گنجور

 
۱

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن

 

... چون زمانه بی منازع چون خرد بی عاندت

چون حقیقت بی خیانت چون سلامت بی عوار

قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ ...

عنصری
 
۲

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۸۱

 

... آری عالم همه خیالیست ولی

پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست

ابوسعید ابوالخیر
 
۳

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۲۶

 

... هر اسم عطیه ای جدا می بخشد

در هر آنی حقیقت عالم را

یک اسم فنا یکی بقا می بخشد

ابوسعید ابوالخیر
 
۴

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۹۹

 
تا مدرسه و مناره ویران نشود این کار قلندری به سامان نشود تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود یک بنده حقیقة مسلمان نشود
ابوسعید ابوالخیر
 
۵

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۵۰

 

... ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف

از راه حقیقت به مجاز آید باز

ابوسعید ابوالخیر
 
۶

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۶۵

 

تا در نزنی به هرچه داری آتش

هرگز نشود حقیقت حال تو خوش

اندر یک دل دو دوستی ناید خوش ...

ابوسعید ابوالخیر
 
۷

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۸۱

 

... هرگز نشود تا نکنی کشف حجب

انوار حقیقت از مطالع طالع

ابوسعید ابوالخیر
 
۸

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۵۲

 
عالم ار نه ای ز عبرت عاری نهری جاری به طورهای طاری وندر همه طورهای نهر جاری سریست حقیقة الحقایق ساری
ابوسعید ابوالخیر
 
۹

ابوسعید ابوالخیر » ابیات پراکندهٔ نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » تکه ۵۰

 

... خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان

در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود

عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان

ابوسعید ابوالخیر
 
۱۰

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۱۰ - شدن لشکر بنی شیبه به حی بنی ضبه

 

... کی تا من سوی جنگ بیرون شوم

بدانم حقیقت کی می چون شوم

وگر مر ترا رای سوی منست ...

عیوقی
 
۱۱

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۳۴ - آگاهی ورقه از مکرعم

 

... کنون سوی شامست گلشاه تو

حقیقت نمودم به تو راه تو

و گر استوارم نداری برین ...

عیوقی
 
۱۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح عضد الدوله امیر یوسف برادر سلطان محمود

 

... آنکه از شاهان پیداست بفضل و بهنر

چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز

هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر ...

فرخی سیستانی
 
۱۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی

 

... ای خداوند ملوک عرب و آن عجم

ای پدید از ملکان همچو حقیقت زمجاز

سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز ...

فرخی سیستانی
 
۱۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۸

 

... و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد نامه امیر المؤمنین القادر بالله رضی الله عنه رسید به ری بتعزیت و تهنیت علی الرسم فی مثله جواب نامه یی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است و امیر المؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بروی مقرر است بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قوی دل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را مقرر گردد که خلیفت امیر المؤمنین و ولی عهد پدر وی است

و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامه ها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکاییل رییس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که از بهر تسکین وقت را امیر محمد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند بخدمت پیش آیند و والده امیر مسعود و عمتش حره ختلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفته اند حقیقت است

امیر رضی الله عنه بدین نامه ها که رسید سخت قوی دل شد و مجلس کرد و اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها با ایشان بازراند و گفت کارها برین جمله شد تدبیر چیست گفتند رأی درست آن باشد که خداوند بیند گفت اگر ما دل درین دیار بندیم کار دشوار شود و چندین ولایت بشمشیر گرفته ایم و سخت با نام است آخر فرع است و دل در فرع بستن و اصل را بجای ماندن محال است و ما را صواب آن می نماید که بتعجیل سوی نشابور و هراة رانیم و قصد اصل کنیم و اگر چنین که نبشته اند بی جنگی این کار یکرویه گردد و بتخت ملک رسیم و منازعی نماند باز تدبیر این نواحی بتوان کرد گفتند رأی درست تر این است که خداوند دیده است هر چه از اینجا زودتر رود صواب تر گفت ناچار اینجا شحنه یی باید گماشت کدام کس را گماریم و چند سوار گفتند خداوند کدام بنده را اختیار کند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۶

 

... حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند قاضی صاعد گفت سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست مرا یک حاجت است اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک امیر گفت قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است گفت ملک داند که خاندان میکاییلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوص اند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد عزذکره و پس از برکت علم از خاندان میکاییلیان برآمدم و حق ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که مانده اند ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده اند و مضطرب گشته اند بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد امیر گفت رضی الله عنه سخت صواب آمد آنگه اشارت کرد بقاضی مختار بو سعد که اوقاف را که از آن میکاییلیان است بجمله از دست متغلبان بیرون کند و بمعتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و بسبل و طرق آن میرساند و اما املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی پدر ما در آن بر چه رفته است بو الفضل و بو ابراهیم را پسران احمد میکاییل و دیگران را بدیوان باید رفت نزدیک بو سهل زوزنی و حال آن بشرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید

و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمینماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم مکاتبت کند گفت چنین کنم و بسیار ثنا کردند و جمله کسان و پیوستگان میکاییلیان بدیوان رفتند و حال بازنمودند که جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمیخواندند بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند و بو سهل حقیقت بامیر رضی الله عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۱ - نامهٔ امیر به آلتونتاش

 

بسم الله الرحمن الرحیم بعد الصدر و الدعاء ما با دل خویش حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما امیر ماضی بود که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رأی خواست از وی و دیگر اعیان از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد و اگر پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت تا ما را بمولتان فرستاد و خواست که آن رأی نیکو را که در باب ما دیده بود بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل بکار آورد تا کار ما از قاعده بنگشت و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای باز آورد و ما را از مولتان بازخواند و بهراة باز فرستاد و چون قصد ری کرد و ما با وی بودیم و حاجب از گرگانج بگرگان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نیابت داشت و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست انقیاد باید نمود بهر چه خداوند بیند و فرماید و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است و چون پدر ما فرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند نامه یی که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است و کسی که حال وی برین جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت و سپردن ولایت و افزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن مرایشان را تا کدام جایگاه باشد و درین روزگار که بهرات آمدیم وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد پیش از آنکه نامه بدو رسد حرکت کرده بود و روی بخدمت نهاده و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمات ملک که پیش داریم با رأی روشن او رجوع کنیم که معطل مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن و علی تگین را که همسایه است و درین فترات که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محل و مرتبت بداشتن و بامیدی که داشته اند رسانیدن مراد میبود که این همه بمشاهدات و استصواب وی باشد و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز- گردانیده شود اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده و باشد که دشمنان تأویلی دیگر گونه کنند و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد دستوری دادیم تا برود و وی را چنانکه عبدوس گفت نامه ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند و دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل تر برفت و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و بازنمود که چند مهم دیگرست بازگفتنی با وی و جواب یافت که چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت ما رأی حاجب را درین باب جزیل یافتیم و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد چنانکه معتمدان وی نبشته بودند بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد که این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رأی زده آید بنامه راست شود

اما یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و میاندیشیم که نباید که حاسدان دولت را- که کار این است که جهد خویش میکنند تا که برود و اگر نرود دل مشغولیها می افزایند چون کژدم که کار او گزیدن است بر هر چه پیش آید- سخنی پیش رفته باشد و ندانیم که آنچه بدل ما آمده است حقیقت است یا نه اما واجب دانیم که در هر چیزی از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد رأی چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت و فصلی بخط ما در آخر آن است عبدوس را فرموده آمد و بو سعد مسعدی را که معتمد و وکیل در است از جهت وی مثال داده شد تا آنرا بزودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بر آن واقف شده آید

و چند فریضه است که چون ببلخ رسیم در ضمان سلامت آن را پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و آوردن خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن ادام الله تأییده تا وزارت بدو داده آید و حدیث حاجب آسیغتگین غازی که ما را بنشابور خدمتی کرد بدان نیکویی و بدان سبب محل سپاه سالاری یافت و نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد تا بر آن واقف شده آید و بداند که ما هر چه از چنین مهمات پیش گیریم اندران با وی سخن خواهیم گفت چنانکه پدر ما امیر ماضی رضی الله عنه گفتی که رأی او مبارک است باید که وی نیز هم برین رود و میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمت تر که سخن وی را نزدیک ما محلی است سخت تمام تا دانسته آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل

 

... پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت یک روز خواجه احمد حسن را چون از بار بازمیگشت امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی الله عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن می گویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست خواجه اندرین چه بیند و چه گوید

چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنوده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته گفت ای سبحان الله این مقدار شقر را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای عزوجل نگاه داشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بو نصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد در خون وی سخن نگویم بدانکه وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچ کس نریزد البته که خون ریختن کار بازی نیست چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید خواجه برخاست و سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش میکرد

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۴ - گذشته شدن القادر بالله

 

و امیر از غزنی حرکت کرد روز پنجشنبه نیمه شوال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند هزار و ششصد و هفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بو النضر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی امیر بو النضر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت این آزاد مرد در هوای ما بسیار بلا دیده است و رنجهای بزرگ کشیده از امیر ماضی چنانکه بیک دفعت او را هزار چوب زدند و جانب ما را در آن پرسش نگاه داشت و بحقیقت تن و جان فدای ما کرد وقت آمد که حق او نگاه داشته آید که چنین مرد بزعامت پیلبانان دریغ باشد با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دریافته است خدمت پادشاهان را خواجه احمد گفت بو النضر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را

امیر فرمود تا او را بجامه خانه بردند و خلعت حاجبی پوشانیدند که بروزگار داشته بود و پیش آمد با قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر و رسم خدمت بجای آورد و بخیمه خود باز رفت و حق او همه اعیان درگاه بواجبی بگزاردند و پس ازین هر روزی وجیه تر بود تا آنگاه که درجه زعامت حجاب یافت چنانکه بیارم بجای خویش که کدام وقت بود و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمایه بحمد الله بجای است- و بجای باد سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله که او را بنواخت و حق خدمت قدیم وی بشناخت- و لشکرها می کشد و کارهای با نام بر دست وی می برآید چنانکه بیارم و چون بغزنین باشد در تدبیر ملک سخن گوید و اگر رسولی آید رسوم بازمی نماید و در مشکلات محمودی و مسعودی و مودودی رضی الله عنهم رجوع با وی می کنند و کوتوالی قلعت غزنین شغلی با نام که برسم وی است حاجبی از آن وی بنام قتلغ تگین آن را راست می دارد ...

... در گذشت خلیفه القادر بالله

و روز سه شنبه ده روز باقی مانده ازین ماه خبر رسید که امیر المؤمنین القادر بالله انار الله برهانه گذشته شد و امیر المؤمنین ابو جعفر الامام القایم بامر الله ادام الله سلطانه را که امروز سنه إحدی و خمسین و اربعمایه بجای است و بجای باد و ولی عهد بود بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی هاشم علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافه مردم بغداد و قاف تا قاف جهان نامه ها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعیان ولات بیعت می ستانند و فقیه ابو بکر محمد بن محمد السلیمانی الطوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مرین مهم را امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت در این باب چه باید کرد خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال باشد هر چند این خبر حقیقت است مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم بنام قادر میکنند که رسول چنین که نبشته اند بر اثر خبر است و باشد که زود در رسد و آنگاه چون وی رسید و بیاسود پیش خداوند آرندش بسزا تا نامه تعزیت و تهنیت برساند و بازگردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قایم و نثارها کنند امیر گفت صواب همین است و این خبر را پنهان داشتند و آشکارا نکردند و روز یک شنبه دهم ذی الحجه رسم عید اضحی با تکلف عظیم بجای آوردند و بسیار زینتها رفت از همه معانی

و روز آدینه نیمه ذی الحجه این سال نامه رسید که سلیمانی رسول بشبورقان رسید و از ری تا آنجا ولات و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند و رسم استقبال را بجا آوردند امیر خواجه علی میکاییل را رحمة الله علیه بخواند و گفت رسولی می آید بساز تا با کوکبه یی بزرگ از اشراف علویان و قضاة و علما و فقها باستقبال روی از پیشتر و اعیان درگاه و مرتبه داران بر اثر تو آیند و رسول را بسزا در شهر آورده آید علی درین باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته که رییس الرؤسا بود و چنین کارها او را آمده بود و خاندان مبارکش را که باقی باد این خانه در بقای خواجه عمید ابو عبد الله الحسین بن میکاییل ادام الله تأییده فنعم البقیة هذا الصدر و برفت باستقبال رسول و بر اثر وی بوعلی رسولدار با مرتبه داران و جنیبتان بسیار برفتند و چون بشهر نزدیک رسید سه حاجب و بو الحسن کرجی و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ با سواری هزار پذیره شدند و رسول را با کرامتی بزرگ در شهر آوردند روز آدینه هشت روز مانده از ذو الحجة و بکوی سبدبافان فرود آوردند بسرای نیکو و آراسته و در وقت بسیار خوردنی با تکلف بردند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل

 

... بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خاین بکار نیاید و برخاستیم و بازگشتیم و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی ازین تدبیرهای خطای تو اگر پس ازین در پیش من جز در حدیث عرض سخن گویی گویم گردنت بزنند و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سر ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی و شما هیچ کس سر داشتن را نشایید و برسد بشما خاینان آنچه مستوجب آنید و امیر پس ازین سخت مشغول دل می بود و آنچه گفتنی بود در هر بابی با خواجه بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست

یک روز بخانه خویش بودم گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم دلم بزد که از خوارزم آمده است گفتم بیاریدش در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد الله حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد نبشته بود که حیلتها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد ان شاء الله گفتم پیغام چیست گفت میگوید که آنچه پیش ازین نوشته بودم که قاید را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبد الصمد کرد و مراسیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود و حقیقت آن است که قاید آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا آن حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند این حال را هم آخری باشد و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند

دیگر روز در بارگاه قاید را گفت دی و دوش میزبانی بوده ای گفت آری گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۵ - فتح بنارس

 

و هم درین تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین سالار هندوستان

و بستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه خراسان و قوت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضاء الله عز ذکره آن بود هر کاری را سببی است خواجه بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش ازین بازنموده ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دو حبه از قاضی نیندیشید در معنی سالاری این احمد مردی شهم بود و او را عطسه امیر محمود گفتندی و بدو نیک بمانستی و در حدیث مادر و و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی حقیقت خدای عز و جل داند و این مرد احوال و عادة امیر محمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن چون بهندوستان رسید غلامی چند گردن کش مردانه داشت و سازی و تجملی نیکو میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری قاضی گفت سالاری عبد الله قراتگین را باید داد و در فرمان او بود احمد گفت بهیچ حال نباشم سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبد الله بهمه روزگار وجیه تر و محتشم تر بوده ام و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت و آن حدیث دراز کشید و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظه قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت امیر مسعود خواجه بزرگ احمد حسن را گفت صواب چیست درین باب گفت احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری و لشکر چه کار است احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکران بستاند از خراج و مواضعت و پس به غزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و ما بین الباب و الدار نزاع بنشود امیر را این خوش آمد و جواب برین جمله نبشتند

فتح بنارس ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲
۳
۲۱۳
sunny dark_mode