بده یک وعده چون گفتار من راست

مکن چندین کجی در کار من راست

به رغم دشمنان بنواز ما را

نهان می سوز و می ساز آشکارا

به شور انگیختن چندین مکن زور

که شیرین تلخ گردد چون شود شور

بکن چربی که شیرینیت یارست

که شیرینی به چربی سازگار ست

ترا در ابر می جستم چو مهتاب

کنونت یافتم چون ابر بی آب

چراغی عالم افروزنده بودی

چو در دست آمدی سوزنده بودی

گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش

چو نزدیک آمدی خود بودی آتش

عتاب از حد گذشته جنگ باشد

زمین چون سخت گردد سنگ باشد

نه هر تیغی بود با زخم هم پشت

نه یکسان روید از دستی ده انگشت

توانم من کز اینجا باز گردم

به از تو با کسی دمساز گردم

ولیکن حق خدمت می گزارم

نظر بر صحبت دیرینه دارم

نظامی
 
۱۳

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۷ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

 

اجازت داد شیرین باز لب را

که در گفت آورد شیرین رطب را

عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت

گهر می بست و مروارید می ریخت

نخستین گفت کای شاه جوانبخت

به تو آراسته هم تاج و هم تخت

به نیروی تو بر بدخواه پیوست

علم را پای باد و تیغ را دست

به بالای تو دولت را قبا چست

به بازوی تو گردون را کمان سست

ز یارت بخت باد از بخت یاری

که پشتیوان پشت روزگاری

پس آنگه تند شد چون کوه آتش

به خسرو گفت کی سالار سرکش

تو شاهی رو که شه را عشقبازی

تکلف کردنی باشد مجازی

نباشد عاشقی جز کار آن کس

که معشوقیش باشد در جهان بس

مزن طعنه مرا در عشق فرهاد

به نیکی کن غریبی مرده را یاد

مرا فرهاد با آن مهربانی

برادر خوانده ای بود آن جهانی

نه یک ساعت به من در تیز دیده

نه از شیرین جز آوازی شنیده

بدان تلخی که شیرین کرد روزش

چو عود تلخ شیرین بود سوزش

از او دیدم هزار آزرم دلسوز

که نشنیدم پیامی از تو یک روز

مرا خاری که گل باشد بر آن خار

به از سروی که هرگز ناورد بار

ز آهن زیر سر کردن ستونم

به از زرین کمر بستن به خونم

مسی کز وی مرا دستینه سازند

به از سیمی که در دستم گدازند

چراغی کاو شبم را برفروزد

به از شمعی که رختم را بسوزد

بود عاشق چو دریا سنگ در بر

منم چون کوه دایم سنگ بر سر

به زندان مانده چون آهن درین سنگ

دل از شادی و دست از دوستان تنگ

مبادا تنگ دل را تنگ دستی

که با دیوانگی صعب است مستی

چو مستی دارم و دیوانگی هست

حریفی ناید از دیوانه مست

قلم در کش به حرف دست سایم ...

... مرا سیلاب محنت در به در کرد

تو رخت خویشتن برگیر و برگرد

من اینک مانده ام در آتش تیز

تو در من بین و عبرت گیر و بگریز

هوا کافور بیزی می نماید

هوای ما اگر سرد است شاید

چو ابر از شور بختی شد نمک بار

دل از شیرین شورانگیز بردار

هوادار ی مکن شب را چو خفاش

چو باز جره خور روز رو باش

شد آن افسانه ها کز من شنیدی

گذشت آن مهربانی ها که دیدی

شعیر ی ز آن شعار نو نمانده ست

و گر تازی ندانی جو نمانده ست

نه آن ترکم که من تازی ندانم

شکن کاری و طنازی ندانم

فلک را طنزگه کوی من آمد

شکن خود کار گیسوی من آمد

دلت گر مرغ باشد پر نگیرد

دمت گر صبح باشد در نگیرد

اگر صد خواب یوسف داری از بر

همانی و همان عیسی و بس خر

گر آنگه می زدی یک حربه چون میغ

چو صبح اکنون دو دستی می زنی تیغ

بدی دیلم کیایی برگزیدی 

تبر بفروختی زوبین خریدی 

برو کز هیچ رویی در نگنجی

اگر مویی که مویی در نگنجی

به زور و زرق کسب اندوزی خویش

نشاید خورد بیش از روزی خویش

گره بر سینه زن بی رنج مخروش

ادب کن عشوه را یعنی که خاموش

حلالی خور چو بازان شکاری

مکن چون کرکسان مردار خوار ی

مرا شیرین بدان خوانند پیوست

که بازی های شیرین آرم از دست

یکی را تلخ تر گریانم از جام

یکی را عیش خوش تر دارم از نام

گلابم گر کنم تلخی چه باک است

گلاب آن به که او خود تلخ ناک است

نبیذی قاتلم بگذارم از دست

که از بویم بمانی سال ها مست

چو نام من به شیرینی بر آید

اگر گفتار من تلخ است شاید

دو شیرینی کجا باشد به هم نغز

رطب با استخوان به جوز با مغز

درشتی کردنم نه ز خارپشتی است

بسا نرمی که در زیر درشتی است

گهر در سنگ و خرما هست در خار

وز این سان در خرابی گنج بسیار

تحمل را به خود کن رهنمونی

نه چندانی که بار آرد زبونی

زبونی کان ز حد بیرون توان کرد

جهود ی شد جهودی چون توان کرد

چو خر گوش افکند در بردبار ی

کند هر کودکی بر وی سواری

چو شاهین باز ماند از پریدن

ز گنجشکش لگد باید چشیدن

شتر کز هم جدا گردد قطار ش

ز خاموشی کشد موشی مهار ش

کسی کاو جنگ شیران آزماید

چو شیر آن به که دندانی نماید

سگان وقتی که وحشت ساز گردند

ز یکدیگر به دندان باز گردند

پس آنگه بر زبان آورد سوگند

به هوش زیرک و جان خردمند

به قدر گنبد پیروزه گلشن

به نور چشمه خورشید روشن

به هر نقشی که در فردوس پاک است

به هر حرفی که در منشور خاک است

بدان زنده گه او هرگز نمیرد

به بیداری که خواب او را نگیرد

به دارا یی که تن ها را خورش داد

به معبود ی که جان را پرورش داد

که بی کاوین اگر چه پادشاهی

ز من برنایدت کامی که خواهی

بدین تندی ز خسرو روی برتافت

ز دست افکند گنجی را که دریافت

نظامی
 
۱۴

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سه‌شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم

 

روزی از روزهای دیماهی

چون شب تیر مه به کوتاهی

از دگر روز هفته آن به بود

ناف هفته مگر سه شنبه بود

روز بهرام و رنگ بهرامی

شاه با هردو کرده هم نامی

سرخ در سرخ زیوری بر ساخت

صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت

بانوی سرخ روی سقلابی

آن به رنگ آتشی به لطف آبی

به پرستاریش میان در بست

خوش بود ماه آفتاب پرست

شب چو منجوق برکشید بلند

طاق خورشید را درید پرند

شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز

خواست افسانه ای نشاط انگیز

نازنین سر نتافت از رایش

در فشاند از عقیق در پایش

کای فلک آستان درگه تو

قرص خورشید ماه خرگه تو

برتر از هر دری که بتوان سفت

بهتر از هر سخن که بتوان گفت

کس به گردت رسید نتواند

کور باد آنکه دید نتواند

چون دعایی چنین به پایان برد

لعل کان را به کان لعل سپرد

گفت کز جمله ولایت روس

بود شهری به نیکوی چو عروس

پادشاهی درو عمارت ساز

دختری داشت پروریده به ناز

دلفریبی به غمزه جادوبند

گلرخی قامتش چو سرو بلند

رخ به خوبی ز ماه دلکش تر

لب به شیرینی از شکر خوشتر

زهره ای دل ز مشتری برده

شکر و شمع پیش او مرده

تنگ شکر ز تنگی شکرش

تنگدل تر ز حلقه کمرش

مشک با زلف او جگرخواری

گل ز ریحان باغ او خاری

قدی افراخته چو سرو به باغ

رویی افروخته چو شمع و چراغ

تازه روییش تازه تر ز بهار

خوب رنگیش خوبتر ز نگار

خواب نرگس خمار دیده او

ناز نسرین درم خریده او

آب گل خاک ره پرستانش

گل کمربند زیردستانش

به جز از خوبی و شکر خند ی

داشت پیرایه هنرمند ی

دانش آموخته ز هر نسقی

در نبشته ز هر فنی ورقی

خوانده نیرنگ نامه های جهان

جادویی ها و چیزهای نهان

درکشیده نقاب زلف به روی

سرکشیده ز بارنامه شوی

آنکه در دور خویش طاق بود

سوی جفتش کی اتفاق بود

چون شد آوازه در جهان مشهور

که آمده ست از بهشت رضوان حور

ماه و خورشید بچه ای زاده ست

زهره ی شیر عطارد ش داده ست

رغبت هرکسی بدو شد گرم

آمد از هر سویی شفاعت نرم

این به زور آن به زر همی کوشید

و او زر خود به زور می پوشید

پدر از جستجوی ناموران

کان صنم را رضا ندید در آن

گشت عاجز که چاره چون سازد

نرد با صد حریف چون بازد

دختر خوبروی خلوت ساز

دست خواهندگان چو دید دراز

جست کوهی در آن دیار بلند

دور چون دور آسمان ز گزند

داد کردن بر او حصاری چست

گفتی از مغز کوه کوهی رست

پوزش انگیخت وز پدر درخواست

تا کند برگ راه رفتن راست

پدر مهربان از آن دوری

گرچه رنجید داد دستوری

تا چو شهدش ز خانه گردد دور

در نیاید ز بام و در زنبور

نیز چون در حصار باشد گنج

پاسبان را ز دزد ناید رنج

وان عروس حصاری از سر ناز

کرد کار حصار خویش بساز

چون بدان محکمی حصاری بست

رفت و چون گنج در حصار نشست

گنج او چون در استواری شد

نام او بانوی حصاری شد

دزد گنج از حصار او عاجز

کاهنین قلعه بد چو رویین دز

او در آن دز چو بانوی سقلاب

هیچ دز بانو آن ندیده به خواب

راه بربسته راه داران را

دوخته کام کامگاران را

در همه کاری آن هنر پیشه

چاره گر بود و چابک اندیشه

انجم چرخ را مزاج شناس ...

... بر طبایع تمام یافته دست

راز روحانی آوریده به شست

که ز هر خشک و تر چه شاید کرد

چون شود آب گرم و آتش سرد

مردمان را چه می کند مردم

وانجمن را چه می دهد انجم

هرچه فرهنگ را به کار آید

وآدیمزاد را بیاراید

همه آورده بود زیر نورد

آن بصورت زن و به معنی مرد

چون شکیبنده شد در آن باره

دل ز مردم برید یکباره ...

... از سر زیرکی طلسمی چند

پیکر هر طلسم از آهن و سنگ

هر یکی دهره ای گرفته به چنگ

هرکه رفتی بدان گذرگه بیم

گشتی از زخم تیغها به دو نیم

جز یکی کو رقیب آن دز بود

هرکه آن راه رفت عاجز بود

و آن رقیبی که بود محرم کار

ره نرفتی مگر به گام شمار

گر یکی پی غلط شدی ز صدش

اوفتادی سرش ز کالبدش

از طلسمی بدو رسیدی تیغ

ماه عمرش نهان شدی در میغ

در آن باره کاسمانی بود

چون در آسمان نهانی بود

گر دویدی مهندسی یک ماه

بر درش چون فلک نبردی راه

آن پری پیکر حصارنشین

بود نقاش کارخانه چین

چون قلم را به نقش پیوستی

آب را چون صدف گره بستی

از سواد قلم چو طره حور

سایه را نقش برزدی بر نور

چون در آن برج شهربندی یافت

برج از آن ماه بهره مندی یافت

خامه برداشت پای تا سر خویش

بر پرندی نگاشت پیکر خویش

بر سر صورت پرند سرشت

به خطی هرچه خوب تر بنوشت

کز جهان هر که را هوای منست

با چنین قلعه ای که جای منست

گو چو پروانه در نظاره نور

پای در نه سخن مگوی از دور

بر چنین قلعه مرد یابد بار ...

... نه یکی جان هزار می باید

همتش سوی راه باید داشت

چار شرطش نگاه باید داشت

شرط اول درین زناشویی

نیکنامی شده ست و نیکویی

دومین شرط آن که از سر رای

گردد این راه را طلسم گشای

سومین شرط آنکه از پیوند

چون گشاید طلسمها را بند

در این دژ نشان دهد که کدام

تا ز در جفت من شود نه ز بام

چارمین شرط اگر به جای آرد

ره سوی شهر زیر پای آرد

تا من آیم به بارگاه پدر

پرسم از وی حدیث های هنر

گر جوابم دهد چنانکه سزاست

خواهم او را چنانکه شرط وفاست

شوی من باشد آن گرامی مرد

کانچه گفتم تمام داند کرد

وانکه زین شرط بگذرد تن او

خون بی شرط او به گردن او

هرکه این شرط را نکو دارد

کیمیای سعادت او دارد

وانکه پی بر سخن نداند برد

گر بزرگست زود گردد خرد

چون ز ترتیب این ورق پرداخت

پیش آنکس که اهل بود انداخت

گفت برخیز و این ورق بردار

وین طبق پوش ازین طبق بردار

بر در شهر شو به جای بلند

این ورق را به تاج در دربند

تا ز شهری و لشگری هرکس

کافتدش بر چو من عروس هوس

به چنین شرط راه برگیرد

یا شود میر قلعه یا میرد

شد پرستنده وان ورق برداشت

پیچ بر پیچ راه را بگذاشت

بر در شهر بست پیکر ماه

تا درو عاشقان کنند نگاه

هرکه را رغبت اوفتد خیزد

خون خود را به دست خود ریزد

چون به هر تخت گیر و تاجوری

زین حکایت رسیده شد خبری ...

... سر نهادند مردم از اطراف

هرکس از گرمی جوانی خویش

داد بر باد زندگانی خویش

هرکه در راه او نهادی گام

گشتی از زخم تیغ دشمن کام

هیچ کوشنده ای به چاره و رای

نشد آن قلعه را طلسم گشای

وانکه لختی نمود چاره گری

هم فسونش ز چاره شد سپری

گرچه بگشاد از آن طلسمی چند

بر دگرها نگشت نیرومند

از سر بی خودی و بی رایی

در سر کار شد به رسوایی

بی مرادی کزو میسر شد

چند برنای خوب در سر شد

کس از آن ره خلاص دیده نبود

همه ره جز سر بریده نبود

هر سری کز سران بریدندی ...

... کله بر کله بسته شد در شهر

گرد گیتی چو بنگری همه جای

نبود جز به سور شهر آرای

وان پریرخ که شد ستیزه حور

شهری آراسته به سر نه به سور

نارسیده به سایه در او

ای بسا سر که رفت در سر او

از بزرگان پادشا زاده

بود زیبا جوانی آزاده

زیرک و زورمند و خوب و دلیر

صید شمشیر او چه گور و چه شیر

روزی از شهر شد به سوی شکار

تا شکفته شود چو تازه بهار

دید یک نوش نامه بر در شهر

گرد او صد هزار شیشه زهر

پیکری بسته بر سواد پرند

پیکری دلفریب و دیده پسند

صورتی کز جمال و زیبایی

برد ازو در زمان شکیبایی

آفرین گفت بر چنان قلمی

کاید از نوکش آنچنان رقمی

گرد آن صورت جهان آرای

صد سر آویخته ز سر تا پای

گفت ازین گوهر نهنگ آویز

چون گریزم که نیست جای گریز

زین هوس نامه گر بدارم دست

آورد در تنم شکیب شکست

گر دلم زین هوس به در نشود

سر شود وین هوس ز سر نشود

بر پرند ارچه صورتی زیباست

مار در حلقه خار در دیباست ...

... هیچ کس را به سر نشد کاری

سر من نیز رفته گیر چه سود

خاکیی گشته گیر خاک آلود

گر نه زین رشته باز دارم دست ...

... گر دلیری کنم به جان سفتن

چون توانم به ترک جان گفتن

باز گفت این پرند را پریان

بسته اند از برای مشتریان

پیش افسون آنچنان پریی

نتوان رفت بی فسون گریی

تا زبان بند آن پری نکنم ...

... چاره ای بایدم نه خرد بزرگ

تا رهد گوسفندم از دم گرگ

هرکه در کار سخت گیر شود

نظم کارش خلل پذیر شود

در تصرف مباش خرداندیش ...

... ساز بر پرده جهان می ساز

سست می گیر و سخت می انداز

دلم از خاطرم خراب ترست

جگرم از دلم کباب ترست

به چنین دل چگونه باشم شاد

وز چنین خاطری چه آرم یاد

این سخن گفت و لختی انده خورد

وز نفس برکشید بادی سرد

آب در دیده زآن نظاره گذشت

نطع با تیغ دید و سر با طشت

این هوس را چنانکه بود نهفت

با کس اندیشه ای که داشت نگفت

روز و شب بود با دلی پر سوز

نه شبش شب بد و نه روزش روز

هر سحرگه به آرزوی تمام

تا در شهر برگرفتی گام

دید آن پیکر نوآیین را

گور فرهاد و قصر شیرین را

آن گره را به صد هزار کلید

جست و سررشته ای نگشت پدید

رشته ای دید صدهزارش سر

وز سر رشته کس نداد خبر

گرچه بسیار تاخت از پس و پیش

نگشاد آن گره ز رشته خویش

کبر ازآن کار بر کناره نهاد

روی در جستجوی چاره نهاد

چاره سازی به هر طرف می جست

که ازو بند سخت گردد سست

تا خبر یافت از خردمندی

دیو بندی فرشته پیوندی

در همه توسنی کشیده لگام

به همه دانشی رسیده تمام

همه همدستی اوفتاده او

همه در بسته ای گشاده او

چون جوانمرد ازان جهان هنر

از جهان دیدگان شنید خبر

پیش سیمرغ آفتاب شکوه

شد چو مرغ پرنده کوه به کوه

یافتش چون شکفته گلزاری

در کجا در خرابتر غاری

زد به فتراک او چو سوسن دست

خدمتش را چو گل میان در بست

از سر فرخی و فیروزی

کرد از آن خضر دانش آموزی

چون از آن چشمه بهره یافت بسی

برزد از راز خویشتن نفسی

زان پریروی و آن حصار بلند

وانکه زو خلق را رسید گزند

وان طلسمی که بست بر ره خویش

وان فکندن هزار سر در پیش

جمله در پیش فیلسوف کهن

گفت و پنهان نداشت هیچ سخن

فیلسوف از حسابهای نهفت

هرچه در خورد بود با او گفت

چون شد آن چاره جوی چاره شناس

باز پس گشت با هزار سپاس

روزکی چند چون گرفت قرار

کرد با خویشتن سگالش کار

زالت راه آن گریوه تنگ

هرچه بایستش آورید به چنگ

نسبتی باز جست روحانی

کارد از سختیش به آسانی

آنچنان کز قیاس او برخاست

کرد ترتیب هر طلسمی راست

اول از بهر آن طلبکاری

خواست از تیز همتان یاری

جامه را سرخ کرد کاین خونست

وین تظلم ز جور گردونست

چون به دریای خون درآمد زود

جامه چون دیده کرد خون آلود

آرزوی خود از میان برداشت

بانگ تشنیع از جهان برداشت

گفت رنج از برای خود نبرم

بلکه خونخواه صدهزار سرم

یا ز سرها گشایم این چنبر

یا سر خویشتن کنم در سر

چون بدین شغل جامه در خون زد

تیغ برداشت خیمه بیرون زد

هرکه زین شغل یافت آگاهی

کامد آن شیردل به خون خواهی

همت کارگر دران در بست

کاو بدان کار زود یابد دست

همت خلق و رای روشن او

درع پولاد گشت بر تن او

وانگهی بر طریق معذوری

خواست از شاه شهر دستوری

پس ره آن حصار پیش گرفت

پی تدبیر کار خویش گرفت

چون به نزدیک آن طلسم رسید

رخنه ای کرد و رقیه ای بدمید

همه نیرنگ آن طلسم بکند

برگشاد آن طلسم را پیوند

هر طلسمی که دید بر سر راه

همه را چنبر او فکند به چاه

چون ز کوه آن طلسمها برداشت

تیغ ها را به تیغ کوه گذاشت

بر در آن حصار شد در حال

دهلی را کشید زیر دوال

وان صدا را به گرد بارو جست

کند چون جای کنده بود درست

چون صدا رخنه را کلید آمد

از سر رخنه در پدید آمد

زین حکایت چو یافت آگاهی

کس فرستاد ماه خرگاهی

گفت کای رخنه بند راه گشای

دولتت بر مراد راهنمای

چون گشادی طلسم را ز نخست

در گنجینه یافتی به درست

سر سوی شهر کن چو آب روان

صابری کن دو روز اگر بتوان

تا من آیم به بارگاه پدر

آزمایش کنم ترا به هنر

پرسم از تو چهار چیز نهفت

گر نهفته جواب دانی گفت

با توام دوستی یگانه شود

شغل و پیوند بی بهانه شود

مرد چون دید کامگاری خویش

روی پس کرد و ره گرفت به پیش

چون به شهر آمد از حصار بلند

از در شهر برکشید پرند

در نوشت و به چاکری بسپرد

آفرین زنده گشت و آفت مرد

جمله سرها که بود بر در شهر

از رسنها فرو گرفت به قهر

داد تا بر وی آفرین کردند

با تن کشتگان دفین کردند

شد سوی خانه با هزار درود

مطرب آورد و برکشید سرود

شهریان بر سرش نثار افشان

همه بام و درش نگار افشان

همه خوردند یک به یک سوگند

که اگر شه نخواهد این پیوند

شاه را در زمان تباه کنیم

بر خود او را امیر و شاه کنیم

کان سر ما برید و سردی کرد

وین سر ما رهاند و مردی کرد

وز دگر سو عروس زیباروی

شادمان شد به خواستاری شوی

چون شب از نافه های مشک سیاه

غالیه سود بر عماری ماه

در عماری نشست با دل خوش

ماه در موکبش عماری کش

سوی کاخ آمد از گریوه کوه

کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه

پدر از دیدنش چو گل بشکفت

دختر احوال خویش ازو ننهفت

هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد

کرد با او همه حکایت خود

زان سواران کزو پیاده شدند

چاه کندند و درفتاده شدند

زان هزبران که نام او بردند

وز سر عجز پیش او مردند

تا بدانجا که آن ملک زاده

بود یکباره دل بدو داده

وانکه آمد چو کوه پای فشرد

کرد یک یک طلسمها را خرد

وانکه بر قلعه کامگاری یافت

وز سر شرط رفته روی نتافت

چون سه شرط از چهار شرط نمود

تا چهارم چگونه خواهد بود

شاه گفتا که شرط چارم چیست

شرط خوبان یکی کنند نه بیست

نوش لب گفت چار مشکل سخت

پرسم از وی به رهنمونی بخت

ور درین ره خرش فروماند

خرگه آنجا زند که او داند

واجب آن شد که بامداد پگاه

بر سر تخت خود نشیند شاه

خواند او را به شرط مهمانی

من شوم زیر پرده پنهانی

پرسم او را سؤال سربسته

تا جوابم فرستد آهسته

شاه گفتا چنین کنیم رواست

هرچه آن کرده ای تو کرده ماست

بیشتر زین سخن نیفزودند

در شبستان شدند و آسودند

بامدادان که چرخ مینا رنگ

گرد یاقوت بردمید به سنگ

مجلس آراست شه به رسم کیان ...

... انجمن ساخت نامداران را

راستگویان و رستگاران را

خواند شهزاده را به مهمانی

بر سرش کرد گوهرافشانی

خوان زرین نهاده شد در کاخ

تنگ شد بارگه ز برگ فراخ

از بسی آرزو که بر خوان بود

آن نه خوان بود کآرزودان بود

از خورشها که بود بر چپ و راست

هرکس آن خورد کارزو درخواست

چون خورش خورده شد به اندازه

شد طبیعت به پرورش تازه

شاه فرمود تا به مجلس خاص

بر محکها زنند زر خلاص

خود درون رفت و جای خویش بماند

میهمان را به جای خویش نشاند

پیش دختر نشست روی به روی

تا چه بازیگری کند با شوی

بازی آموز لعبتان طراز

از پس پرده گشت لعبت باز

از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد

برگشاد و به خازنی بسپرد

کاین به مهمان ما رسان به شتاب

چون رسانیده شد بیار جواب

شد فرستاده پیش مهمان زود

وآنچه آورده بد بدو بنمود

مرد لؤلؤی خرد بر سنجید

عیره کردش چنانکه در گنجید

زان جواهر که بود در خور آن

سه دیگر نهاد بر سر آن

هم بدان پیک نامه ور دادش

سوی آن نامور فرستادش

سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج

سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج

چون کم و بیش دیدشان به عیار

هم برآن سنگ سودشان چو غبار

قبضه واری شکر بران افزود

آن در و آن شکر به یکجا سود

داد تا نزد میهمان بشتافت

میهمان باز نکته را دریافت

از پرستنده خواست جامی شیر

هردو دروی فشاند و گفت بگیر

شد پرستنده سوی بانوی خویش

وان ره آورد را نهاد به پیش

بانو آن شیر بر گرفت و بخورد

وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد

برکشیدش به وزن اول بار

یک سر موی کم نکرد عیار

حالی انگشتری گشاد ز دست ...

... مرد بخرد ستد ز دست کنیز

پس در انگشت کرد و داشت عزیز

داد یکتا دری جهان افروز

شب چراغی به روشنایی روز

باز پس شد کنیز حور نژاد

در یکتا به لعل یکتا داد

بانو آن در نهاد بر کف دست

عقد خود را ز یک دگر بگسست

تا دری یافت هم طویله آن

شبچراغی هم از قبیله آن

هردو در رشته ای کشید به هم

این و آن چون یکی نه بیش و نه کم

شد پرستنده در به دریا داد

بلکه خورشید را ثریا داد

چون که به خرد نظر بران انداخت

آن دو هم عقد را ز هم نشناخت

جز دویی در میان آن دو خوشاب

هیچ فرقی نبد به رونق و آب

مهره ای ازرق از غلامان خواست

کان دویم را سوم نیامد راست

بر سر در نهاد مهره خرد

داد تا آنکه آورید ببرد

مهربانش چو مهره با در دید

مهر بر لب نهاد وخوش خندید

ستد آن مهره و در از سر هوش

مهره در دست بست و در در گوش

با پدر گفت خیز و کار بساز

بس که بر بخت خویش کردم ناز

بخت من بین چگونه یار منست

کاین چنین یاری اختیار منست

همسری یافتم که همسر او

نیست کس در دیار و کشور او

ما که دانا شدیم و دانا دوست

دانش ما به زیر دانش اوست

پدر از لطف آن حکایت خوش

با پری گفت کای فریشته وش

آنچه من دیدم از سؤال و جواب

روی پوشیده بود زیر نقاب

هرچه رفت از حدیثهای نهفت

یک به یک با منت بباید گفت

نازپرورده هزار نیاز

پرده رمز بر گرفت ز راز

گفت اول که تیز کردم هوش

عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش

در نمودار آن دو لؤلؤ ناب

عمر گفتم دو روزه شد دریاب

او که بر دو سه دیگر بفزود

گفت اگر پنج بگذرد هم زود

من که شکر به در درافزودم

وآن در و آن شکر به هم سودم

گفتم این عمر شهوت آلوده

چون در و چون شکر به هم سوده

به فسون و به کیمیا کردن

که تواند ز هم جدا کردن

او که شیری در آن میان انداخت

تا یکی ماند و دیگری بگداخت

گفت شکر که با در آمیزد

به یکی قطره شیر برخیزد

من که خوردم شکر ز ساغر او

شیر خواری بدم برابر او

وانکه انگشتری فرستادم

به نکاح خودش رضا دادم

او که داد آن گهر نهانی گفت

که چو گوهر مرا نیابی جفت

من که هم عقد گوهرش بستم

وا نمودم که جفت او هستم

او که در جستجوی آن دو گهر

سومی در جهان ندید دگر

مهره ازرق آورید به دست

وز پی چشم بد در ایشان بست

من که مهره به خود برآمودم

سر به مهر رضای او بودم

مهره مهر او به سینه من

مهر گنج است بر خزینه من

بر وی از پنچ راز پنهانی

پنج نوبت زدم به سلطانی

شاه چون دید توسنی را رام

رفته خامی به تازیانه خام

کرد بر سنت زناشویی

هرچه باید ز شرط نیکویی

در شکر ریز سور او بنشست

زهره را با سهیل کابین بست

بزمی آراست چون بساط بهشت

بزمگه را به مشک و عود سرشت

کرد پیرایه عروسی راست

سرو و گل را نشاند و خود برخاست

دو سبک روح را به هم بسپرد

خویشتن زان میان گرانی برد

کان کن لعل چون رسید به کان

جان کنی را مدد رسید از جان

گاه رخ بوسه داد و گاه لبش

گاه نارش گزید و گه رطبش

آخر الماس یافت بر در دست

باز بر سینه تذرو نشست

مهره خویش دید در دستش

مهر خود در دو نرگس مستش

گوهرش را به مهر خود نگذاشت

مهر گوهر ز گنج او برداشت

زیست با او به ناز و کامه خویش

چون رخش سرخ کرد جامه خویش

کاولین روز بر سپیدی حال

سرخی جامه را گرفت به فال

چون بدان سرخی از سیاهی رست

زیور سرخ داشتی پیوست

چون به سرخی برات راندندش

ملک سرخ جامه خواندندش

سرخی آرایشی نو آیینست

گوهر سرخ را بها زاینست

زر که گوگرد سرخ شد لقبش

سرخی آمد نکوترین سلبش

خون که آمیزش روان دارد

سرخ ازآن شد که لطف جان دارد

در کسانیکه نیکویی جویی

سرخ رویی ست اصل نیکویی

سرخ گل شاه بوستان نبود

گر ز سرخی درو نشان نبود

چون به پایان شد این حکایت نغز

گشت پر سرخ گل هوا را مغز

روی بهرام از آن گل افشانی

سرخ شد چون رحیق ریحانی

دست بر سرخ گل کشید دراز

در کنارش گرفت و خفت به ناز

نظامی
 
۱۵

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۲ - نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم هفتم

 

روز آدینه کاین مقرنس بید

خانه را کرد از آفتاب سپید

شاه با زیور سپید به ناز

شد سوی گنبد سپید فراز

زهره بر برج پنجم اقلیمش

پنج نوبت زنان به تسلیمش

تا نزد بر ختن طلایه زنگ

شه ز شادی نکرد میدان تنگ

چون شب از سرمه فلک پرورد

چشم ماه و ستاره روشن کرد

شاه ازآن جان نواز دل داده

شب نشین سپیده دم زاده

خواست تا از صدای گنبد خویش

آرد آواز ارغنونش پیش

پس از آن که آفرینی آن دلبند

خواند بر تاج و بر سریر بلند

وان دعا ها که دولت افزاید

وانچنان تاج و تخت را شاید

گفت شه چون ز بهر طیبت خواست

آنچه از طیبت من آید راست

مادر م گفت و او زنی سره بود

پیره زن گرگ باشد او بره بود

که آشنایی مرا ز همزادان

برد مهمان که خانش آبادان

خوانی آراسته نهاد به پیش

خوردهایی چه گویم از حد بیش

بره و مرغ و زیربای عراق

گرده ها و کلیچه ها و رقاق

چند حلوا که آن نبودش نام

برخی از پسته برخی از بادام

میوه های لطیف طبع فریب

از ری انگور و از سپاهان سیب

بگذر از نار نقل مستان بود

خود همه خانه نارپستان بود

چون به اندازه ز آن خورش خوردیم

به می آهنگ پرورش کردیم

درهم آمیختیم خنداخند

من و چون من فسانه گویی چند

هرکسی سرگذشتی از خود گفت

یکی از طاق و دیگری از جفت

آمد افسانه تا به سیمبری

شهد در شیر و شیر در شکری

دلفریبی که چون سخن گفتی

مرغ و ماهی بر آن سخن خفتی

برگشاد از عقیق چشمه نوش

عاشقانه برآورید خروش

گفت شیرین سخن جوانی بود

کز ظریفی شکرستانی بود

عیسی یی گاه دانش آموزی

یوسفی وقت مجلس افروزی

آگه از علم و از کفایت نیز

پارسایی ش بهتر از همه چیز

داشت باغی به شکل باغ ارم

باغ ها گرد باغ او چو حرم

خاکش از بوی خوش عبیر سرشت

میوه هایش چو میوه های بهشت

همه دل بود چون میانه نار

همه گل بود بی میانجی خار

تیز خاری که در گلستان بود

از پی چشم زخم بستان بود

آب در زیر سرو های جوان

سبزه در گرد آب های روان

مرغ در مرغ برکشیده نوا

ارغنون بسته در میان هوا

سروبن چون زمردین کاخی

قمری یی بر سریر هر شاخی

زیر سرو ش که پای در گل بود

به نوا داده هرکه را دل بود

برکشیده ز خط پرگار ش

چار مهره به چار دیوار ش

از بنا های برکشیده به ماه

چشم بد را نبود در وی راه

در تمنا ی آنچنان باغی

بر دل هر توانگر ی داغی

مرد هر هفته ای ز راه فراغ

به تماشا شدی به دیدن باغ

سرو پیراستی سمن کشتی

مشک سودی و عنبر آغشتی

تازه کردی به دست نرگس جام ...

... ساعتی گرد باغ برگشتی

باز بگذاشتی و بگذشتی

رفت روزی به وقت پیشین گاه

تا در آن باغ روضه یابد راه

باغ را بسته دید در چون سنگ

باغبان خفته بر نوازش چنگ

باغ پر شور از آن خوش آوازی

جان نوازان در او به جان بازی

رقص بر هر درختی افتاده

میوه دل برده بلکه جان داده

خواجه که آواز عاشقانه شنید

جانش حاضر نبود و جامه درید

نه شکیبی که برگراید سر

نه کلید ی که برگشاید در

در بسی کوفت کس نداد جواب

سرو در رقص بود و گل در خواب

گرد بر گرد باغ برگردید

در همه باغ هیچ راه ندید

بر در خویشتن چو بار نیافت

رکن دیوار خویشتن بشکافت

شد درون تا کند تماشا یی

صوفیانه برآورد پایی

گوش بر نغمه ترانه نهد

دیدن باغ را بهانه نهد

شورش باغ بنگرد که ز کیست

باغ چون است و باغبان را چیست

ز آن گلی چند بوستان افروز

که در آن بوستان بدند آنروز

دو سمن سینه بلکه سیمین ساق

بر در باغ داشتند یتاق

تا بر آن حور پیکر ان چو ماه

چشم نامحرمی نیابد راه

چون درون رفت خواجه از سوراخ

یافتندش کنیزکان گستاخ

زخم برداشتند و خستندش

دزد پنداشتند و بستندش

خواجه در داده تن بدان خواری

از چه از تهمت گنه کار ی

بعد از آزردنش به چنگ و به مشت

بانگ هایی برو زدند درشت

کای ز داغ تو باغ ناخشنود

نیست اینجا نقیب باغ چه سود

چون به باغ کسان در آید دزد

زدنش هست باغبان را مزد

ما که لختی به چوب خستیمت

شاید ار دست و پای بستیمت

تا تو ای نقب زن درین پرگار

در گذاری در آیی از دیوار

مرد گفتا که باغ باغ منست

بر من این دود از چراغ منست

با دری چون دهان شیر فراخ

چون درایم چو روبه از سوراخ

هرکه در ملک خود چنین آید

ملک ازو زود بر زمین آید

چون کنیزان نشان او دیدند

وز نشان های باغ پرسیدند

یافتندش دران گواهی راست

مهر بنشست و داوری برخاست

صاحب باغ چون شناخته شد

هر دو را دل به مهر آخته شد

آشتی کردنش روا دیدند

زانکه با طبعش آشنا دیدند

شاد گشتند از آشنایی او

سعی کردند در رهایی او

دست و پایش ز بند بگشادند

بوسه بر دست و پای او دادند

عذرها خواستند بسیارش

هر دو یکدل شدند در کارش

پس به عذری که خصم یار شود

رخنه باغ استوار شود

خار بردند و رخنه را بستند

وز شبیخون رهزنان رستند

بنشستند پیش خواجه بناز

باز گفتند قصه های دراز

که درین باغ چون شکفته بهار

که ازو خواجه باد برخوردار

میهمانی یست دلستانان را

ماهرویان و مهربانان را

هر زن خوبرو که در شهر ست

دیده را از جمال او بهر ست

همه جمع آمده درین باغند

شمع بی دود و نقش بی داغند

عذر آنرا که با تو بد کردیم

خاک در آبخورد خود کردیم

خیز و با ما یکی زمان بخرام

تا برآری ز هرکه خواهی کام

روی درکش به کنج پنهانی

شادمان بین درآن گل افشانی

هر بتی را که دل درو بندی

مهر بر وی نهی و بپسندی

آوریمش به کنج خانه تو

تا نهد سر بر آستانه تو

خواجه را کآن سخن به گوش آمد

شهوت خفته در خروش آمد

گرچه در طبع پارسا یی داشت

طبع با شهوت آشنایی داشت

مردی اش مردمی اش را بفریفت

مرد بود از دم زنان نشکیفت

با سمن سینگان سیم اندام

پای برداشت بر امید تمام

تا به جایی رسیدشان ناورد

که بدانجای دل قرار آورد

پیش آن شاهدان قصر بهشت

غرفه ای بود برکشیده ز خشت

خواجه بر غرفه رفت و بست درش

بازگشتند رهبران ز برش

بود در ناف غرفه سوراخی

روشنی تافته درو شاخی

چشم خواجه ز چشمه سوراخ

چشمه تنگ دید و آب فراخ

کرده بر هر طرف گل افشانی

سیم ساقی و نارپستانی

روشنانی چراغ دیده همه

خوشتر از میوه رسیده همه

هر عروس از ره دل انگیزی

کرده بر سور خود شکر ریزی

اژدها یی نشسته بر گنجش

به ترنجی رسیده نارنجش

نار پستان بدید و سیب زنخ

نام آن سیب بر نبشته به یخ

بود در روضه گاه آن بستان

چمنی بر کنار سروستان

حوضه ای ساخته ز سنگ رخام

حوض کوثر بدو نوشته غلام

می شد آبی چو آب دیده در او

ماهیانی ستم ندیده در او

گرد آن آبدان رو شسته

سوسن و نرگس و سمن رسته

آمدند آن بتان خرگاهی

حوض دیدند و ماه با ماهی

گرمی آفتاب تافته شان

وآب چون آفتاب یافته شان

سوی حوض آمدند نازکنان

گره از بند فوطه بازکنان

صدره کندند و بی نقاب شدند

وز لطافت چو در در آب شدند

می زدند آب را به سیم مراد

می نهفتند سیم را به سواد

ماه و ماهی روانه هردو در آب

ماه تا ماهی اوفتاده به تاب

ماه در آب چون درم ریزد

هر کجا ماهیی است برخیزد

ماه ایشان در آن درم ریزی

خواجه را کرد ماهی انگیزی

ساعتی دست بند می کردند ...

... ساعتی بر به بر درافشردند

نار و نارنج را کرو کردند

این شد آن را به مار می ترساند

مار می گفت و زلف می افشاند

بیستون همه ستون انگیز

کشته فرهاد را به تیشه تیز

جوی شیری که قصر شیرین داشت

سر بدان حوض های شیرین داشت

خواجه کان دید جای صبر نبود

یاری و یارگی نداشت چه سود

بود چون تشنه ای که باشد مست

آب بیند بر او نیابد دست

یا چو صرعی که ماه نو بیند

برجهد گاه و گاه بنشیند

سوی هر سرو قامتی می دید

قامتی نی قیامتی می دید

رگ به رگ خونش از گرفتن جوش

از هر اندام برکشید خروش

ایستاده چو دزد پنهانی

وانچه دانی چنانکه می دانی

خواست تا در میان جهد گستاخ

مرغش از رخنه مارش از سوراخ

لیک مارش نکرد گستاخی

از چه از راه تنگ سوراخی

شسته رویان چو روی گل شستند

چون سمن بر پرند گل رستند

آسمان گون پرند پوشیدند

بر مه آسمان خروشیدند

در میان بود لعبتی چنگی

پیش رومی رخش همه زنگی

آفتابی هلال غبغب او

رطبی ناگزیده کس لب او

غمزش از غمزه تیز پیکان تر

خندش از خنده شکر افشان تر

اوفتاده ز سرو پر بارش

نار در آب و آب در نار ش

به فریبی هزار دل برده

هرکه دیده برابر ش مرده

چون به دستان زدن گشادی دست

عشق هشیار و عقل گشتی مست

خواجه بر فتنه ای چنان از دور

فتنه تر زانکه هندوان بر نور

زاهد از راه رفت پنهانی

کافری بین زهی مسلمانی

بعد یک ساعت آن دو آهو چشم

که آتش برق بودشان در پشم

و آهو انگیز آن ختن بودند

آهوان را به یوز بنمودند

آمدند از ره شکر باری

کرده زیر قصب کله داری

خواجه را در حجابگه دیدند

حاجبانه ز کار پرسیدند

کز همه لعبتان حور نژاد

میل تو بر کدام حور افتاد

خواجه نقشی که در پسند آورد

در میان دو نقشبند آورد

این نگفته هنوز برجستند

گفتی آهو نه شیر سرمستند

آن پری زاده را به تنبل و رنگ

آوریدند با نوازش چنگ

به طریقی که کس گمان نبرد

ور برد زان دو شحنه جان نبرد

طرفه را چون به غرفه پیوستند

غرفه را طرفه بین که دربستند

خواجه زان بی خبر که او اهل است

یار او اهل و کار او سهل است

وان بت چنگزن که تاخته بود

کار او را چو چنگ ساخته بود

گفته بودندش آن دو مایه ناز

قصه خواجه کنیز نواز

وان پری پیکر پسندیده

دل درو بسته بود نادیده

چون درو دید ازان بهی تر بود

آهنش سیم و سیم او زر بود

خواجه کز مهر ناشکیب آمد

با سهی سرو در عتیب آمد

گفت نام تو چیست گفتا بخت

گفت جایت کجاست گفتا تخت

گفت اصل تو چیست گفتا نور

گفت چشم بد از تو گفتا دور

گفت پردت چه پرده گفتا ساز

گفت شیوت چه شیوه گفتا ناز

گفت بوسه دهی ام گفتا شصت

گفت هان وقت هست گفتا هست

گفت آیی به دست گفتا زود

گفت باد این مراد گفتا بود

خواجه را جوش از استخوان برخاست

شرم و رعنا یی از میان برخاست

زلف دلبر گرفت چون چنگش

در بر آورد چون دل تنگش

بوسه و گاز بر شکر می زد

از یکی تا ده و ز ده تا صد

گرم شد بوسه در دل انگیزی

داد گرمی نشاط را تیزی

خاست تا نوش چشمه را خارد

مهر از آب حیات بردارد

چون درامد سیاه شیر به گور

زیر چنگ خودش کشید به زور

جایگه سست بود سختی یافت

خشت بر خشت رخنه ها بشکافت

غرفه دیرینه بد فرود آمد

کار نیکان به بد نینجامد

این ز مویی و آن به مویی رست

این ازین سو شد آن ازان سو جست

تا نبینندشان بران سر راه

دور گشتند ازان فراخی گاه

خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد

رفت در گوشه ای و غم می خورد

شد کنیزک نشست با یاران

بر دو ابرو گره چو غمخوار ان

رنج های گذشته پیش نهاد

چنگ را بر کنار خویش نهاد

ناله چنگ را چو پیدا کرد

عاشقان را ز ناله شیدا کرد

گفت کز چنگ من به ناله رود

باد بر خستگان عشق درود

عاشق آن شد که خستگی دارد

به درستی شکستگی دارد

عشق پوشیده چند دارم چند

عاشقم عاشقم به بانگ بلند

مستی و عاشقیم برد ز دست

صبر ناید ز هیچ عاشق مست

گرچه بر جان عاشقان خواری ست

توبه در عاشقی گنه کاری ست

عشق با توبه آشنا نبود

توبه در عاشقی روا نبود

عاشق آن به که جان کند تسلیم

عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم

ترک چنگی چو در ز لعل افشاند

حسب حالی بدین صفت برخواند

آن دو گوهر که رشته کش بودند

در نشاط و سماع خوش بودند

در دل افتادشان که در دو چراغ

تندبادی رسیده است به باغ

یوسف یاوه گشته را جستند

چون زلیخا ز دامنش رستند

باز جستندش از حقیقت کار

داد شرحی که گریه آرد بار

هر دو تشویر کار او خوردند

باز تدبیر کار او کردند

کامشب این جایگه وطن سازیم

از تو با کار کس نپردازیم

نگذاریم بر بهانه خویش

که کس امشب رود به خانه خویش

مگر آن ماه را که دلبر تست

امشب اندر کنارگیری چست

روز روشن سپید کار بود

شب تاریک پرده دار بود

کاین سخن گفته شد روانه شدند

با بتان بر سر فسانه شدند

شب چو زیر سمور انقاسی

کرد پنهان دواج بر طاسی

تیغ یک میخ آفتاب گذشت

جوشن شب هزار میخی گشت

آمدند آن بتان وفا کردند

وان صنم را بدو رها کردند

سرو تشنه به جوی آب رسید

آفتابی به ماهتاب رسید

جای خالی و آنچنان یاری

که کند صبر در چنان کاری

خواجه را در عروق هفت اندام

خون به جوش آمده به جستن کام

وانچه گفتن نشایدش با کس

با تو گفتم نعوذبالله و بس

خواست تا در به لعل سفته شود

طوق با طاق هر دو جفته شود

گربه وحشی از سر شاخی

دید مرغی به کنج سوراخی

جست بر مرغ و بر زمین افتاد

صدمه ای بر دو نازنین افتاد

هر دو جستند دل رمیده ز جای

تاب در دل فتاده تک در پای

دور گشتند نارسیده به کام

تا بپخته بین که چون شد خام

نوش لب رفت پیش نوش لبان

چنگ را برگرفت نیم شبان

چنگ می زد به چنگ در می گفت

که ارغوان آمد و بهار شکفت

سروبن برکشید قد بلند

خنده گل گشاد حقه قند

بلبل آمد نشست بر سر شاخ

روز بازار عیش گشت فراخ

باغبان باغ را مطرا کرد

شاهی آمد درو تماشا کرد

جام می دید و برگرفت به دست

سنگی افتاد و جام را بشکست

ای به تاراج برده هرچه مراست

جز به تو کار من نگردد راست

گرچه با تو ز کار خود خجلم

بی توی نیست در حساب دلم

رازداران پرده سازش

آگهی یافتند از راز ش

باز رفتند و غصه می خوردند

خواجه را جستجوی می کردند

باز رفتند و غصه می خوردند

خواجه را جستجوی می کردند

خواجه چون بندگان روغن دزد

در رهش حجره ای گرفته به مزد

در خزیده به جویبار ی تنگ

زیر شمشاد و سرو بید و خدنگ

خیره گشته ز خام تدبیر ی

بر دمیده ز سوسنش خیری

باز جستند از آنچه داشت نهفت

یک به یک با دو رازدار بگفت

فرض گشت آن نهفته کاران را

که به یاری رسند یاران را

بازگشتند و راه بگشادند

آب گل را به گل فرستادند

آمد آن دستگیر دستان ساز

مهر نوکرده مهربان را باز

خواجه دستش گرفت و رفت از پیش

تا به جایی که دید لایق خویش

تاک بر تاک شاخهای درخت

بسته بر اوج کله تخت به تخت

زیر آن تخت پادشاهی تاخت ...

... دلستان را به مهر پیش کشید

چون دل اندر کنار خویش کشید

زاد سروی بدان خرامانی

چون سمن بر بساط سامانی

در کنارش کشید و شادی کرد

سرو با گل قران بادی کرد

خواجه را مه درآمده به کنار

دست بر کار و پای رفته ز کار

مهره خواجه خانه گیر شده

همبساطش گرو پذیر شده

چون بران شد که قلعه بستاند

آتشی را به آب بنشاند

موش دشتی مگر ز تاک بلند

دیده بد آخته کدو یی چند

کرد چون مرغ بر رسن پرواز

از کدوها رسن برید به گاز

بر زمین آمد آنچنان حبلی

هر کدویی به شکل چون طبلی

بانگ آن طبل رفت میل به میل

طبل و آنگه چه طبل طبل رحیل

باز بانگ اندر اوفتاد به هوز

آهو آزاد شد ز پنجه یوز

خواجه پنداشت کامده ست به جنگ

شحنه با کوس و محتسب با سنگ

کفش بگذاشت و راه پیش گرفت

باز دنبال کار خویش گرفت

وان صنم رفت با هزار هراس

پیش آن همدمان پرده شناس

چون زمانی بران نمود درنگ

پرده در گشت و ساخت پرده چنگ

گفت گفتند عاشقان باری

رفت یاری به دیدن یاری

خواست کز راه آرزومند ی

یابد از وصل او برومند ی

در کنارش کشد چنانکه هوا ست

سرخ گل در کنار سرو روا ست

از ره سینه و زنخدانش

سیب و ناری خورد ز بستانش

دست بر گنج در دراز کند ...

... به طبرزد شکر برامیزد

به طبرخون ز لاله خون ریزد

ناگه آورد فتنه غوغایی

تا غلط شد چنان تمنا یی

ماند پروانه را در انده نور

تشنه ای گشت از آب حیوان دور

ای همه ضرب تو به کج بازی

ضربه ای زن به راست اندازی

تو مرا پرده کج دهی و رواست

نگذرم با تو من ز پرده راست

کاین غزل گفته شد چو دمسازان

زو خبر یافتند همرازان

سوی خواجه شدند پوزش ساز

یافتندش کشیده پای دراز ...

... بر سر خاک آرمیده شده

به نوازش گری و دلداری

برکشیدندش از چنان خواری

حال پرسیده شد حکایت کرد

آنچه در دوزخ آورد دم سرد

چاره سازان به چاره های خودش

دور کردند از خیال بدش

بر دل بسته بند بگشادند

بی دلی را به وعده دل دادند

که درین کار کاردان تر باش

مهربانی و مهربان تر باش

وقت کار آشیانه جایی ساز

که آفت آنجا نیاورد پرواز

ما خود از دور پی نگهداریم

پاس دارانه پاس ره داریم

آمدند آنگهی پذیره کار

پیش آن سروقد گل رخسار

تا دگر باره ترکتازی کرد

خواجه را یافت دلنوازی کرد

آمد از خواجه بار غم برداشت

خواجه کان دید خواجگی بگذاشت

سر زلفش گرفت چون مستان

جست بیغوله ای در آن بستان

بود در کنج باغ جایی دور

یاسمن خرمنی چو گنبد نور

برکشیده علم به دیواری

بر سرش بیشه در بنش غاری

خواجه به زان نیافت بارگهی

ساخت اندر میانه کارگهی

یاسمن را ز هم درید به ساز

نازنین را درو کشید به ناز

بند صدر ش گشاد و شرم نهفت

بند صدر ی دگر که نتوان گفت

خرمن گل درآورید به بر

مغز بادام در میان شکر

میل در سرمه دان نرفته هنوز

بازی یی باز کرد گنبد کوز

روبهی چند بود در بن غار

به هم افتاده از برای شکار

گرگی آورده راه بر سرشان

تا کند دور سر ز پیکر شان

روبهان از حرام خواری گرگ

که آفتی بود سهمناک و بزرگ

به هزیمت شدند و گرگ از پس

راهشان بر بساط خواجه و بس

بر دویدند بر دو چاره سگال

روبهان پیش و گرگ در دنبال

خواجه را بارگه فتاد از پای

دید لشگرگهی و جست از جای

خود ندانست کان چه واقعه بود

سو به سو می دوید خاک آلود

دل پر اندیشه و جگر پر خون

تا چگونه رود ز باغ برون

آن دو سرو ش برابر افتادند

کان همه نار و نرگسش دادند

دامن دلبر ش گرفته به چنگ

چون دری در میانه دو نهنگ

بانگ بر وی زدند کاین چه فن ست

در خصال تو این چه اهرمن ست

چند برهم زنی جوانی را

کشتی از کینه مهربانی را

با غریبی ز روی دمسازی

نکند هیچکس چنین بازی

چند بار امشبش رها کردی

چند نیرنگ و کیمیا کردی

او به سوگند عذر ها می خواست

نشنیدند ازو حکایت راست

تا ز بنگه رسید خواجه فراز

شمع را دید در میان دو گاز

در خجالت ز سرزنش کردن

زخم این و قفا ی آن خوردن

گفت زنهار دست ازو دارید

یار آزرده را میازارید

گوهر او ز هر گنه پاک ست

هر گناهی که هست ازین خاک ست

چابکان جهان و چالاکان

همه هستند بنده پاکان

کار ما را عنایت ازلی

از خطا داده بود بی خللی

وان خلل ها که کرد ما را خرد

آفتی را به آفتی می برد

بخت ما را چو پارسایی داد

از چنان کار بد رهایی داد

آنکه دیو ش به کام خود نکند

نیک شد هیچ نیک بد نکند

بر حرام آنکه دل نهاده بود

دور از اینجا حرام زاده بود

با عروسی بدین پریچهر ی

نکند هیچ مرد بدمهر ی

خاصه آن کاو جوانی یی دارد

مردی و مهربانی یی دارد

لیک چون عصمتی بود در راه

نتوان رفت باز پیش گناه

کس ازان میوه دار برنخورد

که یکی چشم بد درو نگرد

چشم صد گونه دام و دد بر ما

حال ازینجا شده ست بد بر ما

آنچه شد شد حدیث آن نکنم

و آنچه دارم بدو زیان نکنم

توبه کردم به آشکار و نهان

در پذیرفتم از خدای جهان

که اگر در اجل بود تأخیر

وین شکاری بود شکار پذیر

به حلالش عروس خویش کنم

خدمتش ز آنچه بود بیش کنم

کاربینان که کار او دیدند

از خدا ترسی اش بترسیدند

سر نهادند پیش او بر خاک

که آفرین بر چنان عقیدت پاک

که درو تخم نیکویی کارند

وز سرشت بدش نگه دارند

ای بسا رنجها که رنج نمود

رنج پنداشتند و راحت بود

و ای بسا درد ها که بر مرد ست

همه جان دارو یی دران دردست

چون برآمد ز کوه چشمه نور

کرد از آفاق چشم بد را دور

صبج چون عنکبوت اصطرلاب

بر عمود زمین تنید لعاب

بادی آمد به کف گرفته چراغ

باغبان را به شهر برد ز باغ

خواجه برزد علم به سلطانی

رست ازان بند و بنده فرمانی

ز آتش عشقبازی شب دوش

آمده خاطر ش چو دیگ به جوش

چون به شهر آمد از وفا دار ی

کرد مقصود را طلب کار ی

ماه دوشینه را رساند به مهد

بست کابین چنانکه باشد عهد

در ناسفته را به مرجان سفت

مرغ بیدار گشت و ماهی خفت

گر بینی ز مرغ تا ماهی

همه را باشد این هواخواهی

دولتی بین که یافت آب زلال

وانگهی خورد ازو که بود حلال

چشمه ای یافت پاک چون خورشید

چون سمن صافی و چو سیم سپید

در سپید ی ست روشنایی روز

وز سپید ی ست مه جهان افروز

همه رنگی تکلف اندود ست

جز سپید ی که او نیالود ست

هرچ از آلودگی شود نومید

پاکی اش را لقب کنند سپید

در پرستش به وقت کوشیدن

سنت آمد سپید پوشیدن

چون سمن سینه زین سخن پرداخت

شه در آغوش خویش جایش ساخت

وین چنین شب بسی به ناز و نشاط

سوی هر گنبد ی کشید بساط

به روی این آسمان گنبدساز

کرده درهای هفت گنبد باز

نظامی
 
 
sunny dark_mode