گنجور

 
۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰

 

ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید

تا چند چو رفتید دگر باره برآیید

خوب است به دیدار شما عالم ازیرا

حوران نکو طلعت پیروزه قبایید

سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است

زیرا که به حکمت سبب بودش مایید

از ما به شما شادتر از خلق که باشد

چون بودش ما را سبب و مایه شمایید

پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا

مایه صور و زایشی و کان ضیایید

مر صورت پر حکمت ما را که پدید است

بر چرخ قلم های حکیم الحکمایید

عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما

باقی چو شما گرچه شما اصل بقایید

پاینده کجا گردد چیزی که نپاید ...

... آینده ز ما هرگز پاینده نگردد

هرگه که شما می چو برآیید نپایید

گه مان بفزایید و گهی باز بکاهید

بر خویشتن خویش همی کار فزایید

آید به دل من که شما هیچ همانا

زان می نفزایید که تا هیچ نسایید

زیرا که نزاده است شما را کس و هموار

بر خاک همی زاده زاینده بزایید

آن را که نزادند مرو را و نزاید

زی مرد خردمند شما راست گوایید

ای شعرفروشان خراسان بشناسید

این ژرف سخن های مرا گر شعرایید

بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص

فتنه غزل و عاشق مدح امرایید

یکتا نشود حکمت مرطبع شما را

تا از طمع مال شما پشت دوتایید

آب ار بشودتان به طمع باک ندارید

مانند ستوران سپس آب و گیایید

دل تان خوش گردد به دروغی که بگویید

ای بیهده گویان که شما از فضلایید

گر راست بخواهید چو امروز فقیهان

تزویرگرانند شما اهل ریایید

ای امت بدبخت بر این زرق فروشان

جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید

خواهم که بدانم که مر این بی خردان را

طاعت به چه معنی و ز بهر چه نمایید

زین بیش شما را سوی من نیست خطایی

هرچند شما بی خطران اهل خطایید

چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت

بی رشوت هریک ز شما خود فقهایید

این ظلم به دستوری از بهر چه باید

چون مال ز یکدیگر بس خود بربایید

از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان

اندر خور حدند و شما اهل قفایید

ای حیلت سازان جهلای علما نام

کز حیله مر ابلیس لعین را وزرایید

چون خصم سر کیسه رشوت بگشاید

در وقت شما بند شریعت بگشایید

هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر

نه آنچه بگویید و نه هرچ آن بنمایید

اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان

مانند عصا مانده شب و روز به پایید

ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد

آنگاه شما یکسره درخورد قضایید

با جهل شما در خور نعلید به سر بر

نه درخور نعلی که بپوشید و بیایید

فوج علما فرقت اولاد رسولند

و امروز شما دشمن و ضد علمایید

میراث رسول است به فرزندش ازو علم

زین قول که او گفت شما جمله کجایید

فرزند رسول است خداوند حکیمان

امروز شما بی خردان و ضعفایید

میمون چو همای است بر افلاک و شما باز

چون جغد به ویرانه در اعدای همایید

پر نور و دل افروز عطایی است ولیکن

ما را نه شما را که نه در خورد عطایید

زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد

آن داد شما را که مر آن را نه سزایید

گر روی بتابم ز شما شاید زیراک

بی روی ستمگاره و با روی و ریایید

فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام

کان را همی از جهل شب و روز بخایید

گویید که بدها همه برخواست خدای است

جز کفر نگویید چو اعدای خدایید

ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک

در حشر شما ز آتش سوزنده رهایید

از بهر چه بر من همه همواره به کینید

گر جمله بلایید چرا جمله مرایید

گویید که تو حجت فرزند رسولی

زین درد همه ساله به رنجید و بلایید

فردا به پیمبر به چه شایید که امروز

اینجا به یکی بنده فرزند نشایید

آن را که ببایدش ستودن بنکوهید

وان را که نکوهیدن شاید بستایید

چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ

هر چند که بسیار ببایید روایید

چون حجت گویم به ترازوی من اندر

گر پنج هزارید پشیزی نگرایید

ناصرخسرو
 
۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه

 

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار

آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند

نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار

آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول

تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار

شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس

بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار

گفت بوبکر ای محمد زین دو فاضلتر کدام

گفت عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار

چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین

آنکه شد از علم او دین محمد آشکار

گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم

اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار

بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت ست

ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار

معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ

ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار

اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او

هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار

دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان

بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار

این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر

یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار

روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد

حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار

خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری

تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار

گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست

سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار

آمدی تو بی خبر و ز خویش رفتی بی خبر

نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار

هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی

چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار

طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون

هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار

خانه ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش

صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار

نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست

کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار

کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن

ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر

آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست

نسر واقع در حمل چون کرده اند آنجا نگار

اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده

حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار

گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش

تا بیاید آن امام راستین فخر دیار

گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن

بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار

گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش

معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار

چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان

تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار

رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را

گفت آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار

می چنین گوید که زرق ست این مسلمانی و فن

خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار

گفت امیرالمومنین تا حاضر آید پیش او

دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار

گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز

پیش میرالمومنین آیم ورا گو چشم دار

تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه

چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار

هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم

می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار

کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن

کیست در عالم که او از من ندارد الحذار

گفت شاها می بفرما تا بیارندم به پیش

مطربان خوش لقای خوب روی نامدار

آنک می دارند روزه گوید ار او راست مزد

ساغری می بایدم معشوق زیبا در کنار

او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو

عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار

اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین

شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده وار

گفتش از خجلت که ای نعمان چرا دیر آمدی

داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار

گفت حالی چو شنیدم امر شه برخاستم

رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج دار

چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود

بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار

درهم آمد کشتیی شد درزهایش ناپدید

از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار

حلقه های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون

اندر آمد دو مرار و کشتیی شد پایدار

کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو

آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار

پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد

زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار

گفت ملحد شرم داری بو حنیفه زین دروغ

حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار

گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق

مر امیرالمومنین را که ای امیر باوقار

خصم می گوید که صانع نیست عالم بد قدیم

این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار

آن گه منکر همی گردد که مصنوعات را

صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار

تخته ای را منکری کت صانعی باید قدیم

می نداری استوارم من روا دارم مدار

ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون

می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار

گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم

گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار

می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان

ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار

هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین

در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار

ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش

سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار

ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی

تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار

قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست

می کند آزادی موی سیه کافوروار

قطره ای آب آمد اندر کوزه ای کش سرنگون

صورتی زیبا پدید آورد از وی بی عوار

آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند

کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار

در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی

آن گه بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار

نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید

هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار

آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار

آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار

آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود

گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار

در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست

چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار

صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات

تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار

طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف

عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار

این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند

آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار

آنچه می گوید بدیدم من به یونان خانه ای

این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار

رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل

قادر معطی و دانا خالق بر و بحار

ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع

محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار

بگرو ای ملحد به قرآن قل هوالله یادگیر

چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار

چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت

کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار

گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن

ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار

ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست

میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار

هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول

اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار

گفت پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای

شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار

ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد

دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار

گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان

زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار

سنایی
 
۳

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۳ - در موعظت و نصیحت گوید

 

مکن دین در سر دنیا ز خودرایی و نادانی

که این اقطاع شیطانی است و آن املاک یزدانی

درین ویرانه دیوان بی فرمان فرو منشین

که تا خود را در آن ایوان سلیمان وار بنشانی

کمین سازان شهوانی ترا در راه و توزیشان

به عقل از جان نه آگاهی به شخص از جامه عریانی

چراغ عقل روشن کن که اندر جستن مقصد

رهی تاریک داری پیش و درتاریک ویرانی

از این خون خوار محبس سالخورده رخت بیرون بر

که برنامد به گیتی در به نیکی نام زندانی

برین زندانی چو زندانی منه امروز باری دل

که تا فردا از آن خوش بوستانی دادبستانی

ز عشق خان و مان کردن شدستی واله ای مسکین

تو را تا خان و مان این است بی خانی و بی مانی

چلیپا کرده شهوت را و زنار هوی بسته

چو رهبانان درین دیرینه دیر تیز دورانی

ز هول مرگ نندیشی که من خود مرد سلطانم

شود سلطان جانت مرگ اگر خود حال سلطانی

اجل چون کوس بنوازد کجا فریادرس باشد

سپهبد را سپهداری جهانبان را جهانبانی

چو ناوکهای ربانی روان گردد چه برخیزد

ز جوشنهای سلطانی و خفتانهای خاقانی

هزیمت رفتگان لشکر مرگند از این عالم

جهانداران و جباران تورانی و ایرانی

به رسم و فعل فرعونان چرا گشتستی ای نادان

اگر در لشکر ایمان کنی موسی عمرانی

کنی موسی عمرانی به لشکرگاه ایمان در

ولی همراه موسی نیستی همکار ثعبانی

به ظاهر آیت خیری به باطن آلت شری

به رخ موسی و هارونی به دل فرعون و هامانی

تو را تا سرسپید آمد سیه دل گشتی از غفلت

بسان دیو ظلمانی شدی ای پیر نورانی

نماند مرد شادان دل به روز آفت پیری

نباشد باغ آبادان به وقت باد ابانی

نفیر از دست ما پیران که مردم را بریم از ره

رفیق جمع گمراهان دلیل راه نادانی

به ره گم کردن مردم همی چون نیک بندیشم

چه این پیران نورانی چه غولان بیابانی

ز بهر تیرگی دادند ما را خلعت پیری

به دست زاغ بفرستند منشور زمستانی

ز راه ریشخند و روی استهزا سخن گویی

اگر بینی یکی زین سهل جانب مرد سلمانی ...

... که با پرهیز سلمانی که با ملک سلیمانی

به امر دیو آز اندر مجو ملک سلیمان را

اگر مرد سلیمانی چرا پس دیو فرمانی

مسلمانی ز تو رنجور کی گشتی به گیتی در

ولیکن خواجه را رنجه نمی دارد مسلمانی

ز هر مردم فزون دارد هنرها مردم دینی

ز هر یاقوت به گیرد بها یاقوت رمانی

قناعت چون جهانبانیست او را حرص چون درمان

مده گر نیستی نادان جهانبانی به دربانی

نیفشانند بر تو جان به عقبی در نکورویان

اگر تو دست چون مردان به دنیا برنیفشانی

ز نادانی خورد اندوه دنیا مرد دنیایی

ز بدبختی کشد پالان محنت اسب پالانی

به بدسختن ترازووار داری خاطر و دل را

چرا میزان طاعت نیستی معیار عصیانی

سرای حرص و شهوت کردی آبادان عجب خلقی

که هم معیار عصیانی و هم معمار شیطانی

نکردی شرع را فرمان و دیوان را سیه کردی

از آن کار گزاف توست نه شرعی نه دیوانی

به حشر اندر سر از تاج سرافرازی برافرازد

کرا تابان بود داغ پشیمانی ز پیشانی

اگر خواهی که کم بینی خمار درد جاویدان

مخور در خوردن سیکی به نقل الا پشیمانی

به طاعت کردن یزدان ز دوزخ بازخر خود را

درین معنی تأمل کن حقیقت دان که ارزانی

اگر تو قیمت طاعت ندانی بس عجب ناید

چه دانی قیمت طاعت که قدر خود نمی دانی

به طاعت رنج بر خود نه گرت ناز ابد باید

میسر کی شود هرگز تن آسانی به آسانی

شدستی بر گنه چیره که جبارم بیامرزد

بکن درمان از این بهتر که فردا صعب درمانی

مکن با ایزد بی چون چنین یکباره گستاخی

که آنگاهی عتابش را تحمل کرد نتوانی

گرت جنت همی باید زکوة از مال بیرون کن

توانی خواستن مهمان ندانی کرد مهمانی

ربا دادن زنا کردن چه معنی دارد ای ویحک

به سامانتر بزی باری نه تو مردی به سامانی

ربا دادن چرا باید ندانی در جهان کاری

که ایزد را بیازاری و خلقان را برنجانی

به آزار خدای و خلق و رنج نفس و درد دل

بسی گرد آری از هر سو فذلک رایگان مانی

نه پیغمبر نه اهل البیت نه اصحاب کردند این

عجب کاری است کار تو ندانم تا کرا مانی

به هنگام گنه کردن چو خورشید به پیدایی

به وقت توبه آوردن چو سیمرغی به پنهانی

نداند مفسد بدبخت چون مصلح نکو گویی

ندانی باشه بدخوی چون بلبل خوش الحانی

ندانی علمها خواندن توانی عیبها جستن

نه از مردان برهانی ز نامردان بهتانی

به سال و ماه در هرگز نخوانی سبعی از قرآن

ولیکن هر شب و هر روز نقش مردمان خوانی

به سیرت غدر و تلبیسی به خصلت فسق و تزویری

به فکرت حیلت و زرقی به خاطر مکر و دستانی

ریاورز و نفاق اندوز و پرتزویر و بی حاصل

رباخوار و خدای آزار ومؤمن سوز و کسلانی

اگر ایمان قوی داری میندیش از گنه کاری

چه گر نااهل کرداری هم آخر ز اهل ایمانی

همی ترس از گنه لیکن امید از فضل او مگسل

که بس باشد تو را شحنه درین ره فضل یزدانی

دلی گرترسد ازدوزخ به دوزخ کی شود خسته

کسی گر بد نیندیشد به بد کی باشد ارزانی

قوامی قوت دین را به زهد اندر قیامت کن

که تا روز قیامت جان ز قوم نار برهانی

تو را آراست است امروز مهمانخانه خاطر

که بر خوان عبارتها به طبع خوش نمکدانی

در اصل از نانبا زادی ولیکن زاد نام از تو

به حکمت پایه نامی به نسبت مایه نانی

شگفتا نانبایی را که هست اندر ضمیر تو

ز استادان گردونی و مزدوران ارکانی

ز طبع آبی فرو ریزی خمیر از دل برانگیزی

به فکرت آرد دربیزی به خاطر گنده گردانی

چو آرد اجرام گردون را ببیز اندر ضمیر دل

که با پرویزن پروین برین پیروزه دوکانی

ز بیاعان اندیشه همی خر گندم معنی

درین دوکان جسمانی همی پز نان روحانی

مگردان چون سنایی رخ ز گفتار بداندیشان

که ایشان جمله ناجنس اند و تو نز جنس ایشانی

خراسان و عراق امروز اقطاع دو شاعر شد

قوامی را عراقی دان سنایی را خراسانی

قوامی رازی
 
۴

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة - فی التفضیل

 

حکایت کرد مرا دوستی که سمت اخوت داشت و صفت فتوت که وقتی از اوقات که اطراف عذار غدافی بود و کیوس جوانی صافی در سواد سودای جوانی شیروی کردم و عزیمت سفری در خاطر بپروردم و از خراسان روی بکاشان آوردم دلی پر طرف و سری پر طلب بر عصای سیاحت متکی شدم و از عالم پر وقاحت مشتکی

فسرت فی طلب الارزاق و القسم

سعیا علی الوجه لا مشیا علی القدم

ظنا بانی اذا ما سرت مدلجا

ادرکت منیة قلب کان فی العدم

چون در آن ریاض و حیاض و ازهار و انهار بیاسودم و ساعتی بغنودم شهری دیدم پر انجم و بدور و عرصه ای یافتم پرپری و حور

در هر گامی دلارامی و در هر غرفه ای طرفه ای و در هر قدمی صنمی گفتم مگر بچشم دل خلد برین را دید و بدری از درهای بهشت رسیدم

برخاک زمین نگار میدیدم

در بهمن و دی بهار می دیدم

وز عکس رخ بتان تاتاری

صد گلشن و لاله زار می دیدم

بر فرق عذار هر سهی سروی

هر روز گلی ببار میدیدم

با خود گفتم که دل را بدین خاک آمیزشی بایستی و از راه عشق آویزشی که در جهان مجازی بی حرفت عشقبازی نشایدبود و در عالم بی دلدار نباید آسود

پس بحکم دلالت این مقالت درین حالت معشوقی می طلبیدم با دل می گفتم که مرا درین هنگام که جامه عمر طراز شباب دارد و موی روی رنگ پر غراب معشوقی باید

پیش از آنکه بیاض کافور بر سواد این منشور بدمد و تباشیر صبح صادق بردیاجیر این شب غاسق بتند که عشق ماه رویان از سیاه رویان خوبتر آید و مهر خورشید خدان از مستوی قدان درست تر بود

فلیس یحسن ممن شاب عارضه

مشی المجانین فی اثواب صبیان

و لیس بعد اشتعال الشیب مطعمة

فباد روا لحظوظ النفس اخوانی

و طارقات نذیر الشیب اذ نزلت

نفرن عن روضة اللذات شیطانی

و من عذار بیاض الشیب اذ نزلت

ارتاع کالظبی من فهد و سرحان

پس گفتم پیش از آنکه این صباح از میان شام برآید و این مصباح از حجاب غمام روی نماید دستی بر هم زنم و لختی بر بساط قلندری قدم با ماه رویی در تنم و با شکسته مویی درشکنم

عقل متأنی را عقال برنهم و نفس حریص را شکال برگیرم چون این عزیمت درست کردم گفتم اول باری تعیین یاری شرطست که حکمای خبیث و علمای این حدیث را درین شیوه مختلف و در این صنعت نامؤتلف اختلاف بسیار است و گفتگوی بیشمار

شیخ ابونواس را دراین باب ملتی دیگر است و امیر ابوفراس را درین کوی علتی دیگر آن یکی سخن از معجر و گوشوار می گوید و آن دیگر راه کلاه و دستار می پوید فوجی از بقایای قوم لوط آن مذهب را نصرت می کنند و قومی از ذریت داود این ملت را قوت می دهند

شریعت محمد ص که ناسخ شرایع و مبطل طبایع است جاده این راه را می نماید و تنا کحواتکاثروا میفرماید قرآن مجید گاه حور مقصورات را تزیین می دهد و گاه بولدان و غلمان تحریض و ترغیب می کند

پس درین معنی اختباری بایستی و اتباع صاحب اعتباری تا در قدم دوم ندامت نباید کشید و غریم غرامت نباید دید که قدم اول این حدیث بر خاک اختبار است و قدم دوم بر آتش اعتبار مصلحت و عافیت با این آشیانه آشنایی ندارد و عقل و خرد را درین رسته روایی نه

تیمار یار به ازین باید خورد و تدبیر این کار به ازین باید کرد آن شب از دامن رواح تا بگریبان صباح در ارق آن فکرت و عرق آن حیرت بودم چون نسیم بحر صافی بر مرکب طوافی نشست برخاستم و طلب این حدیث را بیاراستم تا کجا دانایی یابم که از وی دوایی طلبم یا شیدایی بینم که از وی شفایی جویم

تا برسیدم برسته بزازان و مجمع طنازان دیدم بر گوشه دو دکان یکی پیر و یکی جوان بر قدم گفتگوی ایستاده و زبانهای فصیح برگشاده پیر می گفت ای گمراهان شارع شریعت و ای معتکفان مزبله طبیعت بر پی قوم لوط رفتن و گل سنت بخار بدعت نهفتن نه سنت دین داران و نه عادت هوشیاران است

از روضه نسل و حرث بمزبله روث و فرث فرود آمدن محض ضلالت است و عین جهالت این انتم من الناعمات القدود و الموردات الخدود این انتم من ذوات الذوایب و البیض الترایب کجایید شما از پری رویانی که آفتاب عاشق و مدهوش روی ایشانست و ثریا ندیم گوشوار گوش ایشان

هیفاء ان خطرت فغصن مایل

حوراء ان نظرت فجفن فاتر

فالقد فی الاثواب و مح ناعم

والطرف فی الاجفان سیف باتر

مشتری با خاکپای ایشان عشبازی کند و ریشه گوشه معجرایشان باتاج ماه طنازی

همه سیمین بر و زرین سواران

پری رویان و پروین گوشواران

زلبهای چو بسد در فروشان

ز گیسوهای مشکین مشکباران

بگاه عشرت و بوس و تماشا

چو شهد و شکر باده گساران

مشک ذوابه ایشان بر نافه ختن بخندد و نسیم جیب و آستین ایشان بر عود و عنبر بچربد از عناب مخضوب ایشان هزار دل در خضاب خون و بر نرگس فتان ایشان هزار جان مفتون ابرار در عشق ایشان زنار برمیان بسته و اخیار بر مهر ایشان مهار گسسته

فتنه هاروت ماروت یکی از نشانه های ایشانست و حادثه داود و جالوت یکی از افسانه های ایشان ناقصانی که کاملان در بندایشانند و ضعیفانیکه اقویاء در کمند ایشان

همه نوشین لبان تلخ جواب

همه بی آهوان آهو چشم

زلف و رخسارشان چو مشک و چو گل

ساعد و ساقشان چو سیم و چویشم

بدرشان بیخسوف اندر شعر

شمسشان بیکسوف اندر پشم

هر کرا از صحبت چنین حریفان اعراض است بر روی جای ملامت و اعتراض است چون بخار این حدیث بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع از اختیار مذهب شاهد بازی توقی گفتم بر قضایای این مقالت و بر فحوای این دلالت این مذهب را گذاشتنی است و از این حرفت دست بداشتنی

پس چون سخن پیر بپایان رسید و نوبت سخن بجوان کشید برخاست و دیباچه سخن بیاراست و سفینه عبارات بپیراست و عنان سخن را بگرفت و بگذاشت و گفت ای پیر جهاندیده و سخن شنیده این قدح نیز چنین صافی نیست و این شربت چنین شافی نه که درین کاس خس بسیار است و درین کاسه مگس بیشمار

دع ذکرهن فما لهن عهود

فاقصر فما للوافیات وجود

انی اذا جربتهن بخبرة

مالاح لی الا النوی و صدود

از نصاب نقصان جز لاف خسران نتوان زد و از حبایل شیطان جز شمایل بهتان مشاهده نتوان کرد چندین اختراع و نقل در راه ناقصات عقل نباید کرد که این دریا از آفات و آن بیداء از مخافات خالی نیست که گل رخسار و سمن عذار ایشان را خارها در پی است و شراب وصال ایشان را خمارها در رگ و پیهمه فتنه های عالم سر از گریبان و چشم های فتان ایشان بر میکند و همه زخمهای استوار از غمزه خونخوار ایشان بسینه احرار و دل ابرار رسد

اول فتنه ای که ملک بهشت آدم را در سر آن شد بتدبیر حوا بود که دانه بدید و دام ندید و عاقبت و لا تقر با در نیافت و اول قتیل در عالم کون هابیل بود که در راه این قال و قیل فرو شد

فطوعت له نفسه قتل اخیه فقتله فاصبح من النادمین و داودی که چهل سال در خلوتخانه مناجات بزمزمه اوتار حلق دل و جان خلق را صید کرد بعاقبت درین شست آویخت

با آن صیت و صوت در پای فوت افتاد و قصه پسر کنعانی خود سر دفتر این معانیست که اگر حمایت لو لا ان رای برهان ربه نبود از پیراهن عصمت یوسف نه تارماندی و نه پود و از بضاعت عصمت و نصاب عفت نه مایه ماندی و نه سود

اگر فتنه ریشه معجر و سودای گوشه چادر ایشان نبودی موسی کلیم الله در عصا و گلیم شبانی نیاویختی و منصب صاحب طوری با حرفت مزدوری نیامیختی

اگر نه هوای ابرو و عذار و گوش و گوشوار ایشان بود ایوب پیغمبر برد صابری بر خود ندریدی و ردای شکیبایی از دوش توانایی نیداختی وندای مسنی الضر در ندادی

کدام حیلت و تلبیس بود که به بهانه ایشان ابلیس را ساخته نشد و کدام بند و دستان که بسودای ایشان شیطان را پرداخته نگشت

دع حبهن فان الحب اشراک

و انهن لقلب الصب اشراک

اذا تاملت ما فیهن من خلق

فلیس یجمعها حس و ادراک

گر چو ناهید وگر چو پروین اند

از در ذم و اهل نفرین اند

سبب جنگ و ننگ و آزارند

علت رنج و خرج و کاوین اند

ناسی عقد و ناقض عقداند

ناقص عقل و ناقص دین اند

این انتم من الغلمان المکحلین و الولدان المخلدین کجایند دلبرانیکه عطر جان مشک بناگوش ایشانست و سرپوش آفتاب گوشه قصب پوش ایشان ماه خدا یشان را فلک زمین است و سر و قد ایشان را چمن آذین

حسام گیران روز رزم و جان گیران روز بزم خد ایشان بگلگونه تزویر آلوده نه و زلف ایشان بعطر تکلف فرسوده نه سواران مرکب روز رزم و نگاران مجلس بزم

کلاه دارانیکه تاجداران غلام ایشانند و صیادانی که شاهان عالم صید دام ایشان خطه عشقبازی خط بناگوش ایشانست و صدف در عمانی لعل پرنوش ایشان

لاله شان در بنفشه گشته نهان

لعل شان در شکر بمانده دفین

دل ربایان بروز مجلس و بزم

جان ستانان بوقت کوشش و کین

گشته پر گل ز شخصشان بستر

شده پر مه ز رویشان پروین

مشکشان گژ شکسته بر لاله

سروشان راست رسته اندر زین

هر که از آستانه این ماه رویان بکوی بیهوده گویان تحویل کند در خور ملامت عاجل و غرامت آجل بود چون در اول و آخر این مجادله تأمل کردم و بدان معقولات و منقولات توسل کردم خواستم که با آن پیر و جوان همکاسه و همخوان شوم و در گفت و شنود با ایشان همزبان گردم خود هر دو در عالم تواری سواری کردند و چون خیال از پنداران و خواب از بیماران از من بگریختند

معلوم نشد که بر آن پیروآنجوان

گردون کارساز چسان کرد در جهان

با هر دو تن چه کرد فلک عدل یا ستم

مر هر دو را چه داد جهان سود یا زیان

حمیدالدین بلخی
 
۵

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة عشر - فی حکومة الزوجین

 

حکایت کرد مرا دوستی که محرم راحتها بود و مرهم جراحتها که در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود و ریاض و بیاض عذار در جامه احتساب

خورشید کودکی قصد دلوک داشت و عارض در آن مصیبت جامه سوگ دایره عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری هنوز مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر برگ گل نریخته

الا سقیا لایام التصابی

و ایام الخلاعة و الشباب

و عهدا اصبحت عرصات خدی

مطرزة باجنحة الغراب

در غلوای این غوایت و در بدایت این عنایت خواستم سفری کنم و در اطراف عالم نظری در بسیط هامون بپویم و در ربع مسکون سرسافروا تصحوا را باز جویم

بر بساط بوقلمون گام بگام بگذرم و رجال عالم علم را نام بنام بشمرم باز وار بآشیانه کریمان پرواز کنم و از آستانه لییمان احتراز نمایم

بیقین نه بتخمین بدانم که طعم کیوس غربت چیست و مزاج خاک هر تربت چه که برگرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان کله مصاف پیوستن کار لنگان و بی فرهنگان است

مرد را ابر و باد باید بود

گرم رفتار و راد باید بود

بدل و طبع نه بمال و یسار

خسرو کیقباد باید بود

چون گل و لاله در میانه خار

متبسم نهاد باید بود

با بد چرخ نیک باید زیست

وزغم دهر شاد باید بود

در شناسایی ولی و عدو

ناقد و اوستاد باید بود

مرد تا با حوادث در کر و فر نشود صاحب قدر و فر نشود و تا بینواییش در بدر نتازد عالمش در صدر ننوازد

علی قدر سعی المرء تأتی الامانیا

فخذ فی طلاب المجد سیفا یمانیا

این معنی بر زبان میراندم و این ابیات بر می خواندم

با خود گفتم کز کسل و آسایش

ناید ما را قلاده و آرایش

هم قد چو سرو و زلف پیراسته به

کاین هر دو ظریف نیست بی پیرایش

یک دو رفیق را آگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم چون کأس شراب در هر کامی منزل و از هر زمینی چیزی حاصل می کردم تا چون راهی دراز بریدم در بلاد اهواز رسیدم

مسکنی دید مرتب و ساکنانی یافتم مهذب ومجرب غربای بسیار وادبای بیشمار مساجد معمور و معابد مشهور زاویه های اوتاد وابرار و خاکهای مهاجر وانصار مردمانی همه برسنن استقامت و در لباس سلم و سلامت

بر مطیه نفس رنجور ببخشودم و روزی چند بر آن شهر مشهور بیاسودم و از حال علمای شهر میپرسیدم و بر کنه فضل هر یکی برمیرسیدم تا از ثقات روات شندیم که در این شهر قاضیی است متدین و در علم و ورع متعین فضلی عمیم دارد و خاندانی قدیم با این همه لابجوده یفتخر و لا بعوده یبتخر اگر چه در ابوت هاشمی الاصل بود در فتوت عصامی الفضل

و آبایی و ان کرموا و طابوا

و فی الدنیا اصابوا ما اصابوا

فلست بمفتقر فخرا الیهم

و انی نصلهم و هم قراب

با خود گفتم با این قاضی ایتلاف دارم و خود را از دیگر صحبت ها معاف که مرد غریب را از تعلق صدری و تملق صاحب قدری چاره ای نبود تحفه ای بدست کردم و روی بسرای قاضی آوردم

چون بدان حریم حکومت و مقام داوری وخصومت رسیدم قاضیی دیدم با شکوه و طایفه ای انبوه حجاب از میان برداشته و طریق ترفع فرو گذاشته سخن و ضیع و شریف و قوی و ضعیف می شنید و در هر یک برابر می نگرید و شریح وار در قطع خصومات می کوشید و حیدر وار واقعات حکومات را میبرید

در اثنای مکالمه و مخاصمه هر ساعتی کرامتی می فرمود و لطفی میافزود و بر سر جمع می ستود و از صورت حال می پرسید و از اقامت و ارتحال برمیرسید

ما در صف مساهله و مسامحه بودیم که در میان جمع مردی و زنی دیدیم درهم افتاده هر یک از عرض یکدیگر می چشیدند و گریبان جدال یکدیگر می کشیدند پرده حیا از میان برداشته و راه آزرم و شرم فرو گذاشته

خلقی برایشان در نظاره و عالمی در کار ایشان عاجز و بیچاره همچنان بآویز و ستیز و مشغله و رستاخیز پیش قاضی رسیدند و بساط خصومت باز کشیدند قاضی بانگ برایشان زد که این لجاجت و سماجت چیست و این تحرک و تهتک از پی کیست

مگر این خصومت در خون خطیر است یا در مال کثیر سخن بحرمت شنوید و گویید و لجاج بیهوده مجویید که لجاج بیهوده شوم است و خصومت پرخیره و لوم

مرد گفت ایها القاضی ان امری اشد الامور و خصمی الد الجمهور مردی ام که شعار کربت دارم و حق غربت از بلاد یمن و حجازم و درین دیار غریب و مجتاز حقوق من واجب رعایت است و ذات من لازم عنایت و رضا و سخط من موجب شکر و شکایت

الا ان امری فی الزمان عجیب

و خصمی الدفی الخصام مریب

و انی غریب فی نواحی بلادکم

و مثلی فی کل البلاد غریب

مردی ام در هنر صاحب بضاعت و در ادب صاحب صناعت و مستظهر بسرمایه قناعت از خیر این برزن محروم و در دست این زن مظلوم قاضی گفت ای مرد غریب ادیب واز هنر صاحب نصاب و نصیب سخن خویش بگوی و مراد خود بجوی و بگوی آنچه گفتنی است و بپوش آنچه نهفتنی است که تا علت با طبیب نگویی علاج نداند و تا نبض بوی ننمایی مزاج نشناسد

مرد گفت ای بحر بی غور و ای حاکم بی جور دانسته ای که الخدعة بدعة و الاغترار اضرار این زن مرا بطمع طمعه در دام افکنده است و زهر بجای نوش در جام گندم فروخته است و جو عوض داده کهنه تسلیم نموده و نو و عده نهاده بجای همیان انبان در میان نهاده است و بجای سوراخ سوزن در روزن گشاده است

در ناسفته گفته است و سفته بوده است و راه امن وعده کرده بود و آشفته بوده است شرط سم خیاط کرده سم رباط آ مده است و قرار بر حلقه خاتم کرده خرقه ماتم در میان نهاده است غبنی است معین و جرحی است مبین ترقیع را در وی راهی نیست و تقریع را در وی گناهی نه

الجرح قد لزعلی ضابط

و الخرق قد عز علی الراقع

نرگسم وعده کرد و داد پیاز

شکرم وعده کرد و داد مویز

عوض در بمن نمود شبه

بدل زر بمن رسید پشیز

نیست انبان بی سر و پایان

همچو همیان بنزد خلق عزیز

نار ناکفته کفته بود هنوز

در ناسفته سفته آمده نیز

اگر خواهی که بدانی بعین الیقین دست در او کن و ببین تا حقیقت عیان شود که بیهوده نمی گویم و نابوده نمی جویم چون مرد سخن خویش تمام کرد قای روی بخصم آورده و گفت ای زن این چه بد معاملتی است و بی مجاملتی لا تبع ما لیس عندک و لا تضرب من لم یکن عبدک

در تغدیر و تزویر چرا کوشی و چیزی که نداری چرا فروشی نکال و انکال بر تو واجب است و غرامت و ملامت بر تو لازم تا حق بباطل نپوشی و دریده بجای درست نفروشی

زن گفت ای حاکم خطه مسلمانی لا تقض لاحد الخصمین ما لم تسمع کلام الثانی این دعوی را رویی و رایی باید واین تهدید و وعید را گناهی آنچه این مرد می نماید حالیست مستنکر و آنچه می گوید قولیست منکر که البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر

این گفته ها همه تصویر است و این سفته ها همه تزویر من از گل در غنچه پاکیزه ترم واز در در صدف دوشیزه تر هیچ دستی بدر یتیم من نرسیده و هیچ الفی میم من ندیده است امانتی است ناگشاده و پیرایه ای است مهر بر نهاده

حجره ایست درش بمسمار بسته و حقه ایست سرش استوار کرده هیچ حاجی بگرد این کعبه طواف نکرده است و هیچ غازی در آن ثغر مصاف نکرده

کاه را در آن راه نیست و موی را در آن روی نه چون چشم بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ هیچ یک درین راه نرفته است و هیچ مسافر درین پناه نخفته است

سخت بسته چو راه گوش کر است

ناگشاده چو دیده کور است

نا بسوده چو گوهر صدف است

نا گرفته چو قلعه غور است

گویی از بی فضایی و تنگی

سینه مار و دیده مور است

اگر خواهی خود را بی اشتباه کنی دست اندر کن و نگاه کن لیکن ای قاضی این عیب از جای دیگر است و این لنگی از پای دیگر بی الماس در نتوان سفت و بی آلت با جفت نتوان خفت

خیاطت اطلس را سوزن پولاد باید و تثقیب عاج را خراط اوستاد آلت چون پنبه و پشم در دنبه و یشم کار نکند و خلال دندان در سینه سندان نرود و مزراق چوبین در ورقهای آهنین نشود

در ورقهای آهنین نرود

نوک پیکان که از خمیر بود

بر زره نیز کارگر ناید

صفحه تیغ کز حریر بود

چون حرارت این کأس و مزازت این انفاس بقاضی رسید چون گل در تبسم آمد و چون باد سحر در تنسم شد که قاضی اهواز آن کاره بود و از قضات روسپی باره آب از دهانش بگشاد و قلم از دست بنهاد و گفت ای کذاب لییم و نمام زنیم سبحانک هذا

بهتان عظیم را وی حکایت گفت که من در دهشت این مخاصمه و حیرت این مکالمه بماندم و گفتم ایها القاضی اصلح بینهما با لتراضی که هر دو سحبان کلام اند و اعجوبه ایام چون قاضی را نقش این فصاحت روی داد وگل این ملاحت بوی

قسطی از بیت المال بیرون کرد و بشوی و زن داد از قاضی چون تیر خدنگ پریدند و چون غنچه در یکدیگر می خندیدند با شادی همراز گشتند و خوشدل باز بعد از آن ندانم که در کدام زمین رفتند و در کدام خاک خفتند

هر یک ز دست چرخ ندانم چگونه رست

ایامشان بکشت ز احداث یا بخست

اجرامشان ز بی ادبیها چگونه زد

و افلاکشان ببلعجبیها چگونه بست

حمیدالدین بلخی
 
۶

عطار » مظهرالعجایب » بخش ۷۴ - در بیان خبر دادن از جلوۀ ظهور مولوی رومی قدس سره

 

عارفی واقف ز اصل هر علوم

بعد من پیدا شود گوید به روم

گر تو مست وحدتی زو گوش کن

جام عرفان را ز دستش نوش کن

او بنوشد او بپوشد از یقین

از کف سلطان معنی شمس دین

از همان جامی که من نوشیده ام

وز همان خرقه که من پوشیده ام

رهرو راه نبی او را بدان

پس ز احمق سر ما را کن نهان

جمله را از شرع سر پوشی بساز

تا نباشی از بیانش در گداز

هرکه معنی دان شود انسان شود

زنده جاوید از قرآن شود

هرکه او در شرع محکم ایستاد

پیش او عیسی بن مریم ایستاد

رو شریعت را چو حیدر در جهان

تا تو گردی در طریقت راه دان

تو بدان معنی قرآن فی المثل

تو مکن بر قول هر مفتی عمل

مفتی و قاضی وعامی گمرهند

همچو مردار اوفتاده در چه اند

پیش ایشان جاه باشد بس عزیز

خود نباشد در شریعت شان تمیز

در ریادارند علم شرع را

خود ندانستند اصل و فرع را

رو تو خود را با شریعت راست کن

تو گناهت را ز حق درخواست کن

در شریعت حیله و تزویر نیست

هرکسی اندر شریعت پیر نیست

در شریعت در طریقت پیر جوی

پیر پر معنی و پر تأثیر جوی

پیر آن را دان که دایم با خداست

با طریق مصطفی و مرتضی است

تو در آزار کسان کامل شدی

احتسابت را بسی مایل شدی

تو بیازاری دل درویش را

پیشه سازی ظلم هر بدکیش را

در شریعت رو تو کم آزار باش

در طریقت با سخاوت یار باش

ای چو خفاشان شب نادیده روز

چند سازم راه اخلاصت بروز

رو گشا این دیده معنیت را

تا ببینی نور حق را بی لقا

هرکه بیند نور حق او نور شد

اوبجنت همنشین حور شد

هرکه کاری کرد مزدش هم رسید

هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید

هرکه با انسان نشست انسان شود

او بقرآن آیت رحمن شود

در محبت کوش با مردان دین

تو محبت را ندانستی ز کین

تو باهل الله داری کینه ها

در محبت کوش و کین را کن رها

چند از تعریض پرسی از لقا

چون ندانستی فنا را از بقا

طعن کم زن ای تو شیطان رجیم

تو لقا را دان چو رحمن رحیم

گر تو از قرآن نخواندی ای دغا

رو بقرآن خوان فمن یرجولقا

رو تو از خلقان گریزان شو چو من

تا ترا گردد بهشت این جان و تن

رو بایمان باش و در ایمان بمیر

تا شود ایمانت آخر دستگیر

گر تو ایمان خواهی از هستی گریز

خود تو جام نیستی بردار تیز

چونکه جام نیستی برداشتی

تخم هستی را دگر نی کاشتی

رو بمعنی راه بر در کوی او

رو بسوی شاه خود چون جوی او

ای برادر راه نادانی مرو

خویشتن را پیش دانا کن گرو

ای برادر علم معنی دانش است

زآن ترا در کوی تقوی خواهش است

ای برادر رو بعلم دین بکوش

جام عرفان از علوم دین بنوش

علم دین باشد چو باده پاک و صاف

هرمکدر را باو نبود مصاف

علم دین بخشد جهان را روشنی

تو ندیدی روشنی در گلخنی

گلخن دنیا مقام آمد ترا

کی ازین باده بجام آمد ترا

ای برادر در علوم دین بکوش

جام عرفان از علوم دین بنوش

گر تو ایمان خواهی از هستی گریز

جام هستی کرده مغرورت بریز

چون تو جام نیستی برداشتی

تخم هستی در درون کم کاشتی

زندگی کن تو بعلم معرفت

زندگی را کم بخوردن کن صفت

زندگی از خورد حیوان یافته

زندگی از علم انسان یافته

علم حق خود علم صرف ونحو نیست

این نداند هر که در حق محونیست

علم ظاهر را بود درس و سبق

علم معنی در دل افتد چون شفق

آن شفق از علم خورشید ازل

گشته لایح هرکجا دیده محل

علم دینم حیدر کرار گفت

او مرا در لو کشف اسرار گفت

هرکه دارد دین او علم آن اوست

نعمت جنت همه برخوان اوست

هر که پیرو شد باو دیندار شد

در حقیقت واقف اسرار شد

هرکه راه او رود ره یابد او

جای در منزلگه شه یابد او

هرکه با ما همرهست از ما بود

هرکه بی ما باشد او رسوا بود

هر که ما را دید او از ما بود

گفتن او ربنا الاعلی بود

هرکه او قول نبی راگوش کرد

جام شرع از دین جعفر نوش کرد

من طریق جعفری دارم بیاب

خوردم از ساقی کوثر این شراب

چونکه دین من ترا معلوم شد

بغض و کین من ز تو مفهوم شد

خودترا میراث باشد بغض و کین

زآنکه داری دین مروان لعین

ای منافق رافضی ما را مدان

زآنکه ما داریم حب خاندان

هرکه رفض من کند ملعون بود

همچو سگ دایم سرش در خون بود

هر که رفض من کند سگ زان بتر

جای دارد عاقبت اندر سقر

عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت

مسخ گردید و ره گلخن گرفت

هر که معلون گشت او شمری بود

بیشک او قاضی ابوعمروی بود

گفت سنیم من و تو رافضی

ای منافق چیست بر گو رافضی

او نبد سنی منافق بود او

چون برون از دین صادق بود او

هست رفض ارحب آل مصطفی

گر نباشی رافضی بر گو بیا

رو تو ای عطار از بی دین گریز

زآنکه بی دین با تو باشد در ستیز

رو تو ای عطار راه شاه گیر

زنده شو آنگه براه شاه میر

هرکه بیرون شد زره گمراه شد

همچو عمرو او رانده درگاه شد

روشناس این مبدأت را بامعاد

تا که از معنی شود روح تو شاد

جمله عالم گشت ویران یک زمان

تا شود مقصود او حاصل در آن

صدهزاران جان طفیل انبیا

صد هزاران دل نثار اولیا

رو بدان کین ظاهر و باطن که بود

چون بنادانی بمیری ز آن چه سود

سود از اینجا بر که آنجا غم خوری

چون نداری معرفت حسرت بری

عطار
 
۷

عطار » فتوت نامه

 

الا ای هوشمند خوب کردار

بگویم با تو رمزی چند ز اسرار

چو دانش داری و هستی خردمند

بیاموز از فتوت نکتهای چند

که تادر راه مردان ره دهندت

کلاه سروری بر سر نهندت

اگر خواهی شنیدن گوش کن باز

زمانی باش با ما محرم راز ...

... که از مردی زدندی در میان دم

که هفتاد و دو شد شرط فتوت

یکی زان شرطها باشد مروت

بگویم با تو یک یک جمله راز

که تا چشمت بدین معنی شود باز

نخستین راستی را پیشه کردن

چو نیکان از بدی اندیشه کردن

همه کس را بیاری داشتن دوست

نگفتن آن یکی مغز و دگر پوست

ز بند نفس بد آزاد بودن

همیشه پاک باید چشم و دامن

اگر اهل فتوت را وفا نیست

همه کارش به جز روی و ریا نیست

کسیکو را جوانمردیست در تن

ببخشاید دلش بر دوست و دشمن

بهر کس خواستی میباید آنت

اگر خواهی بخود نبود زیانت

مکن بدبا کسی کو باتو بدکرد

تو نیکی کن اگر هستی جوانمرد

زبان را در بدی گفتن میآموز

پشیمانی خوری تو هم یکی روز

ترا آنگه به آید مردی و زور

که بینی خویشتن را کمتر ازمور

مگو هرگز که خواهم کردن اینکار

اگر دستت دهد میکن بکردار

کسی کو را بخشم اندر رضانیست

فتوت درجهان او را روا نیست

فتوت دار چون باشد دلازار

نباشد در جهانش هیچ کس یار

درین ره خویشتن بینی نگنجد

بجز خاکی و مسکینی نگنجد

فتوت ای برادر بردباریست

نه گرمی ستیزه بلکه زاریست

بده نان تا برآید نامتای دوست

چو خوشتر درجهان ازنام نیکوست

زبان ودل یکی کن با همه کس

چنان کز پیش باشی باش از پس

مکن چیزیکه دیدن را نشاید

اگر گویی شنیدن را نشاید

چو اندر طبع بسیاری نداری

مزن دم از طریق بردباری

طریق پارسایی ورز مادام

که نیکو نیست فاسق را سرانجام

مکن با هیچکس تزویر و دستان

که حیلت نیست کار زیردستان

درون را پاک دار از کین مردم

که کین داری نشد آیین مردم

چو خواندندت برو زنهار میپیچ

ورت هم بیم جان باشدمگو هیچ

بجان گر با زمانی اندرین راه

نباشد از فتوت جانت آگاه

دماغ از کبر خالی دار پیوست

ز شیطانی چه گیری عذر بردست

تواضع کن تواضع برخلایق

تکبر جز خدا را نیست لایق

تکبر خیرگی خود را مرنجان

که افزونی جسمست کاهش جان

سخن نرم و لطیف و تازه میگوی

نه بیرون از حد و اندازه میگوی

مگو راز دلت با هر کسی باز

که در دنیا نیابی محرم راز

حسد را بر فتوت ره نباشد

حسود از راه حق آگه نباشد

اخی را چون طمع باشد بفرزند

ببر زنهار از وی مهر و پیوند

اگر گفتی ز روی آنرا بجا آر

وگر خود میرود سر بر سردار

بخود هرگز مرو راه فتوت

بخود رفتن کجا باشد مروت

ریاضت کش که مرد نفس پرور

بود از گاو و خر بسیار کمتر

مرو ناخوانده تا خواری نبینی

چو رفتی جز جگر خواری نبینی

بچشم شهوت اندر دوست منگر

که دشمن کام گردی ای برادر

ز کج بینان فتوت راست ناید

که کج بینی فتوت را نشاید

بکام خود منه زنهار یک گام

که ایمن نیست دایم مرد خودکام

مروت کن تو با اهل زمانه

که تا نامت بماند جاودانه

هزاران تربیت گر هست اخی را

ندارد دوست زیشان جز سخی را

مدارا کن تو با پیران مسکین

ببخشا بر جوانان بد آیین

مزن لاف ای پسر بادوست و دشمن

که باشد مرد لافی کمتر از زن

فتوت چیست داد خلق دادن

بپای دستگیری ایستادن

هر آن کس کو بخود مغرور باشد

بفرسنگ از مروت دور باشد

ادب را گوش دار اندر همه جای

مکن بابی ادب هرگز محابای

بخدمت میتوان این ره بریدن

بدین چوگان توان گویی ربودن

بعزت باش تا خواری نبینی

چو یاری کردی اغیاری نبینی

گر آید از درت سیلاب خون باز

بپوشانش درون پرده راز

مبر نام کسی جز با نکویی

اگر اندر فتوت نام جویی

بعصیان در میفکن خویشتن را

مجو آخر بلای جان و تن را

هوای نفس خودبشکن خدا را

مده ره پیش خود صاحب هوارا

چنان کن تربیت پیرو جوان را

که خجلت برنیفتد این و آن را

نصیحت در نهانی بهتر آید

گره از جان و بند ازدل گشاید

لباس خود مده هر ناسزا را

بگوش جان شنو این ماجرا را

میان تربیت زان روی میبند

که باشد در کنارت همچو فرزند

فتوت جوی گر دارد قناعت

همه عالم برند ازوی بضاعت

به طاعت کوش تا دیندار گردی

که بی دین را نزیبد لاف مردی

پرستش کن خدای جاودان را

مطیع امر کن تن را و جان را

قدم اندر طریق نیستی زن

که هستی بر نمیآیی ازین فن

چوسختی پیشت آید کن صبوری

در آن حالت مکن از صبر دوری

بنعمت درهمی کن شکر یزدان

چو محنت در رسد صبرست درمان

چو مهمان در رسد شیرین زبان شو

بصد الطاف پیش میهمان شو

تکلف از میان بردار و از پیش

بیاور آنچه داری از کم و بیش

باحسان و کرم دلها بدست آر

کزین بهتر نباشد در جهان کار

چو احسان از تو خواهد مرد هشیار

چو مردان راه خود چالاک بسپار

اگر شکرانهای گوید مگو کی

بباید گشتنت تسلیم دروی

فتوت دار چون شمعست در جمع

از آن سوزد میان جمع چون شمع

ترا با عشق باید صبر همراه

که تاگردی از این احوال آگاه

بگفتار این سخنها راست ناید

ترا گفتار با کردار باید

چو چشمت روی آن هستی ببیند

سخنهای منت در جان نشیند

مکن زنهار ازین معنی فراموش

همی کن پند من چون حلقه در گوش

گر این معنی بجا آری ترا به

بشرط این راه بسپاری ترا به

اگر خواهی که این معنی بدانی

فتوت نامه عطار خوانی

خدا یار تو باشد در دو عالم

چه مردانه درین ره میزنی دم

عطار
 
۸

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان

 

سندباد گفت در عهود ماضی و سنون غابر بر بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیپاچه مرکز معمور است پادشاهی مستولی بوده به عدل و داد معروف و مذکور و به انصاف و انتصاف معین و مشهور و به حکم استعلای همت و استیلای نهمت و استیفای عدت و استکمال اهبت از برای روزگار کارزار پیلان بی شمار داشت و به وقت حرکت مهد بر پیل نهادی و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی گران لجامی بادپایی رعد آوازی گفتی کوه بیستون است معلق بر چهار ستون یا سحابی که به مجاورت شهابی از اوج هوا به نشمین خاک آید چنانکه هر که او را دیدی گفتی

برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

باد حرکت آتش سرعت کوه پیکر سحاب منظر شهاب مخبر آهن ناخن بلارک دندان ببرخوی شیر دل ابر نهاد کوه بنیاد صاعقه هیبت آتش هیات که چون آب از بالا به نشیب آمدی و از نشیب چون آتش بر بالا رفتی

هایل هیونی تیز دو اندک خور بسیار رو

از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن

هامون گذاری کوه وش دل بر تحمل کرده خوش

تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن

چون باد و چون آب روان در دشت و در وادی دوان

چون آتش و خاک گران در کوهسار و در عطن

سیاره در آهنگ او حیران زبس نیرنگ او

در تاختن فرسنگ او از حد طایف تا ختن

پادشاه چون هیکل و طلل او بدید به چشم او خوش آمد و در دل او موقعی بزرگ یافت مهتر پیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان وعطفه و حمله در وی آموزد چنانکه شایسته جنگ و میدان و لایق رکوب پادشاهان بود پیلبان خدمت کرد و به حکم مثال پادشاه سه سال پیوسته در ریاضت و تعلیم او شرایط خدمت و لوازم فرمانبرداری بجای آورد چون مدت تعلیم به انقضا رسید پادشاه فرمود تا مهتر پیلبانان آن پیل را بر شاه عرضه دهد تا غایت اثر تعلیم او بیند پیل را حاضر کردند چندانکه پادشاه بروی نشست پیل چون شیر از جای بجست و چون باد روی به صحرا نهاد و مانند نخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت و چون صرصر و نکبا در سبسب و بیدا رفتن ساخت از مطلع روز تا مقطع شب برین صفت می دوید و شاه بر فراز او چون بچه عنقا بر قلال جبال و چون غثا در افواج امواج دریا متحیر و متفکر هر چند خواست تا پیل را وقفتی فرماید در حیز تیسیر نیامد و در مرکز امکان نگنجید و با تواتر سیر و تعاقب حرکات فرود آمدن ناممکن متعذر شد تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت روی به عطن معهود و وطن مالوف نهاد و چون به آرامگاه خود رسید بیارامید شاه با تغیری عظیم و غضبی شدید از بالای پیل به پست آمد و مثال داد تا پیلبان را به زیر پای پیل اوگنند پیلبان چون اثر سیاست و حدت غضب شاه بدید دانست که آتش سخط او التهابی و طبع ملول او اضطرابی دارد با خود گفت

مثل البحر لا جار له و السلطان لا صدیق له

بسیار بگفتم ای دل بد پیوند

با عشق مکوش و دل به هر عشوه مبند

چون خود را دست و پای بسته و امل از حیات گسسته دید گفت کلمه ای عاجزانه بگویم باشد که آب حلم شاه آتش غضب او را سکونی دهد و هاتف مکارم الاخلاق ندایوالکاظمین الغیظ و العافین عن الناس به سمع او رساند پس به زبان تضرع و بیان تخشع گفت

اصبر علی القدر المحتوم و ارض به

و ان اتاک بمالا تشتهی القدر

فما صفا لامری عیش به طرب

الا سیتبع یوما صفوه الکدر

همواره برین نهاد یزدان عالم

نیکی زپس بدی و شادی پس غم

روی و موی در خاک مذلت مالید و گفتپادشاه اگر حقوق خدمت و قدم عبودیت بنده را وزنی نمی نهد و بر دل اطفال و عورات او که یتیم و بیوه شوند نمی بخشاید امروز ملوک عالم به عدل و انصاف او مثل می زنند و دستور انصاف و معدلت از دیوان جلال او می برند و منشور اقطاع ممالک عدل از کاتب کرم او می خواهند لایق عدل او نبود کی چنین سیاستی بی موجبی بر بنده جایز شمرد و موی او را که در امتداد مدت خدمت بیاض یافته است به خون خنجر خضاب کند شاه گفت جرمی ازین عظیم تر کدام است که مثال دادم تا این پیل را مودب و مهذب گردانیدر مدت سه سال همچنان توسن و وحشی است پیلبان گفت معلوم رای اشرف اعلی بادکه بنده در ابواب تادیب و تعلیم تقصیر نکرده است و جمله آداب حرکات و سکون در وی آموخته است و اگر مثال دهد تا دست و پای بنده بگشایند برهان این دعوی به مشاهده نظر پادشاه روشن گرداند و دلایل امتثال او امر و نواهی پادشاهی به معاینه عرض دهد شاه چون این مقدمات استماع کرد فورت خشمش تسکین یافت مثال داد تا قیود و سلاسل از دست و پای او برگرفتند پیلبان بر پشت پیل رفت و گفت دسته ای گیاه و پاره ای آهن آتش گون بیارند چون هر دو حاضر آوردند پیل از غایت گرسنگی و احتیاج به علف خرطوم به علف دراز کرد پیلبان گفت علف برمگیر آتش برگیر خواست که آتش برگیردگفت برمگیر دست بر وی نه خواست که دست بر نهد گفت دست بر منه شاه را خدمت کن پیل شاه را خدمت کرد پیلبان زمین ببوسید و گفت شاه را در کمال بسطت و دوام قدرتجاوید بقا باد من این پیل را آن توانستم آموخت که به سر و گردن و دست و پای و خرطوم تواند کرد اما آنچه به دل و طبع او تعلق داشت نتوانستم آموخت چه آن از من پوشیده است و مرا بر آن وقوف نیست و مگر تقدیر آسمانی بود که در تحت عنان تصرف شاه تمرد نمود و بر خفیات اسرار قضا و خبیات تاثیر قدر عقول بشر اطلاع نیابد و هر حادثه که از عالم علوی به عالم سفلی نازل گردد دفع آن در امکان خلق نگنجدو اذا اراد الله بقوم سوء افلا مرد له شاه چون حجت پیلبان بشنید گناه او ببخشید

و من بنده که پرورده نعمت و دعاگوی دولت شاهم و تا این غایت در ظل عواطف و لواطف او تحصیل اسباب سعادت دینی و دنیاوی کرده ام و در کنف رافت و جوار رحمت به استنباط مبهمات و استخراج معضلات پرداخته و چون رای انور پادشاه بنده را شرف تعلیم فرزند ارزانی فرمود هر جد و جهد که ممکن گشت تقدیم نمودم اما سری از مستودعات قضا و مکنونات قدر دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او باز مالید و هیچ آفریده با قضای آسمانی در جولان نتواند آمد و گوی مقاومت نتوان برد و اکنون سعود افلاک به طالع شاهزاده ناظر می شود و تا این غایت مترصد این فرصت و منتظر این ساعت بوده ام و به تخریج و تعلیم تقویم طلوع این سعود و ادراک این مقصود را ترقب و ترصد نموده و اکنون به اقتضای قضا و نظر سعود کوکبان و اثر لطف آفریدگار در عهده ام که در مدت شش ماه جمله آداب ملوک و شرایط و رسوم پادشاهی از معالی اخلاق و محامد اوصاف و دقایق علوم و نفایس شیم و اسرار علم تنجیم و معرفت درج و دقایق تقویم و طرف علم طب و نتف خواص ادویه و غیر آن تعلیم کنم و اگر تفاوت و تاخیر به لوازم آن داخل شود مستوجب سیاست و عقوبت شاه باشم وزرا و ندما ازین سخن تعجب نمودند و گفتند ای حکیم دعوی عظیم کردی و عقلا چنین گفته اند که هر قولی که به فعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام و شجره ای بود بی ثمره چون در مدت دوازده سال کمال نیافت در شش ماه چگونه تمام شود

یکی از جماعت وزرا گفت چهار کار است که تا تمام نشود بر وی مدح و ذم لازم نیاید اول غذا تا منهضم نگردد دوم زن حامله تا حمل ننهد سوم مرد شجاع تا از مصاف بیرون نیاید چهارم برزیگر تا از بذر و تخم ریع و نزل برنگیرد دیگری گفتهیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد و آن صفوت طبیعت و کمال کیاست است و قوت حفظ و رویت و این همه بی عنایت ربانی و تایید آسمانی در امکان نیاید و معتاد و معهود مردمان آن است که چون در اول نشو و ابتدای صبا و حداثت سن و عنفوان شباب که ذهن و خاطر در غایت حدت و صفا و قریحت و فطنت در کمال نشو و نما باشد اگر از علوم چیزی حاصل نشود در انتهای اعمال و کبر سن هم حاصل نیاید دیگری گفتسندباد در علوم و فضایل متحبر است و از وفور فنون متوفر و حکما ریاض الفاظ و چمن نطق و گلشن معانی را از خار و خاشاک خلاف توقی و تصون واجب بینند و جمال صدق نطق را که خواص انسان است از قبایح خلاف و فضایح تزویر صیانت کنند و اهالی مملکت را تحفظ و تیقظ فرمایند سندباد گفت معلوم و مقرر است که اعمال به اوقات منوط و متعلق است و نهالی که در عهد اعتدال فروردین به غرس و تنقیح تزیین ننمایی خاکش به مهر مادران تربیت نکند و آبش به رضاع اصطناع شیر حرکت ندهد و در اردیبهشت حله بهشت نپوشاند

شاه ازین مقدمات موافق و کلمات رایق به قرار باز آمد و اضطراب او تسکین یافت و فرمود که الماضی لا یذکر باید که از عهده این وعده بیرون آیی و اقاویل انصاف از اباطیل خلاف صیانت کنی چه بزرگان گفته اند خلاف الوعد کشجره الخلاف له رواءو خضره و طراوه و نضرع و ماله زهر و لا ثمر

توق الخلاف ان سمحت بموعد

لتسلم من هجرالوری و تعافا

فلو اثمر الصفصات من بعد نوره

و ایراقه ما لقبوه خلافا

سندباد خدمت کرد و گفت چون نظر عواطف و اکرام و لواطف و انعام پادشاهی متواتر بود و متوالی و متعاقب باشد هیچ مقصود مفقود نماند و هیچ مامول نامحصول نگردد و علما چنین گفته اند که در شهری که پنج چیز موجود نبود موضع قرار عاقل نباشد اول پادشاه عادل و والی قادر دوم آبهای روان و مزارع برومند سوم عالم عامل بی طمع با ورع چهارم طبیب حاذق مشفق پنجم منعم کریم رحیم المنه لله که هر پنج سعادت در این اقلیم به فر دولت پادشاه عادل حاصل است و موجود و مثال پادشاه مانند آتش است هر که بدو نزدیکتر خطر سوختن او بیشتر و هر که دورتر از موافق و منافع او محرومتر

پس بیرون آمد و بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح آن را به گچ و مهره مصقل گردانیدند بر یک سطح صور بروج و کواکب ثوابت و سیارات به تصویر و تشکیل نقش کرد و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط و وبال و اوج و شرف و ارتفاع و حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و مطارحه و تثلیث و تربیع و تسدیس بنوشت و صورت و هیات هر یکی بنگاشت و بر دیگر سطح صور علل و اسامی ادویه و خواص و منافع ایشان و انواع امراض و صنوف مزاجات و مرکبات و غیر آن ثبت گردانید و بر دیگر سطح گونه های معاملات دنیاوی و معاشرات و آداب و ریاضات و طاعات و عبادات بنگاشت و بر سطح دیگر انواع نغمات و اصناف اصوات و ایقاع نقرات و ازمنه متفاوته و متناسبه و حرکات متقاربه و متباعده و مراتب اوتار و مدارج و تراکیب اوزان و الحان نشان کرد و بر دیگر سطح اشکال هندسی چون مثلثات و مربعات و کثیر الاضلاع و مدور و مقوس و منحنی و مستقیم برکشید و بر سطح دیگر تدبیر ریاست و ترتیب سیاست و قوانین عدل و قواعد انصاف و انتصاف بنوشت پس شاهزاده را مدت شش ماه بر سبیل مواظبت مطالعت فرمود و شاهزاده در مقاسات آن رنج ها کشید و مداومت ها نمود و مشقت ها تحمل کرد به قوت بصر اشکال و صور می دید و به حاسه سمع دقایق علوم و لطایف حکم می شنید تا در این مدت جمله فواید و عواید و عجایب و غرایب و بدایع و لطایف و غرر و درر محفوظ و مضبوط او گشت و چون مدت منقضی شد و مهلت به اتمام و انجام رسید سندباد گفت فردا تو را پیش خدمت پدر می برد تا محصلات خویش عرض دهی و محفوظات خویش نمایی و استحقاق خود بر مناصب دولت و مراتب مملکت روشن گردانی و مقرر کنی که

بچه بط اگر چه دینه بود

آب دریاش تا به سینه بود

آنگاه حکیم سندباد برخاست و از جهت این حال اصطرلاب پیش آفتاب بداشت و درجات طالع وقتی نگاه کرد در شکل طالع شاهزاده تا هفت روز پیوسته نحوست و خطری اقتضای می کرد سندباد متحیر شد و گفت

هر روز فلک حادثه نو زاید

کاندیشه به جهد مثل آن ننماید

روشنتر از آفتاب رایی باید

تا مشکل روزگار را بگشاید

پس شاهزاده را گفت حالی عجیب و حادثه ای غریب روی می نماید اگر در این هفت روز با هیچ آفریده ای سخن گویی سبب خطر و موجب هلاک تو شود اگر تو را به حضرت برم در خطر افتی و اگر نبرم من در معرض سیاست پادشاه باشم علاج این مزاج بغایت مشکل است و تدبیر این تقدیر متعذر و حکما گفته اند

مثل ایاکم و الملوک فانهم یستعظمون رد الجواب ویستحقرون ضرب الرقاب

خاصه پادشاهی که

لو قال للسیل وهو منحدر

فی صبب قف و لا تسل وقفا

او قال للیل و هو منسدل

شمر ذیول الظلام لانکشفا

او امر اللیل و النهار بان

یصطلحا طایعین ما اختلفا

پس گفت مصلحت آن بود که در این هفت روز متواری شوم تا زمان محنت در گذرد و به عون سعود و طالع مسعود بیرون آیم و برهان خویش بنمایم و اعذار خود تمهید کنم فردا چون ترا به حضرت برند مهر سکوت بر لب نه و عنان یکران عبارت کشیده دار و در جواب هیچ سوال خوض مکن و سندباد آن شب متواری و منزوی گشت روز دیگر که آثار انوار خسرو اختران بر صحایف اطباق آسمان چون ذنب سرحان و دستهای ریحان پدید آمد شاهزاده به خدمت حضرت رفت و خاموش بایستاد وزرا و ندما هر چند الحاح کردند و از وی سخن پرسیدند هیچ جواب نشنیدند شاه و حاضران گفتند مگر از این جماعت خجالت می پذیرد و در حضرت ما زبان مقال نمی گشاید او را به سرای حرم باید فرستاد باشد که با اهل پرده سخن گوید و در حرم شاه کنیزکی بود این جهانی و مدتها عاشق جمال این پسر بود چون بر کعبه وصال او ظفر نمی یافت در بادیه فراق متحیر مانده بود و از وصال او به خیالی خرسند شده و در شبهای یلدای فراق دفتر مسرت و اشتیاق بر طاق افتراق نهاده و با طایف خیال جمال او از لطایف وصال او شکایت می نمود و می گفت

فلولا رجاء الوصل ماعشت ساعه

ولولا مکان الطیف لم اتهجع

گر تنگ شکر خرید می نتوانم

باری مگس از تنگ شکر می رانم

عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت و با شحنه شهوت گفت اگر هیچ وقت وصل را تدبیری و اجتماع را تقدیری خواهد بود وقت است که این خار از پای بیرون کرده شود و این درد را دارویی فرموده آید پس به حضرت رفت و گفت اگر رای اعلی شاه که منبع جلال و مطلع کمال است بیند شاهزاده را به حجره بنده فرستد که این در یتیم چون از مادر یتیم ماند دایگی او من کردم و به مهر مادرش من پروردم باشد که با من سخن گوید و از مکنون سینه و ضمیر باطن اطلاعی دهد شاه فرمود که به وثاق این کنیزک باید رفت تا مگر این قفل را کلیدی بود مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجره خلوت رفت و در منزل مباسطت بنشست و از راه اتحاد و انبساط سخن پیوست و گفت

امط عن الدرر الزهر الیواقیتا

واجعل لحج تلاقینا مواقیتا

فثغرک اللولو المبیض کالحجر

المسود لاثمه یطوی السباریتا

بگشای چو گل به وعده راست دهن

ورنی ز تو چون لاله درم پیراهن

دعوی دلست با توام بانگ مزن

آنک در حکم عشق و اینک تو و من

مدتهاست تا کمند مشکین تو دل مسکین مرا به سلسله قهر و زنجیر زجر بسته است و مرغ جان مرا به دانه جمال خود صید کرده و امروز که روزگار بی انصاف این دولت میسر کرد و این سعادت جمال نمود دست معاهدت در دست من نه که چون این ملک و دولت و تاج و سلطنت به تو سپارم و خدم و حشم را در ربقه مطاوعت تو آرم نذور و عهود و شروط و حقوق با من به وفا آری و به ادا رسانی و چهره مروت به چنگال بدعهدی خسته و مجروح نگردانی شاهزاده پرسید که در این مهم به چه طریق شروع و مداخلت نمایی و به اهتمام این اقتحام عظیم چگونه قیام کنی و این معظل ترا چگونه دست دهد و این مشکل به کدام شکل روی نماید و این مستحیل چگونه در حد امکان آید گفت شاه را به حیلت زهر دهم و تاج مملکت بر سر تو نهم

آنجا که نباشی تو از اینهام چه سود

وآنجا که تو آمدی بدینهام چکار

شاهزاده گفت تعرض حرم پدر و التفات نمودن به ربات حجال لایق کرم و فتوت رجال نبود و هیچ عاقل از برای نمای نهمت و قضای شهوت خود را مستوجب عقوبت و مستحق ملامت نگرداند و بر ارتکاب حرام اقدام جایز نبیند و پای خیانت بر چهره صون و دیانت ننهد و آبروی سنت و مروت و شریعت و فتوت نریزد و از برای مجازی زایل حقی باطل نکند و اگر من درین هفت روی کلمتی گویم سبب هلاک و ابطال من شود بدین سبب مرکب مقالت را در میدان حالت مجال جولان نیست چون ایام نحوس و ساعات بوس منقضی و منفصل شود جزای این عقوق و پاداش این حقوق و بادافراه این نفاق و شقاق که در میدان آوردی و جمال صیانت به خال خیانت ملوث گردانیدی تقدیم افتد

اذا رایت نیوب اللیث بارزه

فلا تظنن ان اللیث مبتسم

هم بگذرد این عنا و رنج و هوسم

روزی به مکافات تو آخر برسم

و با غضبی بر کمال از حجره کنیزک بیرون آمد کنیزک با خود اندیشید که این سخن نا اندیشیده گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم و هنوز از سر ضمیر او بی خبر و از مضمون باطن او غافل چندین هذیانات و ترهات که مردود عقل و نامقبول خرد است ایراد کردم و این مقدمات که سبب نکال و وبال من شود در صحرا نهادم و راست گفته اند

ذوالجهل یفعل ما ذوالعقل یفعله

فی النایبات ولکن بعد ما افتضحا

و عرض خویش را که در زی عفاف و کسوت صلاح نگاهداشته بودم در معرض فضیحت جلوه کردم و هدف تیر عقاب و ناوک عذاب گردانیدم و باطن را به لوث خبث و آلودگی خیانت شهوت ملوث و ملطخ کردم و اگر این معنی به سمع اعلی شاه رسد توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد و تعویل و اعتماد که بر حسن عهد و کمال محبت و فرط تقوی و رفور دیانت و اخلاص و اختصاص من داشتست در هواخواهی و مودت باطل گردد خاصه که تعرض سخط پادشاه کرده باشم و حکما چنین گفته اند ثلاثه لا امان لها البحر و النار و السلطان با سه چیز امان نبود با دریا که به موج در آید و آتش که ارتفاع گیرد و پادشاه که غضب بروی مستولی شود از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه ناممکن و متعذر معاویه گفتنحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع ما پادشاهان اثر روزگار و تاثیر قدرت کردگاریم هر که را برداریم بلند شود و هر که را فرو داریم پست گردد و همه عاقلان از امثال این ارتکاب صیانت ذات لازم شمرده اند و چون حادثه ای نازل شده است و داهیه ای حادث گشته که در امکان قدرت و وطاء وسع و طاقت نگنجیده است به رای صایب و تدبیر ثاقب گرد آن غرض برآمده اند و به لطایف حیل و بدایع تمویه خود را در پناه صون و جوار سلامت آورده و با قاصدان جان و حاسدان سود و زیان خود گفته اند

قدم بر جان همی باید نهادن

در این راه و دلم این دل ندارد

پس گفت پیش از آنکه تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد و نیز تلافی و تدارک نپذیرد و مهلت این هفت روز بگذرد به غرایب تمویه و بدایع تزویر آبروی او بر خاک اهانت و مذلت ریزم و از مرتبت و درجتش بیندازم و پیش از آنکه او خیانت من تقریر کند من او را به ترک امانت و تعرض خیانت متهم گردانم و از خوف این مقال و دهشت این حال خود را فارغ البال کنم

اذا غامرت فی شرف مروم

فلا تقنع بما دون النجوم

فطعم الموت فی امر حقیر

کطعم الموت فی امر عظیم

ناچار چو جان به عشق باید پرورد

باری غم عشق چون تویی باید خورد

و برفور جامه چاک زد و موی برکند و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز در داد و متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد و آب حسرت از دیده بگشاد و با تضرعی تمام و تخشعی بر کمال به زبان استغاثت گفت

الیوم اضحی الدین منفصم العری

والملک منهدم القواعد والذری

ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار طاووس عدل از تو در باغ فضل جلوه می کند و عنقای ظلم در زوایای عدم می آساید روا بود که در عهد عدل و ایام انصاف تو چنین اسرافی رودشاه پرسید موجب این ظلم چیست و متعرض این حیف کیست کنیزک گفت چون شاهزاده را به وثاق خویش بردم و به وجه لطف و راه شفقت گفتم ای میوه شجره پادشاهی و ای در صدف شاهنشاهی موجب این خاموشی چیست چرا طوطی نطقت در ترنم بیان نمی آید و از بهر چه بلبل زبانت بر گلبن سخن نمی سراید خود چنان آمد که گفته اندسکت الفا و نطق خلفا گفت موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست که دست عشق قفل سکوت و مهر صموت بر دهان من نهاده است

والحب ما منع الکلام الالسنا

و این اتفاق حسن بود که شاه امروز مرا به وثاق تو فرستاد و قدقیل الدوله اتفاقات حسنه بدان که مهر تو با آب و گل من آمیخته است و شعله عشق تو در دل و جان من آویخته

رنگ گلت از دلم سرشتند

چونانکه ز عشق تو گل من

و از مدت مهد تا وصول این عهد مهر تو در دل من بوده است شب و روز نامه عشق تو می خوانم و سور و آیات مصحف و داد تو از بر می کنم جانم در بند هوای تست و دل در عهد وفای تو عتاب های هجر تو بسیار است و حساب های وصل تو بی شمار

صحایف عندی للعتاب طویتها

ستنشر یوما و العتاب طویل

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه حدیث ما بود دراز

و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی و که خدمت مرا در حضرت تو قبولی باشدی و به کعبه جمال تو وصولی میسر شدی تا پدر را به تیغ از پای در آرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی

در زین عنایت تو فتراکی هست

تا در زند این بنده به فتراک تو دست

چون این حرکات نامضبوط و هذیانات نامربوط از وی ظاهر شد گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است و سودا بر مزاج او غالب گشته چه هیچ صاحب مروت و فتوت از خرد و حریت بر این اقوال و افعال ذمیمه از عقل و فضل اجازت نبیند و در شریعت کرم وانسانیت جایز نشمرد و قدم جفا بر جمال چهره دیانت و وفا ننهد و در حریم حرم پادشاه این فاحشه روا ندارد و از بهر استیلای شهوت و استعلای نهمت چنین تهمت بر ذیل نام خود نبندد و صورت تبدیل دولت و آیت تحویل مملکت و زوال سلطنت و هلاک پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایه اقبال و سرمایه جلال و مواد تخفیف طوایف عالم و اصل عمارت ربع مسکون گیتی فضل کامل و عدل شامل او از مصحف وهم و خیال برنخواند و بر صحیفه دل ننگارد پس زلیخاوار گفتما جزاء من اراد باهلک سوء الا ان یسجن او عذاب الیم

شاه چون این مقدمات استماع کرد و این مقامات بشنید متاثر و متفکر شد و اثر غضب در ناصیه مبارک او ظاهر گشت کنیزک خواست که آتش فتنه را بالا دهد و سیلاب آفت را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند گفت اگر نه جزع و فزع و تشنیع و تقریع بنده بودی و هیبت سلطنت و مهابت سیاست پادشاه و الا قصد آن کرده بود که ذیل عفاف و جیب صلاح و نفس تقی وعرض نقی این بنده را که به ردای صون و صلاح متردی است به لوث خبث و فجور خود ملطخ گرداند و من بنده را که مخدره عهد و مریم ایام و رابعه روزگارم از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معری گرداند و فضیحت و رسوایی کند امید دارم از عدل و عاطفت پادشاه عادل که انصاف من از آن بی حفاظ بی عاقبت بفرماید و تادیب این تعدی و بی حرمتی و تعریک این خیانت و بی خویشتنی که کرد به حد اعتبار رساند چنانکه دیگر متعدیان نا حفاظ را عبرت و عظت باشد

من لم یودبه والداه

ادبه اللیل و النهار

شاه با خود گفت عجب کاری و طرفه احوالی است

ظننت به ورد المکارم و العلی

ولکنه شوک یقطع احشایی

کرا سرکه دارو بود بر جگر

شود زانگبین درد او بیشتر

نوح در حق پسر خویش- کنعان- می گفترب ان ابنی من اهلی و قهر جلالت و عزت جبروت پادشاهی ندا می کرد یا نوحانه لیس من اهلک خار قلع را شاید و مار قتل را و در شریعت عقل اجازت می دهد که چون عضوی از اعضای مردم به بیماری متعدی چون آکله و جدر و جذام یا از زهر مار متالم ومتاثر گردد از برای سلامت مهجت و ابقای بقایای اعضا آن عضو را- اگر چه شریف بود- به قطع و حرق علاج فرمایند و فرزند من مرا به منزلت عضوی بود بایسته اما آکله و بیماری در وی افتاد قطع اولیتر خاصه که از برای دفع شهوت رفع ملک و دولت من می طلبد و گفته اند

دستی که ترا نخواهد آن دست بب

پس سیاف را اشارت فرمود که او را بیرون بر و هلاک کن و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود هر یک کامل و عاقل وناصح و فاضل و ملک پرور و دادگستر و هر هفت بر آسمان دولت شاه چون هفت سیاره بودند و مدار ملک و دولت به رای صایب و ذهن ثاقب و اصابت رای و رجحان عقل ایشان ثابت و محکم بود و به حکم طالع مسعود و اختر میمون در حضرت به خدمت حاضر آمده بودند چون این معنی بدیدند و آن مقدمات بشنیدند هر هفت اجتماعی کردند و در زوایه ای فراهم شدند و گفتند واجب است در این کار تاملی فرمودن وزیر بزرگترین گفت نشاید که پادشاه به گفتار زنی ناقص عقل التفات کند و فرزندی که مخایل رشد و آثار نجابت و انوار کیاست و فراست بر جبین او مبین ولایح بود و در روا و رویت او لامع و لامح باشد هلاک کند از بهر آنکه چون حدت غضب و فورت خشم تسکین یابد از امضای این عزیمت متغیر و متاسف گردد و آنگه ندامت و تاسف مربح و منجح نباشد و شین آن لابد به رای رکیک و خاطر واهی پادشاه راجع شود و ما به رکاکت عقل و سخافت خرد منسوب گردیم دیگر چون پادشاه از امضای این عزیمت و تقدیم این سیاست پشیمان شود بر آن انکار نماید و ما را به کرد خویش ماخوذ و معاقب و متهم گرداند و این مثل عقل برخواند

انگور شگال خورد و پینه تاک

سدیگر چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند و مملکت را وارث و مستحقی نبود که چهار بالش ملک به وی آراسته گردد دشمن قصد این دیار کند و در قلع و استیصال ما کوشد و دمار از این دیار برآرد و اگر ما این حادثه را تدارک نکنیم و به رای ثاقب تلافی ننماییم وبال و نکال آن به ما راجع شود وزرا گفتند اگر پادشاه بی مشورت و تدبیر ما عزیمتی به امضا رساند و از ما در آن استخارت نفرموده باشد اذیت عواقب و بلیت اواخر آن به ما چگونه بازگردد وزیر بزرگترین گفت اگر شما بر سمت تدبیر من نروید و سخن مرا ناموثر شناسید به شما آن رسد که به بوزنگان رسید که سخن امیر و کلانتر خود نشنیدند تا به غرامت آن ماخوذ شدند پرسیدند چگونه بود آن داستان بازگوی

ظهیری سمرقندی
 
۹

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۲۷ - داستان عشق و گنده پیر و سگ گریان

 

دستور گفت چنین آورده اند که وقتی جوانی بود با جمالی وافر و نعمتی فاخر جهاندیده و گرم و سرد چشیده خدمت ملوک و سلاطین کرده و مباشرت اشغال دیوانی و اعمال سلطانی نموده و ملوک روزگار به حکم وفور ادب و علو نسب او را عزیز داشتندی روزی بر سبیل تنزه و تفکه بر ممر شاهراهی طارمی دید مرتفع و رواقی متسع برکشیده چنانکه عادت باشد نظر کردن به ابنیه عالیه و مساکن مرتفعه چون بر بالای منظر نگریست دختری دید چون حور در قصور و چون ولدان و غلمان در جنان نور جمالش جهان منور کرده و بوی زلفش عالم را معطر و مبخر گردانیده با چشم غزال و سحر حلال و سلاست آب زلال و لطافت باد شمال چون آفتاب در جوزا و ماه در سرطان بر طرف منظر تکیه زده و عکس رویش عالم را روشن گردانیده جوان چون آن حسن و لطافت و لطف و ظرافت بدید واله و متحیر شد و با خود گفت مگر زهره زهرا از قبه خضرا به پست آمده است یا ملک از فلک قصد مرکز زمین کرده است

نحر کخرط العاج یضعف حسنه

خصر مخوط الخیزران الانضر

ماه از رخ تو شکست هنگامه خویش

گل روی تو دید چاک زد جامه خویش

بالای تو خواند سرو را قامت خویش

مشک از خط تو در آب زد نامه خویش

ماهی که حسن او رشک خورشید و غیرت ناهید بود و آفتاب از خجالت رخسارش در حجاب تواری و عنبر در شکنج زلف او متواری

نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد

بهاری کز دو گلزارش همی شهد و شکر خیزد

خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند

هزار آتش برانگیزد هر آن وقتی که برخیزد

هر ساعتی حورا غالیه بر رویش می کشید و رضوان و ان یکاد می خواند و بر وی می دمید

یختال فی مشییته کالغصن فی قامته

فالدر فی مبسمه و المسک فی نکهته

از دور بدیدم آن پری را

آن رشک بتان آزری را

در مغرب زلف عرض داده

صد قافله ماه و مشتری را

عقل مرشد از سفینه سینه آواز می داد که بر گذر و در منگر که فتوای حضرت نبوت و مثال درگاه رسالت این است که لا تتبع النظره النظره فالنظره الاولی لک والثانیه علیک

از کوی بلا پای نگهدار ای دل

گر جان خواهی جای نگهدار ای دل

اما عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد که عشق تحفه غیب است از غیب بی عیب آید

توبه زهاد بباید شکست

پرده عشاق بباید درید

هرچه نه جانست بباید فروخت

مهر چنان روی بباید خرید

در جمله جوان دل به باد داد از سر کوی به پای می رفت و از پای به سر می آمد

جعلت ممری علی بابه ...

... فمن لی بغفله حجابه

زن از بالا نظر بر جوان افکند چون حیرت و حسرت و قلق و ضجرت او دید دانست که طره طرار و غمزه غمازش نقد وقار از کیسه شکیب ربوده است و دل و جانش را در موسم معامله عشق به من یزید برده چنانکه عادت خوبان است در طارم فراز کرد

رات کلفی بها لیلی و وجدی

فملتنی کذا کان الحدیث

ولی قلب ینازعنی الیها

و شوق بین اضلاعی حثیث

افتاد مرا ز عشق کاری و چه کار

زد در دل من زمانه خاری و چه خار

روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید جوان با جگری کباب و چشمی پر آب به وثاق بازآمد شبی چون شب مارگزیدگان و حالتی چون حالت ماتم رسیدگان نه وجه قرار و نه امکان فرار این غزل تکرار می کرد

هر کرا عشق اختیار کند

بیقراری بر او قرار کند

نه عجب گر ز شعبده هوست

چشمم از آرزو چهار کند

انتظارم مده که آتش و آب

نکند آنچه انتظار کند

همه شب منتظر می بود تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد و موذن ندای حی علی الفلاح و ابوالیقظان ندای حی علی الصباح در دهد و همه شب این بیت ورد خود ساخته

خلیلی انی قد ارقت و نمتما

لبرق یمان فاجلسا عللانیا

ای مست هلا خیز که هنگام صبوحست

هر دم که درین حال زنی دام فتوحست

تا آخر نسیم صباح بر ارواح وزید و اشباح را به اصطباح خواند جوان با دلی پر درد و رخساره ای زرد از خانه بیرون آمد تفحص کنان که طبیب عشق را دکان کدامست تا تفسره درد و مجبه وجد بدو نمایم باشد که صفرای این واقعه را سکنگبینی سازد تا جان به لب رسیده وصال را که در بحران هجران مانده است تسکینی رسد

جس نبضی فقال عشقا طبیبی

ویحه من اخی علاج مصیب

فزجرت الطبیب سرا بعینی

ثم ناجیته بحق الصلیب

با خود گفت مصلحت آن بود که رقعه ای به معشوق فرستم و از حال دل خسته و جان مجروح او را اعلامی کنم باشد که رفقی نماید و لطفی در میان آرد که هیچ صاحبدلی دوست خود را دشمن ندارد و خورشید عالم آرای گردون پیمای که شاه ستارگان است و خسرو سیارگان با علو معارج و سمو مدارج از ذره ای حقیر ننگ نمی دارد و گل سر خروی سبز قبای شوخ چشم رعنا که ملک ریاحین و زینت بساتین است مجاورت خار موجب ننگ و عار نمی شمرد که این دم سرد اثری گرم نماید و این آب دیده چشم بی آب را نمی دهد که گل وصل بشکفد و خار هجر فرو ریزد پس قلم برگرفت و به مداد شوق بر بیاض کاغذ نبشت

تملکت یا مهجتی مهجتی

و اسهرت یا ناظری ناظری

و فیک تعلمت نظم الکلام

فلقبنی الناس بالشاعر

ایا غایبا حاضرا فی فوادی

سلام علی الغایب الحاضر

هم باز خورد به تو بلایی آخر

واندر تو رسد ز من دعایی آخر

درد دل من چنین نماند پنهان

سر بر کند این درد به جایی آخر

پس خرده عشق در میان نهاد و از مضمون دل و مکنون سر خبر داد و به دست معتمدی به معشوقه فرستاد چون رقعه به زن رسید و مطلع و مقطع آن بدید گفت این جوان را بگوی تا نیز این سخن بنهد و ما را چون دیگر زنان نپندارد و بیش ازین سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید و کوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند از بهر آنکه

گر ماه شود ننگرم اندر رویش

و بداند که مرا با جمال صورت کمال عفت جمع است هرگز غبار تهمت و شبهت بر ذیل عفاف و عصمت من ننشیند و گل طهارت من به خار معصیت خسته نگردد چون جوان جواب و خطاب معشوق شنید با خود گفت

از دوست به هر زخمی افگار نباید شد

وز یار به هر جوری بیزار نباید شد

کار نیکوان تجبر و تکبر است و کار عاشقان تخضع و تذلل

دارم سخنان تازه و زر کهن

آخر به کف آرمت به زر یا به سخن

گفت از صورت نامه چیزی به کف نیامد از نقش خامه به نقد و جامه نقل باید کرد

روزگاریست این که دیناری

ارزد آن کس که یک درم دارد

زر ندارد بنفشه چون نرگس

قامتش زان همیشه خم دارد

و بعد از پیک و نامه زر و جامه فرستاد معشوق گفت این جوان را بگویید که

این کار به زر چو زر نخواهد شد

اگر وصول مقصود و حصول مفقود به مجرد زر بودی پس کان که مایه دار گنجهاست معشوق دلها بودی و اگر زیبایی به علم دیبایی در کنار آمدی کرم پیله که مایه هر اطلس و دیباست محبوب جانها بودی و لکن حجله آرایش دیگرست و حجره آسایش دیگر زر حلقه فرج استران را زیبد نه گوش دلبران را

زر اگر مایل خران نشدی

حلقه فرج استران نشدی

زر و جامه و پیغام و نامه باز فرستاد و جوابهای درشت داد جوان با دلی پر حسرت و دماغی پر فکرت پهلوی غم بر بستر الم نهاد و از سر دردی به ترنم و وجدی می گفت

مراض نحن لیس لنا طبیب

و مهمومون لیس لنا حبیب

و لیس لنا من اللذات الا

امانیها و رویتها نصیب

جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق زعفرانی شد و از حمل اعبا اثقال هجر که از ارحام مادر نوایب دهر می زاد تیر قدش کمان وار خم گرفت و عرعر قد و صنوبر قامتش از آسیب صرصر حدثان و عواطف محنت روزگار شکسته شد از جمال وصال به آمد شد خیال خرسند می بود و بدین بیت تعلل می نمود

خیالک فی الکری و هنا اتانا

و من سلسال ریقم قد سقانا

هر شب گردد خیال او گرد دلم

الحق ز مراعات خیالش خجلم

از ارواح تا صباح و از فلق تا غسق بر سر کوی دوست معتکف و مجاور بودی منتظر نسیم خلوتی که از روایح ریاض وصل به مشام او رسد درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان او مستولی شده و آتش فراق دمار از خرمن صبر برآورده و به زبان حال می گفت

جربت من نار الهوی ما تنطفی

نار الغضا و تکل عما تحرق

و عذلت اهل العشق حتی ذقته

فعجبت کیف یموت من لایعشق

تا روزی گنده پیری که دست قواس روزگار استواری قدش را به انحنا بدل کرده بود و حراث ایام بر موضع لاله زارش خرده زعفران بیخته بر جوان بگذشت در وی نظر کرد طراوات و رونق گل باغ جمالش پژمرده دید و نضرت ارغوان رخسارش به زعفران بدل شده یافت به نظر تفرس از الحوال او تفحصی کرد و از موجب ذبول و نحول او تجسسی نمود و در تفسره صفرای او نگریست بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران که آثار اصفرار بر صفحات رخسار او ظاهر شده است گفت ای جوان بگو چرا آفتاب شباب تو در بدو حال صفرت گرفتست و گلزار جوانیت به هنگام اعتدال نوبهار فترت پذیرفته اگر بیماری عشق است طبیب می یابی جوان چون این اشارت در ضمن این بشارت معلوم کرد نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فرو ریخت گنده پیر چون رمز عشق را تفسیر بخواند و محکم و متشابه هجران را تاویل بشناخت گفت علی الخبیر بها سقطت و علی ابن بجدتها حططت ماجرای خویش بازگوی که تا نبض ننمایی بیماری معلوم نشود و تا بیماری مقرر نگردد علاج میسر نشود جوان گفت

لیالی بعد الظاعنین شکول

طوال و لیل العاشقین طویل

قصه غصه من دراز است و حادثه مشکل من با نشیب و فراز

یا سایلی عن قصتی دعنی امت فی غصتی

احبابنا قد رحلوا والیاس منهم حصتی

خال ستم زمانه می بین و مپرس

از رنگ رخم نشانه می بین و مپرس

احوال درون خانه از من مطلب

خون بر در آستانه می بین و مپرس

شب در قلق و اضطرابم و روز در حرق و التهاب مدتی است که معشوق دلم به دست غوغای عشق باز داده است و جانم در من یزید هجر نهاده بر وصالش ظفر نمی یابیم و از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمکار افتاده ست

صبر با عشق بس نمی آید

یار فریاد رس نمی آید

دل به کاری که پیش می نشود

یک قدم باز پس نمی آید

گنده پیر چون این حال بشنید گفت

نومید مشو اگر چه امید نماند

کس در غم روزگار جاوید نماند

اگر رابعه وقتست سنگ در قندیل عصمتش اندازم و اگر چون زهره زهرا بر قبه خضراست به دانه حیلت در دامش آرم پس روز دیگر بر شکل زاهده ای تعویذها و تسبیح ها برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد و به خانه آن زن رفت و خود را به کرامات بر وی جلوه کرد و دل زن را در قبضه امر و نهی آورد هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله و تطوعی برآوردی به روز طعام نخوردی یعنی که صایم الدهرم و اگر به اتفاق شبی در وثاق او بماندی به قرص جو افطار کردی و هم بر آن اختصار نمودی و گفتی گندم سبب زلت آدم بوده است و جو طعمه انبیا و لقمه اولیاست برین سیرت و سنت روزگار می گذرانید تا اعتقاد زن در زهد و صلاح و عفت و عصمت او هر روز راسخ تر می گشت و اخلاص او در اعمال دینی و دنیاوی هر ساعت ظاهرتر می شد در جمله به تزویر و شعبده و نیرنج همگی زن در ضبط آورد و با خود گفت

گر باد شوی ببندمت پای چو خاک

پس سگ بچه ای به خانه برد و مدتی در خانه تعهد می کرد تا از بسیاری مراعات و اهتمام الیف و حلیف او شد پس روزی قرصی چند ساخت و پلپل و سپندان در آن قرص ها تعبیه کرد و سگ را با خود به خانه زن برد و چون بنشت از آن قرص ها بیرون کرد و بدان سگ بچه می داد سگ قرص می خورد و از غایت حدت و تیزی دارو آب از چشمهای او می دوید و گنده پیر بر موافقت او آب در دیده می گردانید و باد سرد بر می کشید زن چون قطرات آب چشم سگ دید و گریه گنده پیر مشاهده کرد از وی پرسید ای مادر این سگ بچه چرا می گرید و او را چه افتاده است که قطرات حسرات از مدامع دیده بر صفحه رخسار می ریزد گنده پیر گفت لا تسالوا عن اشیا ان تبد لکم تسوکم زن بی صبر شد و سوگندان داد که بگو گنده پیر گفت ای دختر- او را دور از تو حالی افتاده است که بر دشمنان تو باد – قصه درد او عجیب است و حادثه او نادر و غریب

عشنا الی ان راینا فی الهوی عجبا

کل الشهور و فی الامثال عش رجبا

زن چون این سخن بشنید متحیر و متفکر گشت و گفت این کرامتی بود که حق تعالی به من نمود من یعدی الله فهو المهتدی

کم نعمه لا تستقل بشکرها

لله فی طی المکارم کامنه

پس گفت هات الحدیث عن القدیم و الحدیث از حادثه او خبری گوی و از واقعه او سمری تقریر کن گنده پیر گفت بدان که این سگ بچه دختر امیری است از امرای این شهر که من از جمله خواص خانه و بطانه آشیانه ایشان بودم و روزگار در ظل عنایت و رعایت ایشان بسر می بردم روزی برنایی غریب به در سرای ایشان برگذشت چشم برنا بر جمال او افتاد بر اثر نظر دل به باد داد سلطان عشق از منزل دل محمل ساخت و خیمه بار در ساحت جان جوان بزد جوان در هجران او روز و شب می گریست و در رنج و محنت می زیست و دختر به حکم نظام اسباب کامرانی و استظهار جمال جوانی طریق بیداد بر دست گرفت و راه تهور و تجبر پیش آورد دختر در پرده چون گل رعنا از سر طنز بر جوان می خندید و جوان از سر نیاز همه روز زار می گریست و این بیت می گفت

خورشید رخا ز روی ناخرسندی

چون سایه به هر خسی همی پیوندی

من در غم تو چرا بر می گریم و تو

بر من ز سر طنز چو گل می خندی

البته به سوز سینه جوان التفات نمی نمود و از آخ سحرگاه او نمی اندیشید چندان که جوان در غم هجران او جان تسلیم کرد و با دل خسته به خاک لحد سپرد و این ابیات از وی یادگار ماند

یا عزاقسم بالذی انا عبده

و له الحجیج و ما حوت عرفات

لا ابتغی بدلا سواک حبیبه

فثقی بقولی و الکرام ثقات

و لو ان فوقی تربه فدعوتنی

لاجبت صوتک و العظام رفات

حق تعالی این ظلم نپسندید و این دختر را مسخ گردانید آدمی بود سگ شد

یا صباح الوجوه فاعتبروا

و ارحموا کل عاشق ظلما

دختر از شرم این حالت خویشتن در خانه من افکند و به حکم قربت و مجاورت و قدم صحبت و محاورت پنهان می بود و از شرم و خجالت روی به هیچ کس ننمود مدت دو سال است تا تفقدش می کنم و تعهد واجب می دارم و این راز بر هیچ کس آشکارا نکرده ام و عجب آن است که هر کجا زنی صاحب جمال بیند اشک حسرت باریدن گیرد

در قصه اهل عشق اسرار بسی ست

زن چون این ماجرا بشنود گفت مرا از استماع این قصه عبرت ها و موعظت ها حاصل آمد

بذا فضت الایام ما بین اهلها

مصایب قوم عند قوم فواید

بدان که مدتی است تا برنایی بر من عاشق است و در رنج عشق بدر او هلالی و شخص او خلالی شده است سر کوی ما مطاف اوست و گرد در و دیوار ما کعبه طواف او به کرات ملطفات و رقعات فرستاده است مخبر از صفوت مودت و منهی از کمال محبت و من در مقابله آن اقوال لطیف جوابهای عنیف داده ام و دل او برنجانیده گنده پیر چون این سخن بشنود استحالتی عظیم نمود و گفت جان مادر خطا کرده ای که دل او بیازرده ای زنهار از خستگان عشق مرهمی دریغ مدار و بستگان بند هجران را خوار مگذار چه هر که افتادگان عشق را دست نگیرد پایمال حوادث شود و هر که بر محرومان وصال رحمت ننماید مرحوم گردد زن گفت ای مادر نصایح تو را بر دل نگاشتم و با تو عقد عهد بستم که بعد از این قدم بر جاده این نصیحت نهم و مراعات جانب او واجب دارم

بعد از این دست ما و دامن دوست

پس از این گوش ما و حلقه یار

پس گفت ای مادر چون محرم این غم سمع تست و منور این حجره شمع تو ناصحی مشفق و معتمدی و اگر برکت صحبت تو نبودی دمار از روزگار من برآمده بود باید که چون آن جوان را بینی در تمهید اعذار مبالغت نمایی و آنچه واجب کند از لطف عنایت و حسن رعایت دل او بجای آری پیرزن در وقت از پیش دختر بیرون آمد و جوان را بدین کلمات لطیف و محاورات ظریف بشارت داد و گفت

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

جوان در وقت از بادیه حرمان روی به کعبه درمان نهاد چون به در سرای زن رسید زن به فراست حالت و کیاست حیلت بجای آورد که عاشق گذری می کند و بوی جگر سوخته و رایحه دل بریان بشناخت که محب قصد محبوب دارد با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز عاشق نیازمند را به خود خواند و گفت

بیا که عاشق رنجور را خریداریم

فتادگان جهان را به لطف برداریم

القصه به دلالت گنده پیر پارسا و قیادت آن زاهده عصر و برکات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق و طالب به مطلوب رسید و هر دو روزگاری دراز از نعمت وصال تمتع ها می گرفتند و نعوذ بالله من فرح القواد و غضب الجلاد

اذا ما رداء المرء لم یک طاهرا

فهیهات لاینقیه بالماء غاسله

این حکایت از بهر آن گفتم تا رای جهان آرای شاه را مقرر گردد که مکر زنان از حد و عد بیرون است و حیل و عمل ایشان از حصر و حزر افزون چون مکنون این داستان که مضمون او فهرست مکر و قانون غدر است به سمع شاه رسید بفرمود تا شاهزاده را به حبس بردند و سیاست در توقف نهادند

ظهیری سمرقندی
 
۱۰

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل چهارم

 

قال الله تعالی و الذین اوتوا العلم درجات

و قال النبی صلی الله علیه و سلم العلما و رثه الانبیاء و قال علما امتی کانبیاء بنی اسراییل

بدانک علم شریف ترین و سیلتی است قربت حق را و صفت حق است و بوسیلت علم بدرجات علی میتوان رسید که والذین او توا العلم درجات

ولیکن بدان شرط که با علم خوف و خشیت قرین بود زیراک سر همه علمها خدای ترسی است و حق تعالی عالم کسی را میخواند که او خشیت دارد و خدای ترس بود که انما یخشی الله من عباده العلماء و هر چند که علم بیافزاید خشیت میافزاید چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود انا اعلمکم بالله و اخشیکم منه و نشان خشیت آن است که بدان علم کار کند و آن را وسیلت درجات آخرت سازد نه وسیلت جمع مال و اکتساب جاده دنیاوی و تمتعات بهیمی و هر کس که بدان عمل نکند و وسیلت مال و جاه دنیاوی سازد او جاهل است بحقیقت نه عالم و حق تعالی مثل او حاشا بدر از گوش زده است که مثل الذین حملوا التوریه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا و علم میراث انبیاست علیهم السلام و ان الانبیا لم یور ثوا دینارا و لا درهما و لکنهم یورثوا العلم فمن اخذ به فقد اخذ بحظ وافر

و انبیا علیهم اسلام دو نوع علم میراث گذاشتند علم ظاهر و علم باطن

علم ظاهر آن علم نافع است که صحابه رضی الله عنهم از قول و فعل خواجه علیه السلام گرفته اند تا بعین وایمه سلف تتبع آن کرده وخوانده و آموخته و بدان عمل کرده از علم کتاب وسنت و تفسیر و اخبار و آثار وقفه و آنچ از توابع اینهاست

و علم باطن معرفت آن معانی است که بی واسطه جبرییل از غیب الغیب در مقام اوادنی در حالت لی مع اله وقت زقه جان خواجه علیه الصلوه میکردند که فاوحی الی عبده ما اوحی و از ولایت نبوت جرعه آن جامهای مالامال بر سنت کرام بر جان و جگرسوختگان عالم طلب میریختند که ماصب الله فی صدری شییا الا و صبیته فی صدر ابی بکر

و همچنانک علم ظاهر انواع بسیار است تنوع علم باطن زیادت است چون علم ایمان و علم اسلام و علم احسان و علم ایقان و علم عیان و علم عین و علم توبت و علم زهد و علم ورع و علم تقوی و علم اخلاص و علم معرفت نفس وعلم صفات و آفات نفس و علم معرفت دل و علم صفات واطوار و احوال دل و علم تزکیت و تربیت نفس و علم تصفیه و پرورش دل و علم فرق میان خواطر نفسانی و شیطانی ودلی و عقلی و ایمانی و ملکی و روحانی و رحمانی و علم فرق میان اشارت و الهام و خطاب وندا و هاتف و کلام حق و علم تهذیب اخلاق وعلم تبدیل صفات و علم تخلق باخلاق حق وعلم مشاهدات وانواع آن و علم مکاشفات و تفاوت آن و علم توحید و تفاوت آن و علم صفات جلال وعلم معانی صفات و علم تجلی صفات و علم تجلی ذات و علم مقامات و علم احوال و علم قرب و بعد و علم وصول و علم فنا و علم بقا و علم سکر و علم صحو و علم معرفت و انواع آن و غیر این از علوم غیبی که برشمردن آن اطنابی دارد و این جمله آن است که سالکان این راه را بتعلم علم و علم آدم الاسماء کلها حاصل شود اما آنها که ازین سعادت محرومند چون ازین نوع علوم چیزی بشنوند بانکار پدید آیند چنانک خواجه علیه الصلوه میفرماید ان من العلم کهییه المکنون لایعلماها الا العملماء بالله فاذا نطقوا بها لاینکرها الااهل العزه بالله و ابوهریره رضی الله عنه ازینجا میگفت حفظت من رسول الله صلی الله علیه وسلم و عایین من العلم اما احد هما فقط بثثته و اما الآخر لوبثثته لقطع هذا البلعوم

و علما سه طایفه اند یکی آنک علم ظاهر داند دوم آنک علم باطن داند سیم آنک هم علم ظاهر و هم علم باطن داند و این نادره بود در هر عصر اگر پنج کس در جمله جهان باشند بسیار بود بلکه برکت یکی از ایشان شرق و غرب عالم را فرا رسد و قطب وقت بود و عالمیان در پناه دولت و سایه همت او باشند و او آن عالم است که خواجه علیه السلام بدو تفاخر میکند که علما امتی کانبیاء بنی اسراییل ومیراث خواران انبیاء علیهم السلام ازین علمااند علی الحقیقه که میراث علوم ظاهر و علوم باطن ایشان یافته اند که ان العلما ورثه الانبیاء و علمای ظاهر هم سه طایفه اند مفتیان و مذکران و قضاه

اما مفتیان اهل دراست و نظر و فتوی اند و اینها دو طایفه اند یکی آنک عالم دل و عالم زبان اند دریشان خوف و خشیت است با علم عمل دارند و با فتوی تقوی ورزند و تحصیل علم و نشر آن برای نجات و درجات کنند و نظر از جاه و مال دنیا منقطع دارند ایشان آنهااند که میفرماید انما یخشی الله من عباده العلماء

دوم آنک عالم زبان جاهل دلند در دل ایشان از خدای خوف و حیا نبود و در علم آموختن و نشر کردن نیت تحصیل ثواب آخرت و قربت حق نبود بفرض تحصیل جاه و مال و قبول خلق ویافت مناصب تتبع علم کنند لاجرم هوا برایشان غالب شود و علم ایشان متابع هوا گردد و کار بهوا کنند و بعلم عمل نکنند و بر علمای متقی و دیندار حسد برند ودر پوستین ایشان افتند و برایشان افترا کنند و در مقام بحث بجدل با دید آیند و ایذا کنندو سخن بتوجیه نگویند و حق را گردن ننهند و خواهند که بجلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل رادر کسوت حق فرانمایند و اظهار فضل کنند ازین جنس علما از آنهااند که خواجه علیه الصلوه میفرماید اتقو کل منافق علیم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ماتنکرون

و بحقیقت آن آفت که در دین ومیان امت بواسطه چنین عالم فاجر و زاهد جاهل پدید آمده است به هیچ چیز پدید نیامده است چنانک امیرالمومنین علی رضی الله عنه میگوید ما قطع ظهری فی الاسلام الارجلان عالم فاجرو ناسک مبتدع فالعالم الفاجر یزهد الناس فی علمه لمایرون من فجوره والمبتدع الناسک یرغب الناس فی بدعته لما یرون من نسکه

لا جرم بشومی علما سوء و زاهدان مرایی و درویشان گدایی که از حریضی دین بدنیا میفروشند و پیوسته بر درگاه ملوک بمذلت میگردند و بدر امیران خواجگان باستخفاف درمیروند و بخواری و اهانت ایشان را خدمت میکنند و مدح و فضل میگویند و بنفماق ایشان را بدانج در ایشان نیست ستایش میکنند و بمداهنه بهر باطل که ایشان می کنند یا میگویند صدق الامیر میزنند و بطمع فاسد ترک امر معروف و نهی ممنکر می کنند تا حاصل کار یا درمی چند حرام ازیشان بستانند یا رشوتی دیگر بدهند و عملی و منصبی بگیرند اعتقاد امرا و خواجگان و لشکریان واردات پادشاهان فاسد ببود و قیاس کردند که جمله علما و مشایخ همین سیرت بد و خصال مذموم دارند تا بچشم حقارت بخواص حق و اولیای عزت نگرستند و بکلی روی از اینها بگردانیدند و از فواید خدمت و صحبت ایشان محروم ماندند و از نور علم و پرتو ولایت ایشان بی نصیب شدند در حدیث میآید که چنین عالمی که غرض او از علم دنیا باشد او را از ثواب علم نصیبه بیش از آن نیست که در دنیا از مال و جاه بیابد و در آرت اول آتش افروز دوزخ او بود

از چنین علم که نافع باشد استعاذت واجب است چنانک خواجه علیه الصلوه فرمود اعوذبک من علم لا ینفع و علم لاینفع دو نوع است یکی علم شریعت چون بدان کار نکنند نافع نباشد اگرچه آن فی نفسه نافع بود و دوم علم نجوم و کهانت و انواع علوم فلسفه که آن را حکمت میخوانند و بعضی با کلام برآمیخته اند و آنرا اصول نام کرده تا بنام نیک کفر و ضلالت در گردن خلق عاجز کنند واین نوع غیرنافع است فی ذاته و اگر بدان عمل کنند مهلک و مفوی و مضل بوند و بسی سرگشتگان بدین علم از راه دین و جاده استقامت بیفتادند بغرور آنک ما علم معرفت و شناخت حقیقت حاصل میکنیم و ندانستند که معرفت حق بقرایت و روایت حاصل نشود الا برروش متابعت ظاهر و باطن محمد علیه السلام چنانک حق تعالی خبر میدهد که و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لانتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله الایه

پس مفتی متقی باید که ازین انواع علوم و آفات آن احتراز کند و در تخلیص نیت کوشد تا فتوی که دهد و درسی که گوید و مناظره ای که کند نظر بر ثواب آخرت و قربت حق ونشر علم و اظهار حق و بیان شرع و تقویت دین نهد و نفس را از رعونات علم پاک گرداند و از آلایش حرص و طمع تطهیر دهد که مذلت علما درحرص و طمع است چنانک میگوید

آلوده شد بحرص درم جان عالمان

وین خواری از گزاف بدیشان نمیرسد

دردا و حسرتا که بپایان برسد عمر

وین حرص مرد ریگ بپایان نمیرسد

و در فتوی دادن احتیاط تمام بجای آرد تا بمیل نفس و غرض و علت فتوی ندهد و اگر وقفی در دست او باشد در آن تصرف فاسد نکند و مال حرام نستاند که چون لقمه آشفته ببود حرص و شهوت و حسد و ریا پدید آید آنگه هرچ در مدت عمر رنج برده باشد هباء منثور شود و از بدعتها بایدکه محترز باشد و بر جاده سنت و متابعت ثابت قدم بود و بر سیرت و اعتقاد سلف صالح رود و مذهب اهل سنت و جماعت دارد

و اوقات و ساعات خویش موظف گرداند چنانک عمر عزیز هیچ در بطالت و هزل و لغو صرف نکند بامداد چون نماز صبح بگزارد بذکرو قرایت قرآن مشغول شود تا بر آمدن آفتاب و بعد از نماز دیگر ساعتی تا بشب هم بذکر مشغول شود تا باشارت واذکر اسم ربک بکره واصیلا عمل کرده باشد که در آن خیر بسیارست و چون آفتاب طلوع کرد دورکعتی بگزارد و بتدریس و افادت و استفادت علم مشغول شود و چون از آن بپرداخت نماز چاشت بپای دارد آنقدر که تواند از دو رکعت تا دوازده رکعت بعد از آن به مصالح معاش خویش و فرزندان و آسایش و رعایت حق ضروری نفس مشغول شود تا بین الصلوتین دیگر باره ببحث علمی یا مطالعه یا افادت مشغول بود تاآخر روز که به ذکر مشغول شود تا نماز شام گزارد و اگر بین العشایین احیا تواند کرد به ذکر و قرایت و اوراد سعادتی شگرفت بود و چون نماز خفتن گزارد سخن نگوید که سنت این است پس بمطالعه یا تکرار مشغول شود تا دانگی شب بگذرد پس ساعتی روی بقبله و نشیند بذکر مشغول شود چون خواب غلب کند از سر جمعیت و ذکر بر پهلوی راست روی بقبله بخسبد و بدل و زبان این دعا که سنت است میخواند که اللهم انی اسلمت نفسی الیک و وجهت وجهی الیک و الجأت ظهری الیک و فوضت امری الیک رهبه منک و رغبه الیک لاملجا و لامنجأ و لامفر منک الا الیک آمنت بکتابک الذی انزلت و بنبیک الذی ارسلت پس بدل و زبان ذکر میگوید تا با ذکر در خواب شود در خبر است که هر که بر وضو و ذکر خسبد روح او را بزیر عرش برند تا بطاعت حق مشغول بود و هر خواب که بیند صدق و حق بود که نوم العالم عباده این چنین خوابی است

پس جهد کند که در میانه شب ساعتی برخیزد و بنماز تهجد که سنت خواجه است علیه السلام مشغول شود و آن سیزده رکعت نمازست با وتر وهر چند قراعت درازتر خواند فاضل تر بود و دیگر باره اگر خواهد بخسبد تا بوقت صبح برخیزد و تجدید وضو کند وبذکر مشغول شود تا وقت نماز

و باید که ازین تعبدات بصورت بی معنی قانع نشود و پیوسته نفس را از نوعی مجاهده فارغ نگذارد و دل خویش را باز طلبد و از آنچ در فصول باب معاش از تزکیه نفس وتصفیه دل و تحلیه روح شرح داده ایم بقدر وسع حاصل میکند تا بتدریج بعضی حقایق او را روی مینماید و اسرار کشف میشود

اندرین راه اگرچه آن نکنی

دست وپایی بزن زیان نکنی

اما مذکران سه طایفه اند یکی آنهااند که فصلی چند از سخنان مصنوع مسجع بی معنی یاد گیرند که از علم دینی دران هیچ نباشد و زفان بدان جاری کنند و آن نوع برزند و بغرض قبول خلق وجمع مال در جهان میگردند و بصدگونه تصنع و تسلس و شیادگری و بلعجبی پدید ایند تا چگونه مقصود دنیاوی حاصل کنند و بر سر منبر بمدح و مداحی ملوک و سلاطین و امرا و وزرا و صدور و اکابر و اصحاب مناسب و قضاه و حکام مشغول شوند تا بر جای پیغمبر علیه السلام چندین دروغ و بدعت روا دارند که بگویند و بکنند و بر سر منبر گداییها کنند و از ظالمان مال ستانند و توزیع خواهند تا گاه بود که از درویشان بحکم بستانند به دل ناخوشی و بیشتر آن بود که بریشان زکوه واجب نبود و از مردم زکوه ستانند حرام خورند و حرام پوشند و حکایتهای دروغ افترا کنند و احادیث موضوع و مطعون روایت کنند و گویند حدیثی صحیح است و خلق و جاهای مذموم کنند و بر خوش آمد ایشان سخن رانند و خلق را در بدعت و ضلالت اندازند و گاه بود که تعصبها کنند و فتنه ها انگیزند و عوام را بر تعصب اغرا و اغوا کنند

اینها از قبیل علمای عالم زبان جاهل دلند و آتش افروز دوزخ

دوم طایفه ایمه صالح اند که سخن از بهر خدای و ثواب آخرت گویند و ازبدعت و ضلالت دور باشند و از تفسیر و اخبار و آثار و سیر صلحا گویند بر جاده سنت و سیرت سلف صالح وخلق را بوعظ و نصحیت و حکمت با خدای و جاده شریعت و نوبت و زهد و ورع و تقوی خوانند چنانک حق تعالی میفرماید ادع الی سبیل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه و خلق را نه به رجای مذموم دلیر گردانند و نه درمبالغت تخویف از کرم حق نومید کنند که آن هم مذموم است وخود را بآلایش طمع دنیاوی ملوث نکنند تاکلمه الحق توانند گفت و سخن بی طمع موثر آید که چون بحب دنیا و طمع آلوده بود سخن هم آلوده بود و از منشأ نفس آید نه آنچ آید حق بود ونه بر دل موثر آید و اگر نیز آنچ گوید حق گوید ولیکن از حق نیاید از سر باطل و هوا آید بر دل نیاید بزرگان گفته اند آنچ از دل آیدبر دل آید

و در روایت آمده است که اوحی الله تعالی الی داود فقال یا داود لا تسألن عن عالم قد اسکرته حب الدنیا فاولیک قطاع الطریق علی عبادی

و عبدالله بن عباس رضی الله عنهما روایت می کند از خواجه علیه الصلوه که فرمود علماء هذه الامه رجلان فرجل اتاه الله علما فبذله للناس و لم یأخذ علیه طمعا و لم یشتر به ثمنا فذلک یصلی علیه طیر السماء وحیتان الماء و دواب الارض و الکرام الکاتبین یقدم علی الله عزوجل یوم القیمه سیدا شریفا حتی یرافق المرسلین و رجل اتاه الله علما فی الدنیا فضن به عن عبادالله و اخذ علیه طمعا و اشتری به ثمنا یعذب حتی یفرغ الله من حساب الخلایق

و در قوت القلوب شیخ ابوطالب مکی رحمه الله آورده است که و من اغلظ ماسمعت فیمن اتباع الدنیا بالعلم ماحدثونا عن عبیدبن واقد عن عثمان بی ابی سلیمان قال کان رجل یخدم موسی صلی الله علیه فجعل یقول حدثنی موسی صفی الله حدثنی موسی نجی الله حدثنی موسی کلیم الله حتی اثری و اکثر ماله وفقده موسی صلی الله علیه فجعل یسأل عنه فلایحس منه اثرا حتی جاءه رجل ذات یوم و فی یده خنزیر فی عنقه حبل اسوده فقال له موسی صلی الله علیه تعرف فلانا فقال نعم هو هذا الخنزیر فقال موسی یا رب اسالک ان ترده الی حاله حتی اسأله فیمااصابه هذا فاوحی الله تعالی الیه لودعوتنی بالذی دعانی به آدم فمن دونه ما اجیبک فیه ولکن اخبرک لم صنعت هذا به لا نه کان یطلب الدنیا بالدین

تااین جمله حقیقت شناسند علمای دین و از حرص دنیا و طلب آن بدین احتراز نمایند که درین باب و عید بسیارست برین اقتصار نمودیم

چون مذکر دنیاطلب بود و بدان شرایط و آداب و اوراد که مفتی رانموده آمد قیام نماید از آنها بود که یرفع الله الذین آمنو منکم والذین اوتو العلم درجات

در روایت میآید از ابن عباس – رضی الله عنه – که علما را بر مومنان فضیلت است بهفتصد درجه میان هر درجه ای پانصد ساله راه است هر نصیحت و وعظ که چنین عالم فرماید بهر حرفی اورا قربتی و درجتی حاصل میشود و هر کس که بواسطه وعظ او توبه کند و بطاعت مشغول شود و روی بحق آرد جمله در کفه حسنات او باشد روز قیامت

سیم طایفه مشایخ اند که بجذبات عنایت حق سلوک راه دین و سیر بعالم یقین حاصل کرده اند و از مکاشفات الطاف خداوندی علوم لدنی یافته اند و در پرتو انوار تجلی صفات حق بینای معانی و حقایق و اسرار گشته اند و بر احوال مقامات و سلوک راه حق وقوفی تمام یافته اند و از حضرت عزت و ولایت مشایخ بدلالت و تربیت خلق و دعوت بحق مأمور گشته بعد از انک عمری واعظ نفس خویش بوده اند که عظ نفسک فان اتعظت فعظ الناس والا فاستحی من الله و از واعظ والله فی قلب کل مومن قبول وعظ کرده اند و کمینگاه مکر وحیلت نفس نگاه داشته اند و بحکم فرمان بدعوت خلق مشغول شده و خلق را از خرابات دنیا و خمر شهوات و مستی غفلات باحظایر قدس و مجلس انس فی مقعد صدق و شراب طهور و تجلی جمال ساقی و سقیهم ربهم میخوانند و ذکرهم بایام الله و ایشان را از ذوق مشارب مردان میچشانند و سلسله شوق و محبت دل ایشان میجنبانند و بحسب عقل و شناخت و ذوق و شوق هر طایفه ای از شریعت و طریقت و حقیقت بیان میکنند تا هر کس حظ و نصیب خویش بقدر همت خویش برمیدارند که قد علم کل اناس مشربهم

و اگر مرغ جانی که از آشیانه یحبهم پریده است بر شبکه ارادت میافتد و بدانه یحبونه در دام بلای عشق بند میشود آن شهباز سپید را که سخت بدیع و غریب افتاده است در کریز خلوت خانه می کنند و چشم هوای نفس او از جهان مرادات دو جهانی برمیدوزند و بطعمه ذکر پرورش میدهند تا آنگه که آن وحشت التماس بماسوای حق ازو منقطع شود و مقام انس حاصل کند مستعد و مستحق آن شود که نشیمن دست ملک سازد

اینها خلاصه آفرینش و خلیفه حق نایب و میراث دار انبیااند که علما امتی کانبیاء بنی اسراییل دیده هر کس بر جمال کمال ایشان نیفتد که در زیر قباب غیرت حق متواری اند

مردان رهش زنده بجانی دگرند

مرغان هواش ز اشیانی دگرند

منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان

بیرون زدو کون در جهانی دگرند

خلق ازیشان همین سروریش بینند که از خویش قیاس احوال ایشان بر خویش ودیگران کنند و ایشان را واعظی از واعظان یا عالمی از عالمان ظاهر شمرند و ندانند که لا یقاس الملایکه بالحدادین

اما قضاه هم سه طایفه اند چنانک خواجه علیه الصلوه میفرماید القضاه ثلث قاضیان فی النار و قاض فی الجنه فرمود قاضیان سه اند دو در دوزخ اند و یکی در بهشت

آن دو که در دوزخ اند یکی آن است که بعلم قضا جاهل باشد و از سر جهل و هوا و میل نفس قضا کند دوم آنک بعلم قضا عالم بود اما بعلم کار نکند بجهل و هوا کار کند و میل ومحابا کند و جانب خلق بر جانب خدای ترجیح نهد و رشوت ستاند و کتابت سجلات و عقودانکحه بقباله دهد و از آن مال و خدمتی ستاند و نیابتها در ولایت بمال و رشوت دهد و خدمتکاران را مستولی کند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق کوشند و در اموال مواریث و ایتام تصرف فاسد کنند و تزویرات بردارند و باطلها را بحق فرانمایند و حق را بپوشانند و باطل کنند و امثال این چنانک تصرف در اوقاف بنا واجب نمایند ومناصب ومساجد و مدارس و خانقاهات بعلتها و غرضها و رشوتها بنااهلان و مستأکله دهند وتقویت اهل دین نکنند و کار احتساب وامر معروف و نهی منتکر مهمل گذارند و آنچ بابواب البر تعلق دارد که بر قاضی واجب بود غمخوارگی آن کردن ضایع گذارند این جمله آن است که بدان مستوجب دوزخ گردند

و اما آن قاضی که در بهشت است مگر اشارت بدان است که خود در بهشت قاضی است و الا آنک در دنیا قاضی باشد رعایت این حقوق بر وجه خویش کجا تواندکرد خواجه علیه السلام ازینجا فرمود من جعل قاضیا فقد ذبح بغیر سکین

تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب قرب سی سال است تا میگردد هیچ قاضی نیافت که از این آفات مبرا و مصون بود الا ماشاالله مع هذا اگر کسی از این خصال ناپسند پاک و مبرا بود و بضد این بخصال حمیده موصوف بر جاده شریعت و بدان سیرت و سریرت که شرح داده آمد عالم عامل در را متصف گردد و اوقاف خویش را بدان اوراد آراسته دارد و میان مسلمانان حکومت بر سنت و سیرت سلف صالح تواند کرد ولی من اولیاءالله باشد و خاص و گزیده حق بود و بهر حکومتی که بحق بگزارد و شفقتی که بر احوال خلق ببرد واقامت حدود شرع که بجای آرد درجتی و قربتی و رفعتی شریف یابد و از نادره جهان بود و بچنین قاضی تبرک نمودن و تقرب جستن واجب بود و صلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۱۱

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل دهم

 

همچنان که در علم طب ابدان ازالت مرض به ضد کنند در طب نفوس ازالت هم به اضداد آن رذایل باید کرد و ما پیش ازین اجناس فضایل حصر کرده ایم و اجناس رذایل که به مثابت اطراف آن اوساط است برشمرده و چون فضایل چهار است و رذایل هشت و یک چیز را یک ضد بیش نبود چه ضد آن دو موجود باشند در غایت بعد از یکدیگر پس بدین اعتبار رذایل را اضداد فضایل نتوان گفت الا به مجاز اما هر دو رذیلتی که از باب باشند و یکی در غایت افراط بود و دیگر در غایت تفریط ایشان را ضد یکدیگر توان گفت

و بباید دانست که قانون صناعی در معالجت امراض آن بود که اول اجناس امراض بدانند پس اسباب و علامات آن بشناسند پس به معالجه آن مشغول شوند و امراض انحرافات امزجه باشد از اعتدال و معالجات آن رد آن با اعتدال به حیلت صناعی

و چون قوای نفس انسانی محصور است در سه نوع چنانکه گفتیم یکی قوت تمییز و دیگر قوت دفع و سیم قوت جذب و انحرافات هر یک از دو گونه صورت بندد یا از خللی که در کمیت قوت باشد یا از خللی که در کیفیت قوت افتد و خلل کمیت یا از مجاوزت اعتدال بود در جانب زیادت یا از مجاوزت اعتدال بود در جانب نقصان پس امراض هر قوتی از سه جنس تواند بود یا به حسب افراط یا به حسب تفریط یا به حسب رداءت

اما افراط در قوت تمییز مانند خبث و گربزی و دها بود در آنچه تعلق به عمل دارد و مانند تجاوز حد نظر و حکم بر مجردات به قوت اوهام و حواس همچنان که بر محسوسات درانچه تعلق به نظر دارد و اما تفریط در او چون بلاهت و بلادت در عملیات و قصور نظر از مقدار واجب مانند اجرای احکام محسوسات بر مجردات در نظریات و اما رداءت قوت چون شوق به علومی که مثمر یقین و کمال نفس نبود مثلا علم جدل و خلاف و سفسطه به نسبت با کسی که آن را به جای یقینیات استعمال کند و چون علم کهانت و فال گرفتن و شعبده و کیمیا به نسبت با کسی که غرض او ازان وصول به شهوات خسیسه بود و اما افراط در قوت دفع چون شدت غیظ و فرط انتقام و غیرت نه به موضع خویش و تشبه نمودن به سباع و اما تفریط درو چون بی حمیتی و خور طبع و بددلی و تشبه نمودن به اخلاق زنان و کودکان و اما رداءت قوت چون شوق به انتقامات فاسده مانند خشم گرفتن بر جمادات و بهایم یا بر نوع انسان ولکن به سببی که موجب غضب نبود در اکثر طبایع و اما افراط در قوت جذب مانند شکم پرستی و حرص نمودن بر اکل و شرب و عشق و شیفتگی به کسانی که محل شهوت باشند و اما تفریط در او مانند فتور از طلب اقوات ضروری و حفظ نسل و خمود شهوت و اما رداءت قوت چون اشتهای گل خوردن و شهوت مقاربت ذکور و یا استعمال شهوت بر وجهی که از قانون واجب خارج باشد

اینست اجناس امراض بسیطه که در قوای نفس حادث شود و آن را انواع بسیار بود و از ترکبات آن مرضهای بسیار برخیزد که مرجع همه با این اجناس بود و از این امراض مرضی چند باشد که آن را امراض مهلکه خوانند چه اصول اکثر امراض مزمنه آن باشد و آن مانند حیرت و جهل بود در قوت نظری و غضب و بددلی و خوف و حزن و حسد و امل و عشق و بطالت در قوتهای دیگر و نکایت این امراض در نفس عظیم تر باشد و معالجت آن مهمتر و به عموم نفع نزدیکتر و بعد ازین شرح هر یکی به جایگاه خویش بیاید انشاء الله تعالی

و اما اسباب این انحرافات دو گونه بود یکی نفسانی و دیگر جسمانی و بیانش آنست که چون عنایت یزدانی نفس انسانی را بر بنیت جسمانی مربوط آفریده است و مفارقت یکی از دیگر به مشیت خود عز اسمه منوط گردانیده تأثر هر یکی از طریان سببی یا علتی موجب تغیر دیگریک می شود مثلا تأثر نفس از فرط غضب یا استیلای عشق یا تواتر اندوه موجب تغیر صورت بدن شود به انواع تغیرات مانند اضطراب و ارتعاد و زردی و نزاری و تأثر بدن از امراض و اسقام خاصه چون در عضوی شریف حادث شود مانند دل و دماغ موجب تغیر حال نفس شود چون نقصان تمییز و فساد تخیل و تقصیر در استعمال قوی و ملکات

پس معالج نفس باید که اول تعرف حال سبب کند تا اگر تغیر بنیت بوده باشد آن را به اصناف معالجات که کتب طبی بران مشتمل است مداوات کند و اگر تأثر نفس بوده باشد به اصناف معالجات که کتب این صناعت بران مشتمل بود به ازالت آن مشغول شود که چون سبب مرتفع شود لامحاله مرض نیز مرتفع شود

و اما معالجات کلی در طب به استعمال چهار صنف بود غذا و دوا و سم و کی یا قطع و در امراض نفسانی هم بر این سیاقت اعتبار باید کرد بر این طریق که اول قبح رذیلتی که دفع و ازالت آن مطلوب بود بر وجهی که شک را دران مجال مداخلت نباشد معلوم کنند و بر فساد و اختلالی که از طریان آن منتظر و متوقع بود چه در امور دینی و چه در امور دنیاوی واقف شوند و آن را در تخیل مستحکم کنند پس به ارادت عقلی ازان تجنب نمایند اگر مقصود حاصل شود فخیره و الا به مداومت فضیلتی که به ازای آن رذیلت باشد پیوسته مشغول باشند و در تکرار افعالی که تعلق بدان قوت دارد بر وجه افضل و طریق اجمل مبالغت کنند و این معالجات جمله به ازای علاج غذایی بود به نزدیک اطبا

و اگر بدین نوع معالجه مرض زایل نشود توبیخ و ملامت و تعییر و مذمت نفس بران فعل چه به طریق فکر و چه به قول و چه به عمل استعمال کنند اگر کفایت نیفتد در مطلوب و مقصود تعدیل یکی از دو قوت حیوانی یعنی غضبی یا شهوی باشد به استعمال قوت دیگر آن را تعدیل و تسکین کنند چه هر گاه که یکی غالب شود صاحبش مغلوب گردد و در اصل فطرت خود همچنان که فایده قوت شهوی تبقیه شخص و نوع است فایده قوت غضبی کسر سورت شهوت است تا چون ایشان متکافی شوند قوت نطقی را مجال تمییز بود و این صنف علاج به مثابت معالجات دوایی بود به نزدیک اطبا

و اگر بدین طریق هم مرض زایل نشود و رسوخ و استحکام رذیلت به غایت بود به ارتکاب اسباب رذیلتی که ضد آن رذیلت بود در قمع و قهر آن استعانت باید جست و شرط تعدیل نگاه داشت یعنی چون آن رذیلت روی در انحطاط نهد و به رتبت وسط که مقام فضیلت بود نزدیک رسد ترک آن ارتکاب باید گرفت تا از اعتدال در طرف دیگر مایل نشود و به مرضی دیگر ادا نکند و این صنف علاج به منزلت معالجت سمی بود که تا طبیب مضطر نشود بدان تمسک نکند و در تمسک احتیاط تمام واجب شناسد تا انحراف مزاج با طرف دیگر نشود

و اگر این نوع علاج هم کافی نباشد و به هر وقتی نفس به معاودت عادت راسخ مبادرت کند او را به عقوبت و تعذیب و تکلیف افعال صعب و تقلید اعمال شاق و اقدام بر نذوری و عهودی که قیام بدان مشکل بود با تقدیم ایفای مراسم آن تأدیب باید کرد و این صنف معالجه مانند قطع اعضا و داغ کردن اطراف بود در طب و آخرالدواء الکی

اینست معالجات کلی در ازالت امراض نفسانی و استعمال آن در هر مرضی بر کسی که از اول کتاب تا اینجا معلوم کرده باشد و بر فضایل و رذایل وقوف یافته متعذر نبود و ما زیادتی بیان را به تفصیل علاج مرضی چند از امراض مهلکه که تباه ترین امراض نفس آنست اشارتی کنیم تا قیاس ازالت دیگر امراض و اعتبار معالجات آسان شود والله الموفق

اما امراض قوت نظری را هر چند مراتب بسیار است چه به حسب بساطت و چه به حسب ترکب ولکن تباه ترین آن انواع سه نوع است یکی حیرت و دوم جهل بسیط و سیم جهل مرکب و نوع اول از قبیل افراط بود و نوع دوم از جنس تفریط و نوع سیم از جهت رداءت

علاج حیرت اما حیرت از تعارض ادله خیزد در مسایل مشکله و عجز نفس از تحقیق حق و ابطال باطل و طریق ازالت این رذیلت که مهلک ترین رذایل باشد آنست که اول تذکر این قضیه از قضایای اولی که جمع و رفع نفی و اثبات در یک حال محال بود ملکه کند تا بر اجمال در هر مسأله ای که دران متحیر باشد حکم جزم کند به فساد یک طرف از دو طرف متعارض بعد ازان تتبع قوانین منطقی و تصفح مقدمات و تفحص از صورت قیاس به استقصای بلیغ و احتیاطی تمام در هر طرفی استعمال کند تا بر موضع خطا و منشأ غلط وقوف یابد و غرض کلی از علم منطق و خاصه کتاب قیاسات سوفسطایی که بر معرفت مغالطات مشتمل است علاج این مرض است

علاج جهل بسیط و حقیقت جهل بسیط آن بود که نفس از فضیلت علم عاری باشد و به اعتقاد آنکه علمی اکتساب کرده است ملوث نه و این جهل در مبدأ مذموم نبود چه شرط تعلم آنست که این جهل حاصل باشد از جهت آنکه آن کس که داند یا پندارد که می داند از تعلم فارغ باشد و فطرت نوع انسان خود برین حالت بود اما مقام نمودن بر این جهل و حرکت ناکردن در طریق تعلم مذموم باشد و اگر بدان راضی و قانع شود به تباه ترین رذیلتی موسوم گردد و تدبیر علاج آن بود که در حال مردم و دیگر حیوانات تأمل کند تا واقف شود که فضیلت انسان بر دیگر جانوران به نطق و تمییز است و جاهل که عادم این فضیلت بود از عداد حیوانات دیگر بود نه از عداد این نوع و مصداق این سخن یابد آنکه چون در مجلسی که از جهت بحث در علوم عقد کرده باشند حاضر شود خاصیت نوع یعنی نطق بکلی باز گذارد و به حیوانات دیگر که از سخن گفتن عاجز باشند تشبه نماید و چون در این حال فکر کند او را تنبیه افتد بر آنکه آن سخنها که در غیبت آن جماعت یعنی اهل علم می تواند گفت به بانگ دیگر جانوران مناسب تر از آنست که به نطق انسان چه اگر به نطق تعلقی داشتی در محاوره جماعتی که انسانیت ایشان یعنی تمییز بیشتر است استعمال توانستی کرد

و باید که در این اندیشه از وقوع اسم انسان بر خود به غلط نیفتد چه گیاه گندم را گندم خوانند بر وجه مجاز و مراد استعداد آن بود قبول صورت گندمی را و همچنین تمثال مردم را مردم گویند به طریق تشبه یعنی به مردم ماند در صورت بلکه اگر انصاف خود بدهد بداند که در درجه از اصناف حیوانات نازلتر است چه هر حیوان بر آن قدر ادراک که در ترتیب امور معیشت و حفظ نسل بدان محتاج بود قادر است و بر کمالی که غایت وجود او آنست متوفر و جاهل به خلاف این

پس همچنان که در اعتبار خواص نوع خویش که در خود مفقود یابد مشابهت خود به دیگر حیوانات بیشتر بیند در اعتبار خواص حیوانات خود را به جمادات مناسب تر یابد و به اضافت با اصناف جمادات و رعایت شرایط آن از آن مرتبه نیز بازپس افتد و هلم جرا إلی اسفل السافلین پس چون بدین فکر بر نقصان رتبت و خساست جوهر و رکاکت طبع خویش که اخس کاینات آنست وقوف یابد اگر در وی اندک و بسیار انتعاشی مانده بود در طلب فضیلت علم حرکت کند و کل میسر لما خلق له

علاج جهل مرکب و حقیقت این جهل آن بود که نفس از صورت علم خالی بود و به صورت اعتقادی باطل و جزم بر آنکه او عالم است مشغول و هیچ رذیلت تباه تر از این رذیلت نبود و چنانکه اطبای ابدان از معالجات بعضی امراض بد و علل مزمنه عاجز باشند اطبای نفوس از علاج این مرض نیز عاجز باشند چه با وجود آن صورت کژ متنبه نشود و تا متنبه نشود طلب نکند و این آن علم بود که جهل از آن علم به بود صد بار

و نافع ترین تدبیری که در این باب استعمال توان کرد تحریض صاحب این جهل بود بر اقتنای علوم ریاضی چون هندسه و حساب و ارتیاض به براهین آن که اگر این ارشاد قبول کند و دران انواع خوضی نماید از لذت یقین و کمال حقیقت و برد نفس خبردار شود و هراینه انتعاشی در ذات او حادث گردد پس چون با معتقدات خویش افتد و لذت یقین ازان منفی یابد شک را مدخلی معین شود پس اگر شرط انصاف رعایت کند به اندک روزگاری بر خلل عقیدت وقوف یابد و با مرتبه جاهلی آید که جهل او بسیط بود پس به مراسم تعلم قیام نماید

و چون این امراض تعلق به قوت نظری دارد و حکمت نظری مشتمل است برازالت امراض از آن قوت در این صناعت بر این قدر اختصار کنیم و در معالجات امراض دیگر قوی که بدین صناعت مخصوص است مزید شرحی بکار داریم

و اما امراض قوت دفع اگرچه نامحصور باشد اما تباه ترین آن امراض سه مرض است یکی غضب و دوم جبن و سیم خوف و اول از افراط تولد کند و دوم از تفریط و سیم با رداءت قوت مناسبتی دارد و تفصیل علاجات اینست

علاج غضب غضب حرکتی بود نفس را که مبدأ آن شهوت انتقام بود و این حرکت چون به عنف باشد آتش خشم افروخته شود و خون دل در غلیان آید و دماغ و شریانات از دخانی مظلم ممتلی شود تا عقل محجوب گردد و فعل او ضعیف و چنانکه حکما گفته اند بنیت انسانی مانند غار کوهی شود مملو به حریق آتش و مختنق به لهیب و دخان که از آن غار جز آواز و بانگ و مشغله و غلبه اشتعال چیزی معلوم نشود و در این حال معالجت این تغیر و اطفای این نایره در غایت تعذر بود چه هر چه در اطفاء استعمال کنند ماده قوت و سبب زیادت اشتعال شود اگر به موعظت تمسک کنند خشم بیشتر شود و اگر در تسکین حیلت نمایند لهیب و مشغله زیادت گردد و در اشخاص به حسب اختلاف امزجه این حال مختلف افتد چه ترکیبی باشد مناسب ترکیب کبریت که از کمتر شرری اشتعال یابد و ترکیبی باشد مناسب ترکیب روغن که اشتعال آن را سببی بیشتر باید و همچنین مناسب ترکیب چوب خشک و چوب تر تا به ترکیبی رسد که اشتعال آن در غایت تعذر بود و این ترتیب به اعتبار حال غضب بود در عنفوان مبدأ حرکت اما آنگاه که سبب متواتر شود اصناف مراتب متساوی نمایند چنانکه از اندک آتشی که از احتکاکی ضعیف متواتر در چوبی حادث شود بیشه های عظیم و درختان بهم درشده چه خشک و چه تر سوخته گردد

و تأمل باید کرد در حال میغ و صاعقه که چگونه از احتکاک دو بخار رطب و یابس بر یکدیگر اشتعال بروق و قذف صواعق که بر کوههای سخت و سنگهای خاره گذر یابد حادث می شود و همین اعتبار در حال تهیج غضب و نکایت او و اگر چه سبب کمتر کلمه ای بود رعایت باید کرد

و انسقراطیس حکیم گوید من به سلامت آن کشتی که باد سخت و شدت آشوب دریا آن را به لجه ای افگند که بر کوههای عظیم مشتمل بود و بر سنگهای سخت زند امیدوارترم از آنکه به سلامت غضبان ملتهب چه ملاحان را در تخلیص آن کشتی مجال استعمال لطایف حیل باشد و هیچ حیلت در تسکین شعله غضبی که زبانه می زند نافع نیاید و چندانکه وعظ و تضرع و خضوع بیشتر بکار دارند مانند آتشی که هیزم خشک بر او افگنند سورت بیشتر نماید

و اسباب غضب ده است اول عجب و دوم افتخار و سیم مرا و چهارم لجاج و پنجم مزاح و ششم تکبر و هفتم استهزا و هشتم غدر و نهم ضیم و دهم طلب نفایسی که از عزت موجب منافست و محاسدت شود و شوق به انتقام غایت این اسباب بود بر سبیل اشتراک

و لواحق غضب که اعراض این مرض بود هفت صنف باشد اول ندامت و دوم توقع مجازات عاجل و آجل و سیم مقت دوستان و چهارم استهزای اراذل و پنجم شماتت اعدا و ششم تغیر مزاج و هفتم تألم بذان هم در حال چه غضب جنون یکساعته بود و امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفته است الحد نوع من الجنون لأن صاحبها یندم فإن لم یندم فجنونه مستحکم و گاه بود که به اختناق حرارت دل ادا کند و ازان امراضی عظیم که مؤدی باشد به تلف تولد کند

و علاج این اسباب علاج غضب بود چه ارتفاع سبب موجب ارتفاع مسبب بود و قطع مواد مقتضی ازالت مرض و اگر بعد از علاج اسباب بنادر چیزی از این مرض حادث شود به تدبیر عقل دفع آن سهل بود و معالجه اسباب غضب اینست

اما عجب و آن ظنی کاذب بود در نفس چون خویشتن را استحقاق منزلتی شمرد که مستحق آن نبود و چون بر عیوب و نقصانات خویش وقوف یابد و داند که فضیلت میان خلق مشترک است از عجب ایمن شود چه کسی که کمال خود با دیگران یابد معجب نبود

و اما افتخار مباهات بود به چیزهایی خارجی که در معرض آفات و اصناف زوال باشد و به بقا و ثبات آن وثوقی نتواند بود چه اگر فخر به مال کنند از غصب و نهب آن ایمن نباشند و اگر به نسب کنند و صادق ترین این نوع آنگاه بود که شخصی از پدران او به فضل موسوم بوده باشد پس چون تقدیر کنند که آن پدر فاضل او حاضر آید و گوید این شرف که تو دعوی می کنی بر سبیل استبداد مراست نه ترا ترا به نفس خویش چه فضیلت است که بدان مفاخرت توانی کرد از جواب او عاجز آید و شاعر این معنی به نظم آورده است

ان افتخرت بآباء مضوا سلفا

قالوا صدقت ولکن بیسما ولدوا

و پیغامبر علیه السلام گفته است لاتأتونی بانسابکم و أتونی بأعمالکم و حکایت کنند که یکی از رؤسای یونان بر غلام حکیمی افتخار نمود غلام گفت اگر موجب مفاخرت تو بر من این جامه های نیکوست که خویشتن بدان بیاراسته ای حسن و زینت در جامه است نه در تو و اگر موجب این اسپ است که بر نشسته ای چابکی و فراهت در اسپ است نه در تو و اگر موجب فضل پدران تو است صاحب فضل ایشان بوده اند نه تو و چون از این فضایل هیچ کدام حق تو نیست اگر صاحب هر یکی حظ خویش استرداد کند بلکه خود فضیلت هیچ کدام از او به تو انتقال نکرده است تا به رد حاجت افتد پس تو که باشی

و همچنین گویند حکیمی در نزدیک صاحب ثروتی بود که به زینت و تجمل و کثرت مال و عدت مباهات نمودی در اثنای محاوره خواست که آب دهن بیفگند از راست و چپ نگریست موضعی نیافت که آن را شاید بزاقی که در دهن جمع کرده بود بر روی صاحب خانه افگند حاضران عتاب و ملامت نمودند حکیم گفت نه ادب چنان بود که آب دهن به اخس و اقبح مواضع افگنند من چندانکه از چپ و راست نگاه کردم هیچ موضع خسیس تر و قبیح تر از روی این شخص که به جهل موسوم است نیافتم

و اما مرا و لجاج موجب ازالت الفت و حدوث تباین و تباغض و مخاصمت باشد و قوام عالم به الفت و محبت است چنانکه بعد ازین شرح داده اید پس مرا و لجاج از فسادهایی بود که مقتضی رفع نظام عالم بود و این تباه ترین اوصاف رذایل است

و اما مزاح اگر بقدر اعتدال استعمال کنند محمود بود کان رسول الله علیه السلام یمزح و لایهزل و امیرالمومنین علی رضی الله عنه مزاح بودی تا به حدی که مردمان او را بدان عیب کردند گفتند لولا دعابه فیه و سلمان فارسی رضی الله عنه او را گفت در مزاحی که با او بکرد هذا أخرک إلی الرابعه اما وقوف بر حد اعتدال بغایت دشوار بود و اکثر مردمان قصد اعتدال کنند ولیکن چون شروع نمایند به مجاوزت حد تعدی کنند تا سبب وحشت شود و غضب کامن را ظاهر کند و حقد در دلها راسخ گرداند پس مزاح بر کسی که اقتصاد نگاه نتواند داشت محظور بود چه گفته اند رب جد جره اللعب حدیثی بود مایه کارزار

و اما تکبر به عجب نزدیک بود و فرق آن بود که معجب با نفس خود دروغ می گوید به گمانی که بدو دارد و متکبر با دیگران دروغ می گوید و اگرچه از آن گمان خالی بود و علاج این نزدیک بود به علاج عجب

و اما استهزا و آن از افعال اهل مجون و مسخرگی باشد و کسی بران اقدام کند که به احتمال مثل آن مبالات ننماید و مذلت و صغار و ارتکاب رذایل دیگر که موجب ضحک اصحاب ثروت و ترفت بود وسیلت معیشت خویش سازد و کسی که به حریت و فضل موسوم بود نفس و عرض خویش را گرامیتر ازان دارد که در معرض یک سفاهت سفیهی آرد و اگرچه در مقابل آنچه در خزاین پادشاهان بود بدو دهند

و اما غدر را وجوه بسیار بود چه استعمال آن هم در مال و هم در جاه و هم در مودت و هم در حرم اتفاق افتد و هیچ وجه از وجوه غدر به نزدیک کسی که او را اندک مایه انسانیت بود محمود نباشد و از اینجاست که هیچ کس بدان معترف نشود و این خلق در ترکان بیشتر بود ازانکه در دیگر اصناف امم و وفا که ضد غدر است در روم و حبش بیشتر بود و رذالت غدر زیادت از آن است که محتاج فضل شرحی بود

و اما ضیم و آن تکلیف تحمل ظلم بود غیری را بر وجه انتقام هم قبح او به قبح ظلم و انظلام که گفته آمده است معلوم شود و عاقل باید که بر انتقام اقدام ننماید تا داند که به ضرری بزرگتر عاید نخواهد شد و آن بعد از مشاورت عقل و تدبر رای بود و حصول این حال بعد از حصول فضیلت حلم تواند بود

و اما طلب نفایسی که موجب منافست و منازعت بود مشتمل باشد بر خطایی عظیم از کسانی که به سعت قدرت موسوم باشند تا به اوساط الناس چه رسد چه هر پادشاه که در خزانه او علقی نفیس یا جوهری شریف باشد در معرض خوف فوت و جزعی که به تبعیت فوت لازم بود افتاده باشد و طبیعت عالم کون و فساد که مقدر بر تغییر و احالت و افساد است راضی نشود الا به تطرق آفات به اصناف مرکبات و چون پادشاه به فقد چیزی عزیز الوجود مبتلا گردد حالتی که اصحاب مصایب را حادث شود در ظاهر گردد و دوست و دشمن را بر عجز و اندوه او وقوف افتد و فقر و حاجت او در طلب نظیر آن فاش شود تا وقع و خطر او در دلها کم گردد

و حکایت کنند که قبه ای از بلور در غایت صفا و نقا که بخرط و استدارت تمام موصوف بود و اصناف اساطین و تماثیل بدقت صناعت و کمال کیاست ازو برانگیخته بودند و در تخلیص نقوش و تهذیب تجاویف آن را بکرات در معرض خطر آورده به نزدیک پادشاهی هدیه بردند چون نظر او بر آن جا افتاد بدان تعجب و اعجاب بی اندازه نمود و بفرمود تا در خزانه خاص بنهادند و هر وقت به مشاهده آن تمتع می گرفت تا بعد از اندک مدتی روزگار نتیجه طبیعت خویش در اتلاف آن به تقدیم رسانید چندان جزع و اسف بر ضمیر آن ملک طاری شد که از تدبیر ملک و نظر در مهمات و بار دادن مردم بازماند و حواشی و ارکان در طلب چیزی از طرایف شبیه بدان قبه جهد بذل کردند و چون مرجع مساعی ایشان با خیبت و حرمان بود وقوف بر تعذر وجودش موجب تضاعف جزع و حسرت ملک شد تا بیم بود که عنان تمالک از قبضه تصرف او بیرون آید

این حال ملوکست و اما اوساط مردمان اگر بر بضاعتی کریم یا دری یتیم یا جوهری شریف یا جامه ای فاخر یا مرکوبی فاره یا مملوکی صاحب جمال ظفر یابند هراینه متغلبان و متمردان به طمع و طلب برخیزند اگر طریق مسامحت مسلوک دارند به غم و جزع مبتلا شوند و اگر به ممانعت و مدافعت مشغول شوند خویشتن را در ورطه هلاک و استیصال افگنند اما اگر به اول در اقتنای امثال آن رغایب راغب نباشند از چنین بلیات فارغ و ایمن شوند

باز آنکه ازالت احجار نفیس چون لعل و یاقوت به وجوه حیل و مکر و دزدی دست دهد و به وجود آن انتفاع و سد حاجت فی الحال میسر نگردد علی الخصوص که صاحبش در مقام ضرورت باشد و راغب در معرض تجارت و بسیار بوده است که پادشاهان بزرگ را در اوقات انقطاع مواد خزاین و اتفاق انفاق مفرط به فروختن جواهر عدیم المثل احتیاج افتاده است و چون آن را در معرض مساومه و مستزاد افگنده اند و به دست دلالان و تجار باز داده کسی را نیافته اند که به بهای آن یا نزدیک به بها مستظهر بود و اگر کسی نیز بر آن قدر یسار قادر بوده باشد در آن حال از اعتراف بدان مستشعر شده و حاصل جز وقوف عوام برعجز و حاجت آن کس نبوده و اصحاب تجارت اگر به چنین بضاعتی رغبت نمایند در حال امن و فراغت از کساد و زیان ایمن نباشند چه طالب و خاطب در امثال آن ملوک مغرور بسیار مال فارغ بال باشند و وجود این صنف بنادر اتفاق افتد و در حال ناایمنی و تشویش خود جان ایشان ازان درخطر بود

این است اسباب غضب و علاج آن و هر که شرط عدالت رعایت کند و آن خلق را ملکه نفس گرداند علاج غضب بر او آسان بود چه غضب جور است و خروج از اعتدال در طرف افراط رجولیت و نشاید که آن را به اوصاف جمیله صفت کنند مانند آنکه جماعتی گمان برند که شدت غضب از فرط رجولیت بود و آن را به تخیل کاذب بر شجاعت بندند و چگونه به فضیلت نسبت توان داد خلقی را که مصدر افعال قبیح گردد چون جور بر نفس خود و بر یاران و متصلان و عبید و خدم و حرم و صاحب آن خلق این جماعت را پیوسته به سوط عذاب معذب دارد نه عثرت ایشان اقالت کند و نه بر عجز ایشان رقت آرد و نه براءت ساحت ایشان قبول کند بل به کمتر سببی زبان و دست بر أعراض و أجسام ایشان مطلق گرداند و چندانکه ایشان به گناه ناکرده اعتراف می کنند و در خضوع و انقیاد می کوشند تا باشد که اطفای نایره خشم و تسکین سورت شر او کنند در ناهمواری نمودن و حرکات نامنتظم کردن و ایذای ایشان مبالغت زیادت می کند و اگر رداءتی در جوهر غضب با افراط مقارن شود از این مرتبه بگذرد و با بهایم زبان بسته و جمادات چون اوانی و امتعه همین معامله در پیش گیرد و به قصد ضرب خر و گاو و قتل کبوتر و گربه و کسر آلات و ادوات تشفی طلبد

و بسیار باشد که کسانی که به فرط تهوری منسوب باشند از این طایفه با ابر و باد و باران چون نه بر وفق هوای ایشان آید شطط کنند و اگر قط قلم خط نه ملایم ارادت ایشان آرد یا قفل بر حسب استعجال ایشان گشاده نشود بشکنند و بخایند و زبان به دشنام و سخن نافرجام ملوث گردانند

و از قدمای ملوک از شخصی باز گفته اند که چون کشتیهای او از سفر دریا دیرتر رسیدی به سبب آشفتگی دریا خشم گرفتی و دریا را به ریختن آبها و انباشتن به کوهها تهدید کردی و استاد ابوعلی رحمه الله گوید یکی از سفهای روزگار ما به سبب آنکه چون شب در ماهتاب خفتی رنجور شدی بر ماه خشم گرفتی و به شتم و سب او زبان دراز کردی و در اشعار هجو گفتی و هجوهای او ماه را مشهور است

فی الجمله امثال این افعال با فرط قبح مضحک بود و صاحب آن مستحق سخریت باشد نه مستحق نعت رجولیت و مستوجب مذمت و فضیحت نه شرف نفس و عزت و اگر تأمل افتد این نوع در زنان و کودکان و پیران و بیماران بیشتر ازان یابند که در مردان و جوانان و اصحا

و رذیلت غضب از رذیلت شره نیز که ضد اوست طاری شود چه صاحب شره چون از مشتهی ممنوع گردد خشم گیرد و بر کسانی که به ترتیب آن عمل موسوم باشند چون زنان و خدمتگاران و غیر ایشان ضجرت نماید و بخیل را اگر مالی ضایع شود با دوستان و مخالطان همین معامله کند و بر اهل ثقت تهمت برد و ثمره این سیرتها جز فقدان اصدقا و عدم نصحا و ندامت مفرط و ملامت موجع نباشد و صاحبش از لذت و غبطت و بهجت و مسرت محروم ماند تا همیشه عیش او منغص و عمر او مکدر بود و به سمت شقاوت موصوف شود و صاحب شجاعت و رجولیت چون به حلم قهر این طبیعت کند و به علم از اسباب آن اعراض نماید در هر حالی که مداخلت نماید از عفو و اغضا یا مؤاخذت و انتقام سیرت عقل نگاه دارد و شرط عدالت که مقتضی اعتدال بود مرعی شمرد

و از اسکندر حکایت کنند که سفیهی بر تعرض عرض او به ذکر عیب و نقص اقدام نموده بود یکی از خواص گفت اگر ملک بر عقوبت او مثال دهد از این فعل بازایستد و موجب اعتبار دیگران شود اسکندر گفت این معنی از رای دور است چه اگر بر عقب عقوبت چیرگی زیادت کند و به اعتراض و افشای معایب من مشغول شود او را ماده دراززبانی داده باشیم و مردمان را به وجه عذر او ارشاد کرده روزی متغلبی را که بر او خروج کرده بود و فتنه و فساد بسیار انگیخته اسیر کردند و پیش او آوردند اسکندر به عفو اشارت فرمود یکی از ندما از فرط غیظ گفت اگر من تو بودمی او را بکشتمی اسکندر گفت پس من چون تو نیستم او را نمی کشم

اینست معظم اسباب غضب که عظیم ترین امراض نفس است و تمهید علاجات آن و چون حسم مواد این مرض کرده باشند دفع اعراض و لواحق او سهل باشد چه رویت را در ایثار فضیلت حلم و استعمال مکافات یا تغافل بر حسب استصواب رای مجال نظری شافی و فکری کافی پدید آید والله الموفق

علاج بددلی و چون علم به ضد مستلزم علم است به ضد دیگر و ما گفتیم که غضب ضد بددلی است و غضب حرکت نفس بود به جهت شهوت انتقام پس جبن سکون نفس بود آنجا که حرکت أولی باشد به سبب بطلان شهوت انتقام و لواحق و اعراض این مرض چند چیز بود اول مهانت نفس دوم سوء عیش سیم طمع فاسد اخسا و غیر ایشان از اهل و اولاد و اصحاب معاملات چهارم قلت ثبات در کارها پنجم کسل و محبت راحت که مقتضی رذایل بسیار باشد ششم تمکن یافتن ظالمان در ظلم هفتم رضا به فضایحی که در نفس و اهل و مال افتد هشتم استماع قبایح و فواحش از شتم و قذف نهم ننگ ناداشتن ازانچه موجب ننگ بود دهم تعطیل افتادن در مهمات

و علاج این مرض و اعراض آن به رفع سبب بود چنانکه در غضب گفتیم و آن چنان بود که نفس را تنبیه دهد بر نقصان و تحریک او کند به دواعی غضبی چه هیچ مردم از غضب خالی نبود ولیکن چون ناقص و ضعیف باشد به تحریک متواتر مانند آتش قوت گیرد و متوقد و متلهب شود و از بعضی حکما روایت کرده اند که در مخاوف و حروب شدی و نفس را در مخاطرات عظیم افگندی و به وقت اضطراب دریا در کشتی نشستی تا ثبات و صبر اکتساب کند و از رذیلت کسل و لواحق آن تجنب نماید و تحریک قوت غضب که شجاعت فضیلت آن قوت است به تقدیم رساند و مرا و خصومت با کسی که از غوایل او ایمن بود در این باب ارتکاب کند تا نفس از طرف به وسط حرکت کند و چون احساس کند از خویش که بدان حد نزدیک رسید باید که تجاوز نکند تا درطرف دیگر نیفتد والله اعلم

علاج خوف خوف از توقع مکروهی یا انتظار محذوری تولد کند که نفس بر دفع آن قادر نبود و توقع و انتظار به نسبت با حادثی تواند بود که وجود آن در زمان مستقبل باشد و این حادثه یا از امور عظام بود یا از امور سهل و بر هر دو تقدیر یا ضروری بود یا ممکن و ممکنات را سبب یا فعل صاحب خوف بود یا فعل غیر او و خوف از هیچ کدام از این اقسام مقتضای عقل نیست پس نشاید که عاقل به چیزی از این اسباب خایف شود بیانش آنست که آنچه ضروری بود چون داند که دفع آن از حد قدرت و وسع بشریت خارج است داند که در استشعار آن جز تعجیل بلا و جذب محنت فایده ای نبود و آنقدر عمر که پیش از وقت حدوث آن محذور خواهد یافت اگر به خوف و فزع و اضطراب و جزع منغص گرداند از تدبیر مصالح دنیاوی و تحصیل سعادت ابدی محروم ماند و خسران دنیا با نکال آخرت جمع کند و بدبخت دو جهان شود و چون خویشتن را تسلی و تسکین داده باشد و دل بر بودنیها بنهاده هم در عاجل سلامت یافته باشد و هم در آجل تدبیر تواند کرد

و آنچه ممکن بود اگر سبب آن نه از فعل این شخص بود که به خوف موسوم است باید که با خود اندیشه کند که حقیقت ممکن آنست که هم وجودش جایز بود و هم عدم پس در جزم کردن به وقوع این محذور و استشعار خوف جز تعجیل تألم فایده ای نبود و همان لازم آید که از قسم گذشته اما اگر عیش به ظن جمیل و امل قوی و ترک فکر در آنچه ضروری الوقوع نبود خوش دارد به مهمات دینی و دنیاوی قیام تواند نمود

و اگر سبب از فعل این شخص بود باید که از سوء اختیار و جنایت بر نفس خود احتراز کند و بر کاری که آن را غایله ای بد و عاقبتی وخیم بود اقدام ننماید چه ارتکاب قبایح فعل کسی بود که به طبیعت ممکن جاهل باشد و آنکه داند که ظهور آن قبیح که مستدعی فضیحت بود ممکن است و چون ظاهر شود مؤاخذت او بدان ممکن و هر چند ممکن بود وقوعش تامستبدع همانا بران اقدام ننماید پس سبب خوف در قسم اول آنست که بر ممکن به وجوب حکم کنند و در قسم دوم آنکه بر ممکن به امتناع حکم کنند و اگر شرط هر یک به جای خویش اعتبار کنند از این دو نوع خوف سلامت یابند

علاج خوف مرگ و چون خوف مرگ عامترین و سخت ترین خوفهاست دران به اشباع سخنی احتیاج افتد گوییم خوف مرگ کسی را بود که نداند که مرگ چیست یا نداند که معاد نفس با کجاست یا گمان برد که به انحلال اجزای بدن او و بطلان ترکیب بنیت او عدم ذات او لازم آید تا عالم موجود بماند و او ازان بی خبر و یا گمان برد که مرگ را المی عظیم بود از الم امراضی که مؤدی بود بدان صعب تر یا بعد الموت از عقاب ترسد یا متحیر بود و نداند که حال او بعد از وفات چگونه خواهد بود یا بر اولاد و اموال که ازو بازماند متأسف بود

و اکثر این ظنون باطل و بی حقیقت باشد و منشأ آن جهل محض بیانش آنست که کسی که حقیقت مرگ نداند باید که بداند که مرگ عبارت از استعمال ناکردن نفس بود آلات بدنی را مانند آنکه صاحب صناعتی ادوات و آلات خود را استعمال نکند و چنانک در کتب حکمت مبین است و در اول کتاب بدان اشارتی کرده ایم معلوم کند که نفس جوهری باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد

و اما اگر خوف او از مرگ به سبب آن بود که معاد نفس نداند که با کجاست پس خوف او از جهل خویش باشد نه از مرگ و حذر از این جهل است که علما و حکما را بر تعب طلب باعث شده است تا ترک لذات جسمانی و راحات بدنی گرفته اند و بیخوابی و رنج اختیار کرده تا از رنج این جهل و محنت این خوف سلامت یافته اند و چون راحت حقیقی آن بود که از رنج بدان رهایی یابند و رنج حقیقی جهل است پس راحت حقیقی علم بود و اهل علم را روح و راحتی از علم حاصل آید که دنیا و مافیها در چشم ایشان حقیر و بی وقع نماید و چون بقای ابدی و دوام سرمدی در آن راحت یافته اند که به علم کسب کرده اند و سرعت زوال و انتقال و آفت فنا و قلت بقا و کثرت هموم و انواع عنا مقارن امور دنیاوی یافته اند پس از دنیاوی بر قدر ضروری قناعت نموده اند و از فضول عیش دل ببریده چه فضول عیش بغایتی نرسد که ورای آن غایتی دیگر نبود و مرگ بحقیقت این حرص بود نه آنچه ازان حذر می کنند

و حکما بدین سبب گفته اند که مرگ دو نوع بود یکی ارادی و یکی طبیعی و همچنین حیات و به موت ارادی اماتت شهوات خواسته اند و ترک تعرض آن و به موت طبیعی مفارقت نفس از بدن خواسته اند و به حیات ارادی حیات فانی دنیاوی مشروط به اکل و شرب و به حیات طبیعی بقای جاودانی در غبطت و سرور و افلاطون حکیم گفته است مت بالاراده تحی بالطبیعه و حکمای متصوفه گفته اند موتوا قبل ان تموتوا

باز آنکه هر که از موت طبیع خایف بود از لازم ذات و تمام ماهیت خویش خایف بود چه انسان حی ناطق مایت است پس مایت که جزوی از حد است تمام ماهیت بود و کدام جهل بود زیادت ازانکه کسی گمان برد که فنای او به حیات اوست و نقصان او به تمام او و عاقل باید که از نقصان مستوحش بود و با کمال مستأنس و همیشه طالب چیزی بود که او را تام و شریف و باقی گرداند و از قید و أسر طبیعت بیرون آرد و آزاد کند و داند که چون جوهر شریف الهی از جوهر کثیف ظلمانی خلاص یابد خلاص نقا و صفا نه خلاص مزاج و کدورت بر سعادت خود ظفر یافته باشد و به ملکوت عالم و جوار خداوند خویش و مخالطت ارواح پاکان رسیده و از اضداد و آفات نجات یافته و از اینجا معلوم شود که بدبخت کسی بود که نفس او پیش از مفارقت بدن به آلات جسمانی و ملاذ نفسانی مایل و مشتاق بود و از مفارقت آن خایف چه چنین کس در غایت بعد بود از قرارگاه خویش و متوجه به موضعی که از آن موضع متألم تر باشد

و اما آنکه از مرگ ترسان بود به سبب ظنی که به الم آن دارد علاج او آن بود که بداند که آن ظن کاذب است چه الم زنده را بود و زنده قابل اثر نفس تواند بود و هر جسم که در او اثر نفس نبود او را الم و احساس نبود چه احساس الم به توسط نفس است پس معلوم شد که موت حالتی بود که بدن را با وجود آن احساس نیفتد و بدان متألم نشود چه آنچه بدان متألم شوند مفارقت کرده باشد

و اما آن کس که از عقاب ترسد از مرگ نمی ترسد از عقابی می ترسد که بعد از موت بود و عقاب بر چیزی باقی بود پس به بقای چیزی از خود بعدالموت معترف بود و به ذنوب و سییات که بدان استحقاق عقاب بود معترف و چون چنین بود خوف او از ذنوب خود بود نه از مرگ پس باید که بر ذنوب اقدام نکند و ما بیان کرده ایم که موجب اقدام بر ذنوب ملکه های تباه بود نفس را و ارشاد کردیم به قلع آثار آن پس آنچه در این نوع مخوف است آن را اثری نیست و آنچه آن را اثریست ازان غافل است و بدان جاهل و علاج جهل علم بود

و همین بود حال آنکه نداند که بعد از مرگ حال او چگونه خواهد بود چه هر که به حالی بعد از مرگ اعتراف کرد به بقا اعتراف کرده است و چون می گوید نمی دانم که آن حال چیست به جهل اعتراف کرد و علاج او هم به علم است تا چون واثق شود خوف او زایل شود

و اما آن کس که از تخلیف اهل و ولد و مال و ملک خایف و متأسف بود باید بداند که حزن استعجال ألمی و مکروهی است برانچه حزن را دران فایده نیست و علاج حزن بعد ازین یاد کنیم

و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم مردم از کاینات است و در فلسفه مقرر است که هر کاینی فاسد بود پس هر که نخواهد که فاسد بود نخواسته باشد که کاین بود و هر که کون خود خواهد فساد ذات خود خواسته باشد پس فساد ناخواستن او فساد خواستن اوست و کون خواستن او کون نخواستن او و این محال است و عاقل را به محال التفات نیفتد

و اگر اسلاف و آبای ما وفات نکردندی نوبت وجود به ما نرسیدی چه اگر بقا ممکن بودی بقای متقدمان ما نیز ممکن بودی و اگر همه مردمانی که بوده اند با وجود تناسل و توالد باقی بودندی در زمین نگنجیدندی و استاد ابوعلی رحمه الله در بیان این معنی تقریری روشن کرده است می گوید تقدیر کنیم که مردی از مشاهیر گذشتگان که اولاد و عقب او معروف و معین باشند چون امیرالمومنین علی رضی الله عنه با هر که از ذریت و نسل او در عهد او و بعد از وفات او در این مدت چهار صد سال بوده اند همه زنده اند همانا عدد ایشان از ده بار هزار هزار زیادت باشد چه بقیتی که امروز در بلاد ربع مسکون پراگنده اند با قتلهای عظیم و انواع استیصال که به اهل این خاندان راه یافته است دویست هزار نفر نزدیک بود و چون اهل قرون گذشته و کودکان که از شکم مادر بیفتاده باشند بأجمعهم با این جمع در شمار آرند بنگر که عدد ایشان چند باشد و به هر شخصی که در عهد مبارک او بوده است در مدت چهارصد سال همین مقدار با آن مضاف باید کرد تا روشن شود که اگر مدت چهارصد سال مرگ از میان خلق مرتفع شود و تناسل و توالد برقرار بود عدد اشخاص به چه غایت رسد و اگر این چهارصد سال مضاعف گردد تضاعیف این خلق بر مثال تضاعیف بیوت شطرنج از حد ضبط و حیز احصا متجاوز شود و بسیط ربع مسکون که به نزدیک اهل علم مساحت ممسوح و مقدر است چون بر این جماعت قسمت کرده آید نصیب هر یک آنقدر نرسد که قدم بر او نهد و بر پای بایستد تا اگر همه خلق دست برداشته و راست ایستاده و بهم بازدوسیده خواهند که بایستند بر روی زمین نگنجند تا به خفتن و نشستن و حرکت و اختلاف کردن چه رسد و هیچ موضع از جهت عمارت و زراعت و دفع فضلات خالی نماند و این حالت در اندک مدتی واقع شود فکیف اگر به امتداد روزگار و تضعیفات نامحصور هم بر این نسبت بر سر یکدیگر می نشیند

و از اینجا معلوم می شود که تمنی حیات باقی در دنیا و کراهیت مرگ و وفات و تصور آنکه طمع را خود بدین آرزو تعلقی تواند بود از خیالات جهال و محالات ابلهان بود و عقلا و اصحاب کیاست خواطر و ضمایر از امثال این فکرها منزه دارند و دانند که حکمت کامل و عدل شامل الهی آنچه اقتضا کند مستزیدی را بران مزیدی صورت نبندد و وجود آدمی بر این وضع و هیات وجودیست که ورای آن هیچ غایت مصور نشود

پس ظاهر شد که موت مذموم نیست چنانکه عوام صورت کنند بلکه مذموم خوفی است که از جهل لازم آمده است

اما اگر کسی باشد که به ضرورت مرگ متنبه بود و آرزوی بقای ابدی نکند لکن از غایت امل همت بر درازی عمر به قدر آنچه ممکن باشد مقصور دارد او را تنبیه باید کرد برانکه هر که در عمر دراز رغبت کند در پیروی رغبت کرده باشد و لامحاله در حالت پیری نقصان حرارت غریزی و بطلان رطوبت اصلی و ضعف اعضای رییسه حادث شود و قلت حرکت و فقدان نشاط و اختلال آلات هضم و سقوط آلات طحن و نقصان قوی چون غاذیه و خدام چهارگانه او به تبعیت لازم آید و امراض و آلام عبارت از این احوال است و بعلاوه موت احبا و فقد اعزه و تواتر مصایب و تطرق نوایب و فقر و حاجت و دیگر انواع شدت و محنت هم تابع این حالت افتد و خایف از این جمله در مبدأ امل که به درازی عمر رغبت می نموده است این احوال بوده است که به آرزو می جسته است و انتظار امثال این مکاره می داشته و چون یقین او حاصل آید که مرگ مفارقت ذات و لب و خلاصه انسان است از بدن مجازی عاریتی که از طبایع اربعه به طریق توزیع فراهم آورده اند و روزی چند معدود در حباله تصرف او آورده تا به توسط آن کمال خویش حاصل کند و از مزاحمت مکان و زمان برهد و به حضرت الهیت که منزل أبرار و دارالقرار اخیار آنست پیوندد و از مرگ و استحالت و فنا ایمن شود همانا از این حالت زیادت استشعاری به خود راه ندهد و به تعجیل و تأخیری که اتفاق افتد مبالات نکند و به اکتساب شقاوت و میل به ظلمات برزخ که غایت آن درکات دوزخ و سخط باری عز اسمه و منزل فجار و مرجع اشقیا و اشرار باشد راضی نشود و هو المستعان

و اما امراض قوت جذب هر چند از حیز حصر متجاوز باشد اما تباه ترین افراط شهوت و محبت بطالت و حزن و حسد است و از این امراض یکی از حیز افراط و دیگر از حیز تفریط و سیم از حیز رداءت کیفیت باشد و معالجات آن این است

علاج افراط شهوت پیش ازین در ابواب گذشته شرحی بر مذمت شره و حرصی که متوجه به طلب التذاذ بود از مأکولات و مشروبات به طریق اجمال تقدیم یافته است و دناءت همت و خساست طبیعت و دیگر رذیلتی که به تبعیت این حال حاصل آید مانند مهانت نفس و شکم پرستی و مذلت تطفل و زوال حشمت از بیان و تقریر مستغنی باشد و به نزدیک خواص و عوام ظاهر و انواع امراض و آلام که از اسراف و مجاوزت حد حادث شود در کتب طب مبین و مقرر است و علاجات آن مدون و محرر و اما شهوت نکاح و حرص بران از معظم ترین اسباب نقصان دیانت و انهاک بدن و اتلاف مال و اضرار عقل و إراقت آبروی باشد

و غزالی قوت شهوت را به عامل خراجی ظالم تشبیه کرده است و گوید همچنان که اگر او را در جبایت اموال خلق دست مطلق باشد و از سیاست پادشاه و تقوی و رقت طبع مانعی و وازعی نه همه اموال رعیت بستاند و همگنان را به فقر و فاقت مبتلا گرداند قوت شهوت نیز اگر مجال یابد و به تهذیب قوت تمییز و کسر قوت غضب و حصول فضیلت عفت تسکین او اتفاق نیفتد جملگی مواد غذا و کیموسات صالح در وجه خود صرف کند و عموم اعضا و جوارح را نزار و ضعیف گرداند و اگر بر مقتضای عدالت مقدار واجب در حفظ نوع بکار دارد مانند عاملی بود که بر سیرت عدل قدر مایحتاج از مؤدیان خراج حاصل کند و در اصلاح ثغور و دیگر مصالح جماعت صرف کند

و باید که صاحب این شره با خود محقق کند که مشابهت زنان به یکدیگر در باب تمتع از مشابهت اطعمه به یکدیگر در سد حاجت بیشتر است تا همچنان که قبیح شمرد که کسی طعامهای لذیذ ساخته و پخته در خانه خود بگذارد و به طلب آنچه سورت جوع او بنشاند به در خانه ها دریوزه کند قبیح شمرد که از اهل حرمت و جفت حلال خود تجاوز کند و به اختداع دیگر زنان مشغول شود و اگر هوای نفس در باطن او شمایل زنی که در زیر چادر برو بگذرد مزین گرداند تا از مباشرت و معاشرت او فضل لذتی تصور کند عقل را استعمال کند و به باطل و خدیعت این خیال مغرور نشود که بعد از تفحص و تفتیش بسیار دیده باشد که از زیر معجر تباه ترین صورتی و زشت ترین هیکلی بیرون آمده باشد و در اکثر احوال آنچه در حباله تصرف او بود به تسکین شهوت وفا بیشتر ازان کند که آنچه در طلب او سعی و جهد بذل افتد و اگر متابعت حرص کند از هر هیأتی که در حجاب استار بود و از نظر او ممنوع چندان حسن و جمال و غنج و دلال در ضمیر او تصویر کند که روزگار او در طلب آن منغص گرداند و به تجربه و اعتبار دیگران که همین ظن در حق ایشان سبقت یافته باشد و بعد از کشف قناع بر ظهور تزویر و احتیال ایشان اطلاع یافته التفاوت ننماید تا به حدی که اگر در همه عالم فی المثل یک زن بیش نماند که از استماع او محروم بود گمان برد که او را لذتیست که مثل آن لذت در دیگران مفقود است و بر تحصیل ذواقی از مایده جمال او چندان حرص و حیلت استعمال کند که از مصالح دو جهانی ممنوع شود و این غایت حماقت و نهایت ضلالت باشد و کسی که نفس را از تتبع هوا احتما فرماید و به قدر مباح قناعت کند از این تعب و مشقت که مستتبع چندین رذیلت است عافیت یابد

و تباه ترین انواع افراط عشق بود و آن صرف همگی همت باشد به طلب یک شخص معین از جهت سلطان شهوت و عوارض این مرض در غایت رداءت بود و گاه بود که به حد تلف نفس و هلاکت عاجل و آجل ادا کند و علاج آن به صرف فکر بود از محبوب چندانکه طاقت دارد و به اشتغال به علوم دقیق و صناعات لطیف که به فضل رویتی مخصوص باشد و به مجالست ندمای فاضل و جلسای صاحب طبع که خوض ایشان در چیزهایی بود که موجب تذکر خیالات فاسده نشود و به احتراز از حکایات عشاق و روایت اشعار ایشان و به تسکین قوت شهوت چه به مجامعت و چه به استعمال مطفیات و اگر این معالجات نافع نبیند سفر دور و تحمل مشاق و اقدام بر کارهای سخت نافع آید و امتناع از طعام و شراب به قدر آنچه قوای بدنی را ضعفی رسد که مؤدی نبود به سقوط و ضرر مفرط هم معین باشد بر ازالت این مرض

علاج بطالت و اما محبت بطالت مقتضی حرمان دو جهانی بود از جهت آنکه اهمال رعایت مصلحت معاش مؤدی باشد به هلاکت شخص و انقطاع نوع و دیگر انواع رذایل را خود در معرض این دو آفت چه وقع تواند بود و تغافل از اکتساب سعادت معادی مؤدی بود و ابطال غایت ایجاد که مستدعی افاضت جود واجب الوجود عز اسمه است و این مخاصمت و منازعت صریح بود با آن حضرت نعوذ بالله منه و چون بطالت و کسل متضمن این فسادات است در شرح قبح و مذمت آن به اطنابی زاید احتیاج نیفتد

علاج حزن حزن ألمی نفسانی بود که از فقد محبوبی یا از فوت مطلوبی عارض شود و سبب آن حرص بود بر مقتنیات جسمانی و شره به شهوات بدنی و حسرت بر فقدان و فوات آن و این حالت کسی را حادث شود که بقای محسوسات و ثبات لذات ممکن شناسد و وصول به جملگی مطالب و حصول مفقودات در تحت تصرف ناممتنع شمرد و اگر این شخص که به چنین مرضی مبتلا باشد با سر عقل شود و شرط انصاف نگه دارد داند که هر چه در عالم کون و فساد است ثبات و بقای آن محال است و ثابت و باقی اموریست که در عالم عقل باشد و از تصرف متضادات خالی پس در محال طمع نکند و چون طمع نکند به متوقع اندوهگن نشود بل همت بر تحصیل مطلوبات باقی مقصور دارد و سعی به طلب محبوبات صافی مصروف و ازانچه به طبع مقتضی فساد ذات او بود اجتناب نماید و اگر ملابس چیزی شود بر قدر حاجت و سد ضرورت قناعت کند و ترک ادخار و استکثار که دواعی مباهات و افتخار بود واجب شمرد تا به مفارقت آن متأسف نشود و به زوال و انتقالش متألم نگردد و چون چنین بود به امنی رسد بی فزع و فرحی یابد بی جزع و مسرتی حاصل کند بی حسرت و ثمره یقینی بیابد بی حیرت و الا دایما اسیر حزنی بی انقضا و المی بی انتها باشد چه به هیچ وقت از فوت مطلوبی یا فقد محبوبی خالی نبود که در عالم کون و فساد کون بی فساد نتواند بود و طامع دران خایب و خاسر بود

و من سره أن لایری ما یسوؤه

فلا یتخذ شییا یخاف له فقدا

و اقتدا به عادت جمیل آن بود که به موجود خشنود بود و از مفقود تلهف و تأسف ننماید تا همیشه مسرور و سعید بماند و اگر کسی را شک افتد درانکه ملازمت این عادت و انتفاع بدین خلق به سمت تیسیر موسوم باشد یا به صفت تعذر موصوف باید که تأمل کند در اصناف خلق و اختلاف مطالب و معایش ایشان و رضای هر یک به نصیب و قسمت خویش و سرور و غبطت نمودن به صناعت و حرفتی که بدان مخصوص بود مانند تجار به تجارت و نجار به نجارت و شاطر به شطارت و مخنث به تخنیث و قواد به قیادت به حدی که هر یک مغبون بحقیقت فاقد آن صناعت را شناسند و مجنون علی الاطلاق غافل از آن حالت را گویند و بهجت و راحت بر وجود آن لذت مربوط دانند و حرمان کلی به فقدان آن معیشت منوط چنانکه نص تنزیل ازان عبارت کرده است که کل حزب بما لدیهم فرحون

و سبب این اعتقاد ملازمت عادت و مداومت مباشرت باشد پس اگر طالب فضیلت در ایثار سنت و طریقت خویش همین طریق سپرد و از اقتفای مناهج و اقتنای منافع کمالی که غایت آن مقصد بود عدول نجوید به سرور و لذت از آن جماعت که به قید جهالت و أسر ضلالت گرفتارند أولی باشد چه او محق بود و ایشان مبطل و او متیقن و مصیب و ایشان مخطی و خابط و ایشان سقیم و شقی و او صحیح و سعید بلکه او ولی خدا و ایشان اعدای او الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لا هم یحزنون

و کندی رحمه الله در کتاب دفع الاحزان گوید دلیل برانکه حزن حالتی است که مردم آن را به سوء اختیار خویش به خود جذب می کند و از امور طبیعی خارج است آنست که فاقد هر مرغوبی و خایب هر مطلوبی اگر به نظر حکمت در اسباب آن حزن تأمل کند و به کسانی که از آن مطلوب یا مرغوب محروم باشند و بدان حرمان قانع و راضی اعتبار گیرد او را روشن شود که حزن نه ضروری بود و نه طبیعی و جاذب و کاسب آن هراینه با حالت طبیعی معاودت کند و سکون و سلوت یابد و ما مشاهده کرده ایم جماعتی را که به مصیبت اولاد و اعزه و اصدقا مبتلا شدند و احزان و همومی مجاوز از حد اعتدال بر ایشان طاری شد و بعد از انقضای کمتر مدتی با سر ضحک و مسرت و فرح و غبطت آمدند و بکلی آن را فراموش کردند و همچنین کسانی که به فقد مال و ملک و دیگر مقتنیات روزی چند به اصناف غم و اندیشه ناخوش عیش بودند پس وحشت ایشان به انس و تسلی بدل گشت و آنچه امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه فرموده است أصبر صبر الا کارم و الا تسل سلو البهایم هم منبی است از این معنی

و عاقل اگر در حال خلق نظر کند داند که از ایشان به مصیبتی غریب و محنتی بدیع ممتاز نگردد و اگر مرض حزن را که جاری مجرای دیگر اصناف رداءت است تمکن دهد عاقبت به سلوت گراید و ازان شفا یابد پس به هیچ وجه مرضی وضعی به نزدیک او مرضی نشود و به رداءتی کسبی راضی نگردد و باید که داند که حال و مثل کسی که به بقای منافع و فواید دنیاوی طمع کند حال و مثل کسی باشد که در ضیافتی حاضر شود که شمامه ای در میان حاضران از دست بدست می گردانند و هر یکی لحظه ای از نسیم و رایحه آن تمتع می گیرد و چون نوبت به او رسد طمع ملکیت دران کند و پندارد که او را از میان قوم به تملک آن تخصیص داده اند و آن شمامه به طریق هبت با تصرف او گذاشته تا چون ازو بازگیرند خجلت و دهشت با تأسف و حسرت اکتساب کند همچنین اصناف مقتنیات ودایع خدای تعالی است که خلق را دران اشتراک داده است و او را عزوجل ولایت استرجاع آن هرگاه که خواهد و به دست هر که خواهد و ملامت و مذمت و عار و فضیحت بر کسی که ودیعت به اختیار باز گذارد و امل و طمع ازان منقطع دارد متوجه نشود بلکه اگر بدان طمع کند و چون ازو بازگیرند دلتنگی نماید با استجلاب عار و ملامت کفران نعمت را ارتکاب نموده باشد چه کمترین مراتب شکرگزاری آن بود که عاریت به خوشدلی با معیر دهند و در اجابت مسارعت نمایند خاصه آنجا که معیر افضل آنچه داده بود بگذارد و اخس باز خواهد و مراد به این افضل عقل و نفس است و فضایلی که دست متعرضان بدان نرسد و متغلبان را دران طمع شرکت نیفتد چه این کمالات به وجهی که استرجاع و استرداد را بدان راه نبود به ما ارزانی داشته اند و اخس و ارذل که از ما باز طلبند هم غرض رعایت جانب ما و محافظت عدالت در میان ابنای جنس است و اگر به سبب فوات هر مفقودی حزنی به خود راه دهیم باید که همیشه محزون باشیم

پس عاقل باید که در اشیای ضار مولم فکر صرف نکند و چندانکه تواند از این مقتنیات کمتر گیرد که المومن قلیل المؤونه تا به احزان مبتلا نشود و یکی از بزرگان گفته است اگر دنیا را همین عیب بیش نیست که عاریتی است شایستی که صاحب همت بدان التفات ننمودی چنانکه ارباب مروت از استعارت اصناف تجمل ننگ دارند

و از سقراط پرسیدند که سبب فرط نشاط و قلت حزن تو چیست گفت آنکه من دل بر چیزی ننهم که چون مفقود شود اندوهگن شوم

علاج حسد و حسد آن بود که از فرط حرص خواهد که به فواید و مقتنیات از ابنای جنس ممتاز بود پس همت او بر ازالت از دیگران و جذب به خود مقصور باشد و سبب این رذیلت از ترکب جهل و شره بود چه استجماع خیرات دنیاوی که به نقصان و حرمان ذاتی موسومست یک شخص را محال باشد و اگر نیز تقدیر امکان کنند استمتاع او بدان صورت نبندد پس جهل به معرفت این حال و افراط شره بر حسد باعث شوند و چون مطلوب حسود ممتنع الوجود بود جز حزن و تألم او طایلی حاصل نیاید و علاج این دو رذیلت علاج حسد باشد و از جهت تعلق حسد به حزن در این موضع ذکر او کرده آمد و الا حمل حسد بر امراض مرکبه اولیتر باشد

و کندی گوید حسد قبیح ترین امراض و شنیع ترین شرور است و بدین سبب حکما گفته اند هر که دوست دارد که شری به دشمن او رسد محب شر بود و محب شر شریر بود و شریرتر ازین کسی بود که خواهد که شر به غیر دشمن او رسد و هر که نخواهد که خیری به کسی رسد شر خواسته باشد به آن کس و اگر این معامله با دوستان کند تباه تر و زشت تر بود پس حسود شریرترین کسی باشد و همیشه اندوهگن بود چه به خیر مردمان غمناک باشد و خیر خلق منافی مطلوب او بود و هرگز خیر از اهل عالم مرتفع و منقطع نشود پس غم و اندوه او را انقطاعی و انتهایی صورت نیفتد

و تباه ترین انواع حسد نوعی بود که میان علما افتد چه طبیعت منافع دنیاوی از تنگی عرصه و قلت مجال و ضیقی که لازم ماده است موجب حسد باشد یعنی راغب را بالعرض تعلق ارادت به زوال مرغوب او از غیر عارض شود و اگرچه این معنی به نزدیک او بالذات مرضی نبود و حکما دنیا را به گلیمی کوتاه که مردی دراز بالای بر خود افگند تشبیه کرده اند چه اگر سر بدان پوشیده کند پای او برهنه شود و اگر پای را محروم نگذارد سر مرحوم ماند همچنین اگر شخصی به تمتع از نعمتی مخصوص شود دیگری ازان ممنوع باشد و علم از این شایبه منزه است چه انفاق و خرج ازان و مشارکت دادن ابنای جنس در نفع ازان مقتضی زیادت لذت و کمال تمتع بود پس حسد دران از طبیعت شر مطلق خیزد

و بدان که فرق باشد میان غبطت و حسد چه غبطت شوق بود به حصول کمالی یا مطلوبی که از غیری احساس کرده باشد در ذات مغتبط بی تمنی زوال آن ازو و حسد با تمنی زوال بود ازو و غبطت بر دو نوع بود یکی محمود و دیگر مذموم اما غبطت محمود آن بود که آن شوق متوجه به سعادات و فضایل باشد و اما غبطت مذموم آن بود که آن شوق متوجه به شهوات و لذات باشد و حکم آن حکم شره بود

اینست سخن در حسد و هر که بر این جمله که شرح دادیم واقف شود و آن را ضبط کند ضبطی تمام بر او آسان بود علاج دیگر رذایل و معرفت اسباب آن و اعراضی که حادث شود

مثلا در کذب چون اندیشه کند و داند که تمییز انسان از حیوانات به نطق است و غرض از اظهار فضیلت نطق اعلام غیر بود از امری که بران واقف نبود و کذب منافی این غرض است پس کذب مبطل خاصیت نوع بود و سبب آن انبعاث بود بر طلب مالی یا جاهی و فی الجمله حرص بر چیزی از این قبیل و از لواحقش ذهاب آبروی و افساد مهمات و اقدام بر نمیمت و سعایت و غمز و بهتان و اغرای ظلمه بود

و در صلف چون اندیشه کند داند که سبب آن سلطان غضب بود و تخیل کمالی که در خود نیافته باشد و از لواحق آن جهل به مراتب و تقصیر در رعایت حقوق و غلظ طبع و لؤم و جور باشد و در معنی صلف مرکب بود از عجب و کذب

و در بخل چون اندیشه کند داند که سبب آن خوف بود از فقر و احتیاج یا محبت علو رتبت به مال یا شرارت نفس و طلب عدم خیرات خلق را

و در ریا چون اندیشه کند داند که آن کذب بود هم در قول و هم در فعل

فی الجمله چون حقیقت هر یک بشناسد و بر اسباب واقف شود قمع آن اسباب و احتراز ازان بر منوال دیگر قبایح آسان شود بر طالب فضیلت والله الموفق تمت المقاله الاولی

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۱۲

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل چهارم

 

چون از شرح اصناف اجتماعات و ریاستی که به ازای هر جمعیتی باشد فارغ شدیم اولی آنکه به شرح کیفیت معاشرات جزوی که میان خلق باشد مشغول شویم

و ابتدا به شرح سیرت ملوک کنیم گوییم سیاست ملک که ریاست ریاسات باشد بردو گونه بود و هر یکی را غرضی باشد و لازمی اما اقسام سیاست یکی سیاست فاضله باشد که آن را امامت خوانند و غرض ازان تکمیل خلق بود و لازمش نیل سعادت و دوم سیاست ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض ازان استعباد خلق بود و لازمش نیل شقاوت و مذمت و سایس اول تمسک به عدالت کند و رعیت را بجای اصدقا دارد و مدینه را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن را مالک شهوت دارد و سایس دوم تمسک به جور کند و رعیت را بجای خول و عبید دارد و مدینه پرشرور عام کند و خویشتن را بنده شهوت دارد و خیرات عامه امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل و عفاف و لطف و وفا و امثال آن و شرور عامه خوف بود و اضطراب و تنازع و جور و حرص و عنف و غدر و خیانت و مسخرگی و غیبت و مانند آن و مردمان در هر دو حال نظر بر ملوک داشته باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند و از اینجا گفته اند که الناس علی دین ملوکهم و الناس بزمانهم اشبه منهم بآبایهم و یکی از ملوک گوید نحن الزمان

و طالب ملک باید که مستجمع هفت خصلت بود

یکی ابوت چه حسب موجب استمالت دلها و افتادن وقع و هیبت در چشمها باشد بآسانی

و دوم علو همت و آن بعد از تهذیب قوای نفسانی و تعدیل غضب و قمع شهوت حاصل آید

و سیم متانت رای و آن به نظر دقیق و بحث بسیار و فکر و صحیح و تجارب مرضی و اعتبار از حال گذشتگان حاصل آید

و چهارم عزیمت تمام که آن را عزم الرجال و عزم الملوک گویند و این فضیلتی بود که از ترکب رای صحیح و ثبات تام حاصل آید و اکتساب هیچ فضیلت و اجتناب از هیچ رذیلت بی این فضیلت میسر نشود و خود اصل باب درنیل خیرات اینست و ملوک محتاج ترین خلق باشند بدان چنین گویند که مأمون خلیفه را شهوت گل خوردن پدید آمد و اثر نکایت بر او ظاهر شد و در ازالت آن با اطبا مشورت کرد اطبا مجتمع شدند و در علاج آن مرض اصناف مداوات استعمال فرمودند چیزی ازان به انجاح مقرون نیامد تا روزی که در حضور او اندیشه علاجی می کردند و به احضار کتب و ادویه اشارت رفته بود یکی از ندما درآمد و آن حال مشاهده کرد گفت یا امیرالمومنین فأین عزمه من عزمات الملوک مأمون اطبا را گفت از علاج من فارغ باشید که بعد ازین معاودت آن حال از من محال باشد

و پنجم صبر بر مقاسات شداید و ملازمت طلب بی سأمت و ملامت که مفتاح همه مطالب صبر بود چنانکه گفته اند

أخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته

و مدمن القرع للأبواب أن یلجا

و ششم یسار و هفتم اعوان صالح

و از این خصال ابوت ضروری نباشد و اگرچه آن را تأثیری عظیم بود و یسار و اعوان به توسط چهار خصلت دیگر یعنی همت و رای و عزیمت و صبر اکتساب توان کرد

و بباید دانست که ظفر بعد از تقدیر دو تن را بود یکی طالب دین و دیگر طالب ثار و کسی که غرض او در تنازع غیر این دو چیز بود در اکثر احوال مغلوب باشد و از این دو یکی محمود است و آن طالب دین حق بود و دیگر مذموم

و استحقاق ملک بحقیقت کسی را بود که بر علاج عالم چون بیمار شود قادر بود و به حفظ صحت او چون صحیح بود قیام تواند نمود چه ملک طبیب عالم بود و مرض عالم از دو چیز بود یکی ملک تغلبی و دیگری تجارب هرجی اما ملک تغلبی قبیح بود لذاته و نفوس فاسده را حسن نماید و اما تجارب هرجی مولم بود لذاته و نفوس شریره را ملذ نماید و تغلب اگرچه شبیه بود به ملک ولیکن در حقیقت ضد ملک بود و باید که مقرر باشد به نزدیک ناظر در امور ملک که مبادی دولتها از اتفاق رایهای جماعتی خیزد که در تعاون و تظاهر یکدیگر به جای اعضای یک شخص باشند پس اگر آن اتفاق محمود بود دولت حق باشد و الا دولت باطل

و سبب آنکه مبادی دول اتفاق است آن بود که هر شخصی را از اشخاص انسانی قوتی محدود باشد و چون اشخاص بسیار جمع آیند قوتهای ایشان اضعاف قوت هر شخصی بود لامحاله پس چون اشخاص در تألف و اتحاد مانند یک شخص شوند در عالم شخصی برخاسته باشد که قوت او آن قوت بود و چنانکه یک شخص با چندان اشخاص مقاومت نتواند کرد اشخاص بسیار که مختلف الآرا و متباین الاهوا باشند هم غلبه نتوانند کرد چه ایشان به منزلت یک یک شخص باشند که به مصارعت کسی که قوت او اضعاف قوت این یک یک شخص بود برخیزد و لامحاله همه مغلوب باشند مگر که ایشان را نیز نظامی و تألفی بود که قوت جماعت با قوت آن قوم تکافی تواند کرد و چون جماعتی غالب شوند اگر سیرت ایشان را نظامی بود و اعتبار عدالتی کنند دولت ایشان مدتی بماند و الا بزودی متلاشی شود چه اختلاف دواعی و اهوا با عدم آنچه مقتضی اتحاد بود مستدعی انحلال باشد

و اکثر دولتها مادام که اصحاب آن با عزیمتهای ثابت بوده اند و شرایط اتفاق رعایت می کرده در تزاید بوده است و سبب وقوف و انحطاط آن رغبت قوم در مقتنیات مانند اموال و کرامات بوده چه قوت و صولت اقتضای استکثار این دو جنس کند و چون ملابس آن شوند هراینه ضعفای عقول بدان رغبت نمایند و از مخالطت سیرت ایشان به دیگران سرایت کند تا سیرت اول بگذراند و به ترفه و نعمت جویی و خوش عیشی مشغول شوند و اوزار حرب و دفع بنهند و ملکاتی که در مقاومت اکتساب کرده باشند فراموش کنند و همتها به راحت و آسایش و عطلت میل کنند پس اگر در اثنای این حال خصمی قاهر قصد ایشان کند استیصال جماعت بر او آسان بود و الا خود کثرت اموال و کرامات ایشان را بر تکبر و تجبر دارد تا تنازع و تخالف ظاهر کنند و یکدیگر را قهر کنند و همچنان که در مبدأ دولت هر که به مقاومت و مناقشت ایشان برخیزد مغلوب گردد در انحطاط به مقاومت و منازعت هر که برخیزند مغلوب گردند

و تدبیر حفظ دولت به دو چیز بود یکی تألف اولیا و دیگر تنازع اعدا در آثار حکما آورده اند که چون اسکندر بر مملکت دارا غلبه کرد عجم را با آلتی و عدتی عظیم و مردانی جلد و سلاحهای بسیار و عددی انبوه یافت دانست که در غیبت او به اندک مدتی ازیشان طالبان ثار دارا برخیزند و ملک روم در سر این کار شود و استیصال ایشان از قاعده دیانت و معدلت دور بود در این اندیشه متحیر شد و از حکیم ارسطاطالیس استشارت کرد حکیم فرمود که آرای ایشان متفرق گردان تا به یکدیگر مشغول شوند و تو از ایشان فراغت یابی اسکندر ملوک طوایف را بنشاند و از عهد او تا عهد اردشیر بابک دیگر عجم را اتفاق کلمه ای که با آن به طلب ثار مشغول توانند شد اتفاق نیفتاد

و بر پادشاه واجب بود که در حال رعیت نظر کند و بر حفظ قوانین معدلت توفر نماید چه قوام مملکت به معدلت بود

و شرط اول در معدلت آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر متکافی دارد چه همچنان که امزجه معتدل به تکافی چهار عنصر حاصل آید اجتماعات معتدل به تکافی چهار صنف صورت بندد اول اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف و فقها و قضات و کتاب و حساب و مهندسان و منجمان و اطبا و شعرا که قوام دین و دنیا به وجود ایشان بود و ایشان به مثابت آب اند در طبایع و دوم اهل شمشیر مانند مقاتله و مجاهدان و مطوعه و غازیان و اهل ثغور و اهل بأس و شجاعت و اعوان ملک و حارسان دولت که نظام عالم به توسط ایشان بود و ایشان به منزلت آتش اند در طبایع و سیم اهل معامله چون تجار که بضاعات از افقی به افقی برند و چون محترفه و ارباب صناعات و حرفه ها و جبات خراج که معیشت نوع بی تعاون ایشان ممتنع بود و ایشان بجای هوااند در طبایع و چهارم اهل مزارعه چون برزگران و دهقانان و اهل حرث و فلاحت که اقوات همه جماعت مرتب دارند و بقای اشخاص بی مدد ایشان محال بود و ایشان بجای خاک اند در طبایع

و چنانکه از غلبه یک عنصر بر دیگر عناصر انحراف مزاج از اعتدال و انحلال ترکیب لازم آید از غلبه یک صنف از این اصناف بر سه صنف دیگر انحراف امور اجتماع از اعتدال و فساد نوع لازم آید و از الفاظ حکما در این معنی آمده است که فضیله الفلاحین و هو التعاون بالأعمال و فضیله التجار هو التعاون بالاموال و فضیله الملوک هو التعاون بالآراء السیاسیه و فضیله الالهیین هو التعاون بالحکم الحقیقه ثم هم جمیعا یتعاونون علی عماره المدن بالخیرات و الفضایل

و شرط دوم در معدلت آن بود که در احوال و افعال اهل مدینه نظر کند و مرتبه هر یکی بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند و مردمان پنج صنف باشند اول کسانی که بطبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی بود و این طایفه خلاصه آفرینش اند و در جوهر مشاکل رییس اعظم پس باید که نزدیکترین کسی که به پادشاه بود این جماعت باشند و در تعظیم و توقیر و اکرام و تبجیل ایشان هیچ دقیقه مهمل نباید گذاشت و ایشان را رؤسای باقی خلق باید شناخت

و صنف دوم کسانی که به طبع خیر باشند و خیر ایشان متعدی نبود و این جماعت را عزیز باید داشت و درامور خود مزاح العله گردانید

و صنف سیم کسانی که به طبع نه خیر باشند و نه شریر و این طایفه را ایمن باید داشت و بر خیر تحریض فرمود تا به قدر استعداد به کمال برسند

و صنف چهارم کسانی که شریر باشند و شر ایشان متعدی نبود و این جماعت را تحقیر و اهانت باید فرمود و به مواعظ و زواجر و ترغیبات و ترهیبات بشارت و انذار کرد تا اگر طبع خود باز گذارند و به خیر گرایند و الا در هوان و خواری می باشند

و صنف پنجم کسانی که به طبع شریر باشند و شر ایشان متعدی و این طایفه خسیس ترین خلایق و رذاله موجودات باشند و طبیعت ایشان ضد طبیعت رییس اعظم بود و منافات میان این صنف و صنف اول ذاتی و این قوم را نیز مراتب بود گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار بود به انواع تأدیب و زجر اصلاح باید کرد و الا از شر منع کرد و گروهی را که اصلاح ایشان امیدوار نبود اگر شر ایشان شامل نبود با ایشان مداراتی رعایت باید کرد و اگر شر ایشان عام و شامل بود ازالت شر ایشان واجب باید دانست

و ازالت شر را مراتب بود یکی حبس و آن منع بود از مخالطت با اهل مدینه و دوم قید و آن منع بود از تصرفات بدنی و سیم نفی و آن منع بود از دخول در تمدن و اگر شر او به افراط بود و مؤدی به افنا و افساد نوع حکما خلاف کرده اند دران که قتل او جایز بود یا نه و اظهر رایهای ایشان آنست که بر قطع عضوی از اعضای او که آلت شرارت او بود مانند دست یا پای یا زبان یا ابطال حسی از حواس او اقدام باید نمود و بر قتل البته تجاسر نشاید چه تخریب بنایی که حق عزوعلا چندین آثار حکمت دران اظهار کرده باشد بر وجهی که اصلاح و جبران میسر نشود از عقل بعید بود

و این ازالت که گفتیم مشروط باشد بدان که شر ازو بالفعل حاصل آید اما اگر شر در او به قوت بود جز حبس و قید هیچ مکروه دیگر نشاید که بدو رسانند و قاعده کلی در این باب آنست که نظر در مصلحت عموم کنند به قصد اول و در مصلحت خاص او به قصد ثانی مانند طبیب که علاج عضوی معین بحسب مصلحت مزاج همه اعضا کند در نظراول و اگر چنان بیند که از وجود آن عضو که فاسد باشد فساد مزاج اعضا حادث خواهد شد بر قطع آن عضو اقدام کند و بدو التفات ننماید و اگر این خلل متوقع نبود غایت همت بر اصلاح حال او مقصور دارند نظر ملک دراصلاح هر شخص هم بر این منوال باشد

و شرط سیم در معدلت آن بود که چون از نظر در تکافی اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در قسمت خیرات مشترک نگاه دارد و استحقاق و استعداد را نیز دران اعتبار کند و خیرات مشترک سلامت بود و اموال و کرامات و آنچه بدان ماند چه هر شخصی را از این خیرات قسطی باشد که زیادت و نقصان بران اقتضای جور کند اما نقصان جور باشد بر آن شخص و اما زیادت جور بود بر اهل مدینه و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه

و چون از قسمت خیرات فارغ شود محافظت آن خیرات کند بر ایشان و آن چنان بود که نگذارد که چیزی از این خیرات از دست کسی بیرون کنند بر وجهی که مؤدی بود به ضرر او یا ضرر مدینه و اگر بیرون شود عوض با او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند و خروج حق از دست ارباب یا به ارادت بود مانند بیع و قرض و هبه یا بی ارادت بود چون غصب و سرقه هر یکی را شرایطی باشد فی الجمله باید که بدل با او رسد یا از آن نوع یا از غیر آن نوع تأخیرات محفوظ بماند و باید که عوض بر وجهی با او رسد که نافع بود مدینه را یا غیرضار چه آنکه حق خود بازستاند بر وجهی که ضرری به مدینه رسد جایر بود و منع جور به شرور و عقوبات باید کرد و باید که عقوبات بر مقادیر جور مقدر بود چه اگر عقوبت از جور بیشتر بود به مقدار جور باشد بر جایر و اگر کمتر بود جور باشد بر مدینه و باشد که زیادت نیز هم جور بود بر مدینه و حکما خلاف کرده اند تا هر جوری شخصی جوری بود بر مدینه یا نه کسانی که گفته اند جور بر یک شخص جور بود بر مدینه گفته اند به عفو آن کس که برو جور کرده باشند عقوبت از جایر ساقط نشود و کسانی که گفته اند جور برو جور بر مدینه نبود گفته اند به عفو او عقوبت از جایر ساقط شود

و چون از قوانین عدالت فارغ شود احسان کند با رعایا که بعد ازعدل هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احسان نبود و اصل در احسان آن بود که خیراتی که ممکن بود زیادت بر مقدار واجب بدیشان رسد به قدر استحقاق و باید که مقارن هیبت بود چه فر و بهای ملک از هیبت باشد و استمالت دلها به احسانی حاصل آید که بعد از هیبت استعمال کنند و احسان بی هیبت موجب بطر زیردستان و تجاسر ایشان و زیادتی حرص و طمع گردد و چون طامع و حریص شوند اگر همه ملک به یک تن دهد از او راضی نگردد و باید که رعیت را به التزام قوانین عدالت و فصلیت تکلیف کند که چنانکه قوام بدن به طبیعت بود و قوام طبیعت به نفس و قوام نفس به عقل قوام مدن به ملک بود و قوام ملک به سیاست و قوام سیاست به حکمت و چون حکمت در مدینه متعارف باشد و ناموس حق مقتدا نظام حاصل بود و توجه به کمال موجود اما اگر حکمت مفارقت کند خذلان به ناموس راه یابد و چون خذلان به ناموس راه یابد زینت ملک برود و فتنه پدید آید و رسوم مروت مندرس شود و نعمت به نقمت بدل گردد

و باید که اصحاب حاجات را از خود محجوب ندارد و سعایت ساعیان بی بینه نشنود و ابواب رجا و خوف بر خلق مسدود نگرداند و در دفع متعدیان و امن راهها و حفظ ثغور و اکرام اهل بأس و شجاعت تقصیر جایز ندارد و مجالست و مخالطت با اهل فضل و رای کند و به لذاتی که خاص به نفس او تعلق دارد التفات ننماید و طلب کرامات و تغلبات نه باستحقاق نکند و فکر ازتدبیر امور یک لحظه معطل نگرداند چه قوت فکر ملک در حراست ملک بلیغ تر از قوت لشکرهای عظیم باشد و جهل به مبادی موجب وخامت عواقب بود و اگر به تمتع و التذاذ مشغول گردد و اغفال این امور کند خلل و وهن به کار مدینه راه یابد و اوضاع در بدل افتد و در شهوات مرخص شوند و اسباب آن مساعدت کند تا سعادت شقاوت شود و ایتلاف تباغض و نظام هرج و اوضاع الهی خلل پذیرد و به استیناف تدبیر و طلب امام حق و ملک عادل احتیاج افتد و اهل این قرن از اقتنای خیرات معطل مانند و این جمله تبعه سوء تدبیر یک تن باشد

و بر جمله باید که با خود اندیشه نکند که چون زمام حل و عقد عالم در دست تصرف من آمده است باید که در ساعات فراغت و راحت من بیفزاید که این تباه ترین اسباب فساد رای ملوک باشد بلکه سبیل او آن بود که از ساعات لهو و راحت بل از ساعات امور ضروری مانند طعام خوردن و شراب خوردن و خواب کردن و معاشرت اهل و ولد در ساعات عمل و تعب و فکر و تدبیر افزاید

و باید که اسرار خود پوشیده دارد تا بر إجالت رای قادر بود و از آفت مناقضت ایمن و نیز اگر دشمن خبر یابد به تحرز و تحفظ دفع تدبیر او بکند و طریق محافظت اسرار با احتیاج به مشاورت و استمداد عقول آن بود که مشاورت با اصحاب نبل و همت و عزت نفس و عقل و تدبیر کند که ایشان اذاعت رای نکنند و با ضعفای عقول مانند زنان و کودکان البته نگوید و چون رایی مصمم شود افعالی که ضد آن رای اقتضا کند با افعالی که مبادی امضای آن رای بود آمیخته کند و از میل به یکی از دو طرف یعنی طرف رای و طرف نقیضش اجتناب نماید که هر دو فعل مظنه تهمت و طریق استنباط و استکشاف آن فکر بود

و باید که دایما منهیان و متجسسان به تفحص از امور پوشیده و خصوصا احوال دشمنان مشغول باشند و از افعال دشمنان و خصوم رایهای ایشان معلوم کند چه بزرگترین سلاحی در مقاومت اضداد وقوف بود بر تدبیر ایشان و طریق استنباط رای بزرگان آن بود که در احوال ایشان از اخذ عزم و اعداد عدت و اهبت و جمع مفترقات و تفریق مجتمعات و امساک ازانچه مباشرت آن معهود بوده باشد مانند احضار غایبان و اشارت به غیبت حاضران و مبالغت در تفحص اخبار و حرص زاید نمودن بر استکشاف امور و استماع احادیث مختلط و احساس تیقظی زاید بر معهود و بر جمله در تغییر امور ظاهر نظر کنند و از مصادر و موارد اموری که از بطانه و خواص چون اهل حرم معلوم گردد و آنچه از افواه کودکان و بندگان و حواشی ایشان که به قلت عقل و تمییز موصوف باشند استماع افتد استنباط کنند

و بهترین بابی کثرت محادثت بود با هر کسی چه هر کسی را دوستی بود که با او مستأنس بود و احادیث خود جلیل و دقیق با او بگوید و چون مجارات و محادثت بسیار شود بر منکون ضمایر دلیل ظاهر شود و باید که تا ادله با هم بازنخواند و به حد تواتر نینجامد بریک طرف حکم نکند فی الجمله این معانی طریق استخراج اندیشه های ملوک و بزرگان باشد و در معرفت آن فواید بسیار بود چه به جهت استعمال آن در وقت حاجت و چه به جهت احتراز ازان در وقت احتیاط

و باید که در استمالت اعدا و طلب موافقت از ایشان با قصی الغایه بکوشد و تا ممکن باشد چنان سازد که به مقاتلت و محاربت محتاج نگردد و اگر احتیاج افتد حال از دو نوع خالی نبود یا بادی بود یا دافع اگر بادی بود اول باید که غرض او جز خیر محض و طلب دین نباشد و از التماس تفوق و تغلب احتراز کند و بعد ازان شرایط حزم و سوءظن به تقدیم رساند و بر محاربت اقدام نکند الا بعد از وثوق به ظفر و با حشمی که متفق الکلمه نباشند البته به حرب نشود چه در میان دو دشمن رفتن مخاطره عظیم بود و ملک تا تواند به نفس خود محاربت نکند که اگر شکسته آید آن را تدارک نتواند کرد و اگر ظفر یابد از قصوری که به وقع و هیبت و رونق ملک راه یابد خالی نماند و در تدبیر کار لشکر کسی را اختیار کند که به سه صفت موسوم بود اول آنکه شجاع و قویدل باشد و بدان صفت شهرتی تمام یافته و صیتی شایع اکتساب کرده و دوم آنکه به رای صایب و تدبیر تمام متحلی باشد و انواع حیل و خدایع استعمال تواند کرد وسیم آنکه ممارست حروب کرده باشد و صاحب تجارب شده

و تا به تدبیر و حیلت تفرق اعدا و استیصال ایشان میسر شود استعمال آلت حرب ازحزم دور بود و اردشیر بابک گوید استعمال عصا نباید کرد آنجا که تازیانه کفایت بود و استعمال شمشیر نباید کرد آنجا که دبوس بکار توان داشت و باید که آخر همه تدبیرها محاربت بود که آخر الدواء الکی و در تفرق کلمه اعدا تمسک به انواع حیل و تزویرات و نامه های بدروغ مذموم نیست اما استعمال غدر به هیچ حال جایز نبود و مهمترین شرایط حرب تیقظ و استعمال جاسوس و طلایه باشد

و در حرب ربح تجار اعتبار باید کرد و بر مخاطره آلات و مردان تا توقع سودی فراوان نبود اقدام ننمایند و در موضع حرب نظر باید کرد و جایگاه مردان چنانکه به حصانت و صلاحیت آن کار نزدیکتر بود اختیار کرد و حصار و خندق نشاید کرد الا در وقت اضطرار چه امثال این موجب تسلط دشمن باشد و کسی که در اثنای حرب به مبارزتی یا شجاعتی ممتاز شود در عطا و صلت و ثنا و محمدت او مبالغت باید فرمود و ثبات و صبر استعمال کرد و از طیش و تهور حذر نمود و به دشمن حقیر استهانت کردن و تأهب و عدت تمام استعمال ناکردن از حزم نبود که کم من فیه قلیله غلبت فیه کثیره باذن الله و چون ظفر یابد تدبیر ترک نگیرد و از احتیاط و حزم چیزی با کم نکند و تا ممکن بود که کسی را زنده اسیر توان گرفت نکشد چه در أسر منافع بسیار بود مانند سبی کردن و رهینه داشتن و مال فدا کردن و منت برنهادن و در قتل هیچ فایده نبود و بعد از ظفر البته قتل نفرماید و عداوت و تعصب استعمال نکند چه حکم اعدا بعد از ظفر حکم ممالیک و رعایا بود و در آثار حکما آورده اند که به ارسطاطالیس رسید که اسکندر بعد از ظفر بر شهری شمشیر ازایشان بازنگرفت ارسطاطالیس بدو عتاب نامه ای نبشت و در آنجا یاد کرد که اگر پیش از ظفر معذور بودی در قتل دشمنان خویش بعد از ظفر چه عذر داری در قتل زیردستان خویش

و استعمال عفو از ملوک نیکوتر از آنکه از غیر ملوک چه عفو بعد از قدرت محمودتر و الحق چه نیکو گفته است در باب عفو کسی که گفته است

سألزم نفسی الصفح عن کل مذنب

و إن کثرت منه علی الجرایم

و ما الناس إلا واحد من ثلثه

شریف و مشروف و مثل مقاوم

فأما الذی فوقی فأعرف قدره

و أتبع فیه الحق و الحق لازم

و اما الذی دونی فان قال صنت عن

اجابته عرضی و إن لام لایم

و ما الذی مثلی فإن زل او هفا

تفضلت ان الفضل بالحق حاکم

و اما اگر در حرب دافع باشد و قوت مقاومت دارد جهد باید کرد که به نوعی از انواع کمین یا شبیخون به سر دشمنان رود چه اکثر اهل شهرهایی که محاربت با ایشان در بلاد ایشان اتفاق افتاده باشد مغلوب باشند و اگر قوت مقاومت ندارد در تدبیر حصون و خندقها احتیاط تمام بجای آرد و در طلب صلح بذل اموال و اصناف حیل و مکاید استعمال کند اینست سخن در سیاسات ملوک

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۱۳

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت سیم در سیاست مدن » فصل ششم

 

چون مردم مدنی بالطبع است و تمام سعادت او به نزدیک اصدقای اوست و دیگر شرکای او در نوع و هر که تمامی او با غیر او بود بتنهایی کامل نتواند شد پس کامل و سعید کسی بود که در اکتساب اصدقا غایت جهد بذل کند و خیراتی که بدو تعلق گرفته باشد ایشان را شامل گرداند تا به معاونت ایشان آنچه بانفراد حاصل نتواند کرد حاصل کند و در مدت عمر به وجود ایشان تمتع و التذاذ یابد تمتعی حقیقی و التذاذی الهی چنانکه گفتیم نه لذت حیوانی الا آنکه این قوم بس عزیز الوجودند و اصحاب لذت حیوانی و بهیمی کثیرالوجود و در معاشرت ایشان اقتصاری اندک اولی چه این طایفه به منزلت نمک و توابل باشند که هر چند در طعام بدیشان احتیاج بود اما به جای غذا نایستد

و اما صدیق حقیقی به عدد بسیار نتواند بود چه شریف نادر بود و عزت از لوازم قلت باشد و چون محبت او به افراط کشد و محبت مفرط در بیشتر احوال چنانکه گفتیم جز میان دو تن اتفاق نیفتد پس صدیق حقیقی به عدد بسیار نبود ولکن حسن عشرتی و کرم لقایی که با او به استحقاق استعمال افتد با بسیار کسان بی استحقاق استعمال باید کرد به جهت طلب فضیلت چه مردم خیر فاضل در معاشرت معارف خود مسلک معاشرت اصدقا سپرد و التماس صداقت حقیقی کند از همه کس و ارسطاطالیس گفته است مردم به دوست محتاج بود در همه احوال اما در حال رخا از جهت احتیاج به ملاقات و معاونت ایشان و اما در حال شدت از جهت احتیاج به مواسات و مؤانست ایشان و بحقیقت احتیاج پادشاهان بزرگ به مستحقان تربیت و اصطناع مانند احتیاج درویشان بود به اهل احسان و معروف و طلب فضیلت صداقت که در نفوس مفطور است مردمان را باعث می گرداند بر مشارکت در معاملات و معاشرت به عشرتهای جمیله و مداعبت با یکدیگر و اجتماع در ریاضات و صید و دعوات تا اینجا سخن حکیم است

و أنسقراطیس گوید من عجب دارم از کسانی که اولاد خویش را اخبار ملوک و وقایع ایشان و ذکر حروب و ضغاین و انتقامات خلق از یکدیگر می آموزند و در خاطر ایشان نمی آید که احادیث الفت و اخبار اکتساب مودت و آنچه لازم آن فضیلت بود از خیرات شامل و محبت و مؤانستی که معیشت بی آن ممکن نیست و حیات با قطع نظر ازان محال بود در ایشان آموختن اولی بود چه اگر همه دنیا و رغایب دنیا کسی را حاصل بود و فایده این یک خصلت ازو منقطع زندگانی برو وبال بود بلکه بقای او ممتنع باشد و اگر کسی امر مودت خوار و خرد شمرد بحقیقت خوار و خرد آن کس بوده باشد و اگر گمان برد که تحصیل آن بآسانی صورت بندد گمان او خطا بود چه اقتنای اصدقایی که بر محک امتحان به عیار وثوق بازآیند سخت متعذر تواند بود و اعتقاد من آنست که قدر مودت و خطر محبت از جملگی کنوز و دفاین عالم و ذخایر ملوک و نفایه ای که اهل دنیا را بدان رغبت بود از جواهر بری و بحری و آنچه ازان تمتع می یابند چون حرث و ابنیه و امتعه و غیر آن بیشتر بود و تمامت این رغایب در موازنه فضیلت صداقت نیفتد چه هیچ از این جمله در وقتی که لوعت مصیبت محبوبی روی نماید نافع نیاید و دنیا و مافیها به جای دوستی معتمد که در مهمی مساعدت کند یا در اتمام سعادتی عاجل یا آجل معاونت دهد نایستد حبذا کسی که بدان نعمت مغتبط بود و اگرچه از ملک عالم خالی بود و ازو نیکو حالت تر آنکه در ملابست ملک از چنین سعادتی محظوظ باشد چه کسی که مباشرت امور رعیت و تعرف احوال ایشان و نظر در کلیات و جزویات ممالک بر قانون احتیاط خواهد کرد او را دو گوش و دو چشم و یک دل و یک زبان کفایت نتواند بود و چون مالک چشمها و گوشها و دلها و زبانهایی شود که به عدد بسیار بود و به معنی مانند گوش و چشم و دل و زبان او اطراف ملک بدو نزدیک نماید و بی تجشمی بر اسرار و مغیبات اطلاع یابد و غایب را در صورت شاهد مشاهده کند و از کجا این فضیلت توقع توان داشت الا از صدیق صدوق و چگونه دران طمع توان افگند الا به وسیلت رفیق شفیق تا اینجا سخن این حکیم است

و چون تعرف حال این نعمت جلیل و فضیلت خطیر کرده آمد سخن در کیفیت اقتنا و اقتناص باید گفت و بعد ازان به چگونگی محافظت آن اشارت باید کرد که طالب این خلت به منزلت آن شخص نبود که گوسفندی فربه می خواست به گوسفندی آماسیده فریفته شد چنانکه شاعر از آن معنی عبارت کرده است

أعیذها نظرات منک صادقه

أن تحسب الشحم فیمن شحمه ورم

علی الخصوص مردم که از حیوانات دیگر به تصنع و احتیال و اظهار فضلیت از روی ریا منفرد است مثلا بذل مال کند با بخل تا به جود موصوف باشد و اقدام کند بر اهوال با جبن تا به شجاعت معروف گردد و دیگر حیوانات از تظاهر اخلاق خود تحاشی نکنند و از استعمال استعماش و تصنع دور باشند

و مثل طالب این فضیلت با عدم تمییز مثل کسی بود که بر طبایع حشایش واقف نبود و اکثر نباتات در چشم او متشابه نماید پس بر تناول چیزی به تصور آنکه شیرین باشد اقدام کند و تلخ یابد و به استعمال حشیشی که آن را غذا پندارد قصد کند و خود آن زهر بود لکن چون بر کیفیت اکتساب وقوف یابد ارتکاب خطر نکند و در مودت اهل تمویه و خداع که خویشتن را به صورت فضلای اخیار فرانمایند و چون کسی را در دام تزویر افگنند مانند سباع او را فریسه و اکیله خود کنند نیفتد

و طریق این مطلوب آنست که انسقراطیس فرموده است گوید چون خواهند که استفادت صداقت شخصی کنند اول از حال او تفحص باید کرد تا در ایام صبا معامله او با پدر و مادر و با اقران و با عشیرت چگونه بوده است اگر شایسته یابند ازو امید صلاحیت محبت دارند و الا ازو پرهیز واجب دانند که کسی که به عقوق منسوب بود مراعات حقوق نکند بعد ازان از سیرت او با دوستانی که در ماتقدم داشته باشد بحث باید کرد و آن را با امتحان اول اضافت کرد پس تتبع سیرت او باید کرد در شکر نعم و کفران آن و غرض از شکر نه مکافات بود چه گاه بود که قلت ذات ید از قیام به مکافات عاجز گرداند اما شکور تعطیل نیت از مکافات و زبان از تحدث به خیر جایز ندارد و کفور از نشر ذکر جمیل که همه کس بران قادر بود تکاسل نماید و هر احسان که در باب او تقدیم یابد به غنیمت شمرد و آن را حق خود داند و بحقیقت هیچ آفت را در ازالت نعمت آن نکایت نبود که کفران را و تأمل باید کرد در سبب آنکه از اوصاف اشقیا هیچ صفت تباه تر از کفران نشمرند و خود کفر در لغت عرب مشتق ازان است و در صفات سعدا هیچ خصلت به درجه شکر نرسد و مزید نعمت و ثبات آن بر شکر مبنی باشد و چاره نبود از تعرف این خلق در کسی که به مؤاخات او رغبت افتد تا به کفوری که ایادی برادران و انعام رؤسا مستحقر شمرد مبتلا نگردد پس نگاه کند تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بران مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق إخوان و در حال محبت او زر و سیم را و حرص و شعف به جمع و اقتنای آن هم نظری شافی استعمال کند که بیشتری از معاشران که به تظاهر محبت یکدیگر موسوم باشند و در تهادی نصیحت یکدیگر اغفال روا ندارند چون معامله ایشان با یکدیگر به یکی از این دو سنگ پاره رسد و تنازعی در میان آید همچون سگان با یکدیگر در شغب آیند و به آواز بلند و محاوره سفها و الفاظ اخسا مجادله و مخاطبه کنند و مایه عداوت مدخر نهند بعد ازان نظر کند تا در محبت ریاست و حرمت او را به کدام مقام یابد چه کسی که به غلبه و تفوق مشعوف بود انصاف در مودت استعمال نکند و به اخذ و اعطای متساوی راضی نگردد بلکه ترفع و تکبر او را بر استهانت اصدقا با ایشان و بزرگ منشی نمودن دارد و مودت و غبطت با مقارنت این خصلت تمام نشود و آخرالامر به عداوت و حقد انجامد بعد ازان نظر کند تا شعف او به غنا و الحان و ضروب لهو و بازی و استماع انواع مجون و مضاحک به چه درجه یابد چه افراط در این ابواب اقتضای آن کند که از مساعدت یاران و مواسات با ایشان مشغول ماند و از مکافات ایشان به احسان و تحمل تعب حق گزاری و مداخله با یاران در اموری که بر مشقتی مشتمل بود گریزان باشد

پس چون بدین امتحانها بازآید و از رذیلتهایی که برشمردیم منزه باشد او را صدیقی فاضل باید شمرد و در محافظت او و رغبت در مصادقت او هیچ دقیقه مهمل نگذاشت که لا فخر الا بالصدیق الفاضل

و یکی از حکما گفته است انی لأعجب ممن یحزن و له صدیق فاضل

و بر یک دوست حقیقی اگر یابد اقتصار اولی بود که کمال عزیز است و نیز با کثرت اصدقا وجوب قیام به حقوق مختلف عارض شود و در بعضی اوضاع به اغضا از بعضی اضطرار افتد چه بسیار بود که احوالی متضاد مترادف گردد مانند آنکه در مساعدت یک دوست به شادی او ابتهاج باید نمود و در موافقت دیگری به اندوه او اندوهگن بود یا به سبب سعی یکی در کاری مبادرت باید نمود در حرکت و به سبب تقاعد دیگری اهتمام کرد به سکون و در میان چنین احوال جز تحیر و اهمال طرفی از دو طرف حاصلی نتواند بود

و باید که از فرط حرص در طلب فضایل به تتبع صغار عیوب یاران مشغول نشود که اگر سلوک این طریقه کند هیچ کس را با سلامت نیابد و نتیجه آن وحدت و وحشت بود و از فضیلت صداقت محروم ماند بل واجب چنان بود که از معایب حقیر که آدمی از وصمت آن منزه نتواند بود اغضا نماید و در عیوب نفس خود تأمل کند تا مانند آن از دیگری تحمل تواند کرد و باید که از عداوت کسی که با او سابقه صداقتی داشته باشد یا مخالطتی که از لواحق صداقت بود نموده احتراز کند و قول شاعر بشنود که

عدوک من صدیقک مستفاد

فلا تستکثرن من الصحاب

فإن الداء أکثر ماتراه

یکون من الطعام أو الشراب

و واجب چنان بود که چون دوست بدست آید در مراعات و تفقد او مبالغت کند و البته به هیچ حق از حقوق او و اگرچه اندک بود استهانت ننماید و به مهماتی که او را عارض شود قیام کند و در حوادث روزگار با او یار بود و در اوقات رخا به روی گشاده و خلق خوش او را تلقی کند و آثار بشاشت و ارتیاح به دیدار او در چشم و روی و حرکت و سکون پدید آرد و بر فرط حفاوتی که در ضمیر دارد قناعت نکند که اطلاع بر ضمایر جز متولی سرایر را نبود

إن کان ودک فی الطویه کامنا

فاطلب صدیقا عالما بالغیب

تا هر روز و هر لحظه وثوق او به مودت و سکون نفس او به حضور و غیبت در زیادت بود و چون مسرت و ابتهاج به دیدار خود در شمایل آن کس مشاهده کند به مودت او متیقن گردد چه حفاوت حقیقی در وقت لقای اصدقا پوشیده نماند و معرفت سرور غیری به مکان خود در شکل او بس مشکل نباشد

و همین سیرت با کسانی که دلبستگی او به کار ایشان معلوم بود چون اصدقا و اولاد و اتباع و حواشی مبذول دارد و بر ثنا و محمدت او با ایشان بی اسرافی که مؤدی بود به ملق و تکلفی که مستدعی مقت باشد چه در حضور و چه در غیبت توفر نماید و صیانت این معنی از شایبه ملق و کدورت نفاق به تحری صدق بود در اقوال و افعال چه انحراف از جاده صدق بظاهر ملق بود و به معنی نفاق و هر دو مذموم باشند و باید که التزام این طریقت عادت گیرد و توانی و تهاون را به وجهی از وجوه بدان راه ندهد چه ملازمت این سیرت مستجلب محبت خالص و مستدعی ثقت تام بود و بدان محبت غربا و کسانی که با ایشان معرفتی سابق اتفاق نیفتاده باشد حاصل آید و چنانکه کبوتر که در مسکن کسی توطن سازد و با او انس گیرد و به حریم و حدود خانه او طواف کند اشکال و امثال را به نزدیک او جمع کند مردم نیز چون بر خلق کسی واقف شود و به اختلاط او راغب گردد و به مؤانست او مبتهج باشد اقران و اشباه خود را برو دلالت کند بلکه حیوان ناطق بر حیوان غیرناطق در حسن وصف و اشاعت ثنا و نشر محاسن راجح باشد

و بباید دانست که همچنان که شرکت دادن اصدقا را با خود در سرا و احتراز از اختصاص و انفراد به نعیم دنیا واجب بود مشارکت نمودن با ایشان در ضرا ازان واجب تر بود و ادای آن حق را در چشم مردم وقع بیشتر چنانکه گفته اند

دعوی الإخاء علی الرخاء کثیره

بل فی الشداید تعرف الاخوان

و چون چنین بود در مصایب و نکبات و تغیر احوال و اوقات که دوستان را طاری شود مواسات با ایشان به نفس و مال و اظهار تفقد و مراعات زیادت از معهود لازم باید شمرد و دران انتظارالتماس ایشان چه به تصریح و چه به تعریض محظور دانست بل به فراست و کیاست بر مکنون ضمایر و اندرون دلهای ایشان اطلاع باید یافت و در انجاح مطالب پیش از اظهار طلب غایت جهد مبذول داشت و در اندوه و غم مساهمت و مقاسمت نمود تا باشد که بعضی از مؤونت مشقت ایشان کفایت کند و به موافقت و مشارکت تخفیف و سلوت یابند

و اگر به مرتبه ای از مراتب بزرگی و سیادت رسد یاران و دوستان را با خود مستغرق آن کرامت گرداند بی آنکه خود را دران رحجانی نهد یا به شایبه منتی ملوث کند و اگر وقتی از دوستی وحشتی یا نقصان مؤانستی احساس کند در مخالطت و استمالت او جهد زیادت کند چه اگر او نیز به سبب غیرتی یا تکبری یا احتراز مذلتی یا ارتکاب سوء خلقی تأنی کند حبل مودت گسسته شود و وهن به عهود صداقت راه یابد و مع ذلک از زوال آن حالت ایمن نتوان بود و باشد که بعد ازان حیایی و خجلتی دامن گیر آید که به سبب آن در قطع و مفارقت رغبت نمایند و عادت محمود در این باب آن بود که هر چه زودتر تدارک کنند و آنچه سر مسأله باشد و سبب وحشت از دل پاک بی غل و غش اظهار کنند که برکت راستی بسیار بود و اگر مجرم صدیق بوده باشد عتابی به لطف آمیخته به تقدیم رساند که و فی العتاب حیاه بین أقوام و پس اثر آن بکلی از دل خود و او محو کند

و باید که مداومت مراعات را سبب تبقیه محبت تنها نشمرند بل آن را در جملگی امور و اسباب مطرد دانند یعنی اگر در تعهد مرکوب یا ملبوس یا منزل یا چیزی دیگر فی المثل اهمال برزند و حسن رعایت را در باب هر یک به اتصال مقرون ندارند از فساد و انتقاض آن چیز ایمن نباشند پس چون صورت در و دیوار از تغافل در تعهد به تشویش و خرابی می گراید بنگر که جفای کسی که امید همه خیرات ازو بود و اعراض از کسی که انتظار مشارکت در سرا و ضرا بدو بود چه تأثیر کند بعدما که ضرری که از اختلال نوع اول متوقع بود بر فوات یک نوع منفعت مقصور باشد و وجوه ضرری که از جفای دوستان و انقطاع مودت ایشان منتظر بود متنوع چه اگر دشمن شوند و منافع ایشان با مضار گردد از غوایل عداوت ایشان خوف بی نهایت بود و انقطاع امید از چیزی که آن را بدلی نتواند بود بعلاوه حاصل و به التزام مداومت مراعات از وخامت عاقبت فراغت می توان یافت و از این فضیلت تمتع گرفت

و مراء هر چند با همه کس مذموم بود با دوستان استعمال کردن مذموم تر باشد چه از مراء قلع مودت حاصل آید و سبب آن بود که مراء سبب اختلافست و اختلاف علت تباین و تباین مشتمل بر همه شرها و طلب الفت و دوستی خود در اصل از جهت احتراز از تباین لازم شده است و بسیار بود که کسی مراء کند با دوستان خود و گوید مراء سبب تشحیذ خاطر و تیزی ذهن باشد پس در محافل که رؤسا و اهل نظر جمع باشند به ممارات اصدقا با دیدار آید و از قاعده ادب تجاوز کند و به الفاظ جهال و عوام تلفظ تا حاضران را انقطاع و تبلد ایشان روشن گرداند و در حال خلوت و مذاکرت این فعل نکند بل این فعل آنجا بکار دارد که ایشان را دقت نظر و حاضرجوابی و تذکر معانی کمتر بود و غرض او از سفاهت برملا آن بود که تا به خجلت این اسباب بر ایشان مشوش گردد و بحقیقت این کس از اهل بغی و جباران روزگار بود چه جباران چون به بسیاری ثروت و نعمت طاغی شوند یکدیگر را به حقارت و صغار موسوم دارند و در مروت یکدیگر طعن کنند و تتبع عیوب عوارف یکدیگر محمود شمرند تا حال میان ایشان به عداوت رسد و در ازالت نعمت یکدیگر سعایت کنند و کار به سفک دماء و انواع شرور انجامد و این جمله از توابع و لواحق مراء باشد

و حذر کند از آنکه بخل کند با دوست به علم و ادبی که بدان متحلی باشد یا حرفت و صناعتی که در آن ماهر بود بل چنان سازد که او را به محبت استبداد و ایثار انفراد در آن باب منسوب نتوان کرد که مضایقت با دوستان در متاع دنیا که به ضیق مجال موصوف بود و به حرمان و نقصانی که به سبب مزاحمت در جانب بعضی لازم آید موسوم قبیح است فکیف در مقتنیاتی که به انفاق زیادت گردد و به بخل نقصان پذیرد و ممانعت و مزاحمت دران مستدعی حرمان و نقصان نبود و وفور حظ یکی مستلزم خسران دیگری نباشد

و این مایه معلوم باید کرد که بخل در علوم یا ازقلت بضاعت بود یا از طلب تسوق به نزدیک جهال یا از خوف آنکه در مکسب فتوری و نقصانی پدید آید یا از روی حسد و جملگی این انواع قبیح و مذموم است و بسیار بود که کسی به بخل بر علم خود قناعت ننماید تا بر علم دیگران نیز بخل کند و ایشان را در افشا و افادت سرزنش و ملامت کند و از این طایفه بسیار کسان بوده اند که بر تصنیف فاضلی ظفر یافته اند و آن را از مستفیدان بازداشته و اثرش مدروس گردانیده و این خلق منافی مودت و موجب انقطاع أطماع اصدقا باشد

و حذر باید کرد از آنکه کسی از اصحاب و اتباع این کس به ذکر چیزی از امور و اسباب دوست او بر وجهی ناپسندیده تجاسر تواند کرد تا به نفس او چه رسد یا به حکایت عیب چیزی که متصل باشد بدو رخصت یابد تا به عیب ذات او چه رسد بل باید که هیچ آفریده را از متصلان و متعلقان او در ارتکاب این معنی طمع نیفتد نه از روی جد و نه از روی هزل نه به وجه تصریح و نه از طریق تعریض و چگونه احتمال ذکر نامحمود کسی توان کرد که تو چشم و دل او باشی و خلیفه و قایم مقام او در غیبت او بلکه خود او باشی چه اگر چیزی از این نوع به سمع او رسد شک نکند که مصدر آن رای تو بوده باشد یا ترا دران رضایی بوده پس از تو متنفر شود و دوستی دشمنی گردد

و چون بر دوست عیبی بیند با او موافقت باید نمود موافقتی لطیف که در ضمن آن باشد ارشاد و تنبیه او چه طبیب استاد به تدبیر غذایی معالجه کند رنجی را که نااستاد بر شق و قطع آن اقدام نماید و مراد از این موافقت نه آن بود که از عیب او اغضا کند و برو پوشیده دارد بلکه این معنی خیانت محض بود و مسامحت در چیزی که ضرر آن عاید با هر دو باشد و تنبیه دادن دوستان بر معایب ایشان اول به مثلی یا حکایتی از غیری أولی بود پس اگر نافع نیاید بر وجه تعریض اشارتی خفی مرموز بدو در میان عبارت درج باید کرد و اگر به تصریح احتیاج افتد در وقت خلوت بعد از تقدیم مقدماتی که مقتضی وثوق بود و به ذکر حالهایی که مستدعی اطمینان قلب و مزید شفقت و حفاوت باشد آن معنی ایراد کرد

و البته آن حدیث از مسامع اصدقا و خلطای دیگر تا به اجانب و اعدا رسیدن پوشیده داشت که حق دوست زیادت ازان بود که او را در معرض مذمت اضداد و استخفاف اعدا آرند و در باب صداقت از مداخلت نمام احتراز تمام باید کرد و سخن ایشان را البته مجال استماع نداد چه أشرار در صورت نصحا در میان أخیار مداخلت کنند و در اثنای احادیث لذیذ سخنی از دوستی به دوستی نقل کنند ملوث به شایبه تحریف و تمویه و آن را در زشت ترین صورتی برو عرضه دهند تا اگر مجال زیادت تجاسری یابند به حدیثهای فرابافته و دروغهای برتراشیده تقبیح صورت او کنند در نظر این کس تا صداقت ایشان به عداوت کشد

و قدما نمام را تشبیه کرده اند به کسی که به ناخن بنیاد دیوارهای استوار می خراشد و سرانگشت را جای می طلبد تا چون به تفحص و تفتیش بی حد رخنه ای یابد به کلنگ آن را بزرگتر کند و قواعد آن دیوار خراب گرداند تا موجب انهدام بنا شود و در این باب حکایات و امثال بسیار ایراد کرده اند که یکی ازان باب اسد و ثور است در کلیله و دمنه و غرض از وضع چنان حکایتها آنست که چون سبعی قوی به خدیعت روباهی ضعیف در معرض استیصال حیوانات عظیم آید یا ملکی قاهر به مداخلت نمامی که خویشتن در صورت ناصحان فرانماید نیت در حق وزرا و نصحای خود که قوام و مدار ملک بر ایشان بود فاسد گرداند تا بعد از فرط تمکین و انفاذ تصرف و ایثار ایشان بر اولاد خویش به حقد و عداوت گرایند و بر بطش و قتل و تعذیب ایشان اقدام کنند شاید که در باب دوستانی که بروزگار اختیار احوال ایشان کرده باشند و صداقت ایشان ذخایر اوقات شداید ساخته و به منزلت ارواح در دلها جای داده از سعایت ایشان حذر کنند و نیکو گفته اند در این معنی این ابیات

و أعزه قد کنت دنت بحبهم

و کذاک کلهم بحبی دانوا

کنت المفدی بینهم ولدیهم

بحیاه رأسی کانت الایمان

فسعی الأعادی بالنمایم بیننا

حتی تفرقنا و بنت و بانوا

و احتیاط درباب حفظ محبت که احتیاج بدان از روی احتیاج به تمدن ظاهر است از اهم مهمات بود تا نقصان بدان راه نیابد و معنی اتحاد زایل نشود چه اکثر فضایل خلقی که برشمردیم هم بر محافظت نظام تألف که وجود نوع بی آن نتواند بود مقصور باشد مثلا احتیاج به عدالت از جهت تصحیح معاملاتست تا از رذیلت جور مصون ماند و احتیاج به عفت از جهت ضبط شهوات بدنی تا جنایات عظیم به شخص و نوع راه نیابد و احتیاج به شجاعت از جهت دفع امور هایل تا سلامت شامل بود

و در اظهار بعضی فضایل به اسبابی خارج حاجت افتد مانند احتیاج به اکتساب اموال درحریت و سخاوت تا به فعل احرار قیام تواند نمود و بر مجازات جمیل و مکافات واجب قادر بود و چندانچه حاجت بیشتر به مواد خارج احتیاج زیادت و اقتنای مواد بی اعوان صالح و یاران مخلص متعذر بود و تقصیر در کسب الفت مؤدی به تقصیر در اکتساب سعادت باشد و از این جهت حکم کرده اند بر آنکه هیچ رذیلت در دین و دنیا مذموم تر از کسالت و بطالت نیست چه این حالات حایل شوند میان مردم و جملگی خیرات و فضایل و مردم را از لباس مردمی بیرون برند و گفتیم دورترین خلق از فضیلت کسانی اند که از تمدن و تألف بیرون شوند و به وحشت و وحدت گرایند پس فضیلت محبت و صداقت بزرگترین فضایل بود و محافظت آن مهمترین کارها و غرض از اطناب در این باب همین بود چه این باب اشرف ابواب این مقاله باشد از جهت معانی متقدم والله أعلم بالصواب

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۱۴

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۲۷ - حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی

 

یک جوانی بر زنی مجنون بدست

می ندادش روزگار وصل دست

بس شکنجه کرد عشقش بر زمین

خود چرا دارد ز اول عشق کین

عشق از اول چرا خونی بود

تا گریزد آنک بیرونی بود

چون فرستادی رسولی پیش زن

آن رسول از رشک گشتی راه زن

ور بسوی زن نبشتی کاتبش

نامه را تصحیف خواندی نایبش

ور صبا را پیک کردی در وفا

از غباری تیره گشتی آن صبا

رقعه گر بر پر مرغی دوختی

پر مرغ از تف رقعه سوختی

راههای چاره را غیرت ببست

لشکر اندیشه را رایت شکست

بود اول مونس غم انتظار

آخرش بشکست کی هم انتظار

گاه گفتی کاین بلای بی دواست

گاه گفتی نه حیات جان ماست

گاه هستی زو بر آوردی سری

گاه او از نیستی خوردی بری

چونک بر وی سرد گشتی این نهاد

جوش کردی گرم چشمه اتحاد

چونک با بی برگی غربت بساخت

برگ بی برگی به سوی او بتاخت

خوشه های فکرتش بی کاه شد

شب روان را رهنما چون ماه شد

ای بسا طوطی گویای خمش

ای بسا شیرین روان روترش

رو به گورستان دمی خامش نشین

آن خموشان سخن گو را ببین

لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان

نیست یکسان حالت چالاکشان

شحم و لحم زندگان یکسان بود

آن یکی غمگین دگر شادان بود

تو چه دانی تا ننوشی قالشان

زانک پنهانست بر تو حالشان

بشنوی از قال های و هوی را

کی ببینی حالت صدتوی را

نقش ما یکسان بضدها متصف

خاک هم یکسان روانشان مختلف

همچنین یکسان بود آوازها

آن یکی پر درد و آن پر نازها

بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف

بانگ مرغان بشنوی اندر طواف

آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط

آن یکی از رنج و دیگر از نشاط

هر که دور از حالت ایشان بود

پیشش آن آوازها یکسان بود

آن درختی جنبد از زخم تبر

و آن درخت دیگر از باد سحر

بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ

زانک سرپوشیده می جوشید دیگ

جوش و نوش هرکست گوید بیا

جوش صدق و جوش تزویر و ریا

گر نداری بو ز جان روشناس

رو دماغی دست آور بوشناس

آن دماغی که بر آن گلشن تند

چشم یعقوبان هم او روشن کند

هین بگو احوال آن خسته جگر

کز بخاری دور ماندیم ای پسر

مولانا
 
۱۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۴ - بیان استمداد عارف از سرچشمهٔ حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمه‌های آبهای بی‌وفا کی علامة ذالک التجافی عن دار الغرور کی آدمی چون بر مددهای آن چشمه‌ها اعتماد کند در طلب چشمهٔ باقی دایم سست شود کاری ز درون جان تو می‌باید کز عاریه‌ها ترا دری نگشاید یک چشمهٔ آب از درون خانه به زان جویی که آن ز بیرون آید

 

... فارغت آرد ازین کاریزها

تو ز صد ینبوع شربت می کشی

هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی

چون بجوشید از درون چشمه سنی

ز استراق چشمه ها گردی غنی

قرةالعینت چو ز آب و گل بود

راتبه این قره درد دل بود

قلعه را چون آب آید از برون

در زمان امن باشد بر فزون

چونک دشمن گرد آن حلقه کند

تا که اندر خونشان غرقه کند

آب بیرون را ببرند آن سپاه

تا نباشد قلعه را زانها پناه

آن زمان یک چاه شوری از درون

به ز صد جیحون شیرین از برون

قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ

هم چو دی آید به قطع شاخ و برگ

در جهان نبود مددشان از بهار

جز مگر در جان بهار روی یار

زان لقب شد خاک را دار الغرور

کو کشد پا را سپس یوم العبور

پیش از آن بر راست و بر چپ می دوید

که بچینم درد تو چیزی نچید

او بگفتی مر ترا وقت غمان

دور از تو رنج و ده که در میان

چون سپاه رنج آمد بست دم

خود نمی گوید ترا من دیده ام

حق پی شیطان بدین سان زد مثل

که ترا در رزم آرد با حیل

که ترا یاری دهم من با توم

در خطرها پیش تو من می دوم

اسپرت باشم گه تیر خدنگ

مخلص تو باشم اندر وقت تنگ

جان فدای تو کنم در انتعاش

رستمی شیری هلا مردانه باش

سوی کفرش آورد زین عشوه ها

آن جوال خدعه و مکر و دها

چون قدم بنهاد در خندق فتاد

او به قاهاقاه خنده لب گشاد

هی بیا من طمعها دارم ز تو

گویدش رو رو که بیزارم ز تو

تو نترسیدی ز عدل کردگار

من همی ترسم دو دست از من بدار

گفت حق خود او جدا شد از بهی

تو بدین تزویرها هم کی رهی

فاعل و مفعول در روز شمار

روسیاهند و حریف سنگسار

ره زده و ره زن یقین در حکم و داد

در چه بعدند و در بیس المهاد

گول را و غول را کو را فریفت

از خلاص و فوز می باید شکیفت

هم خر و خرگیر اینجا در گلند

غافلند این جا و آن جا آفلند

جز کسانی را که وا گردند از آن

در بهار فضل آیند از خزان

توبه آرند و خدا توبه پذیر

امر او گیرند و او نعم الامیر

چون بر آرند از پشیمانی حنین

عرش لرزد از انین المذنبین

آن چنان لرزد که مادر بر ولد

دستشان گیرد به بالا می کشد

کای خداتان وا خریده از غرور

نک ریاض فضل و نک رب غفور

بعد ازینتان برگ و رزق جاودان

از هوای حق بود نه از ناودان

چونک دریا بر وسایط رشک کرد

تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد

مولانا
 
۱۶

حکیم نزاری » ادب‌نامه » دیباچه » بخش ۲

 

... طلب کن ز ذریۀ مصطفی

به حبل المتین در زن ای دوست دست

که کس جز بدین از ضلالت نرست

چو خواهی که یابی خلاص از ظلام

همین است تدبیر و بس والسلام

نزاری پس از حمد و شکر و سپاس

ثنای اولوالامر واجب شناس

سر از طاعت شاه یزدا ن پرست

مکش تا توانی ز عصیان برست

نگون بخت کفران نعمت کند

ولی النعم را مذمت کند

ز فرمان سلطان که ظل خداست

اگر ذره ای سربپیچی خطاست

رضای شهنشاه عادل بجوی

بجانش عبادت کن و دل بجوی

زمحض صفا کن تولا به شاه

که خورشید ملک است و ظل اله

ملک شمس دین مالک دین و داذ

ملوک جهان را پناه و ملاذ

چراغ بشر شمع گیتیفروز

سپهر علو خسرو نیمروز

محمد سیر شاه اعظم علی ...

... براهیم خلقی مسیحا دمی

محمد شعاری علی صولتی

جهان کدخدایی جوان دولتی

فریبرز برزی سیاوشوشی

به گوپال زالی به تیر آرشی

تهمتن تن افراسیاب افسری

منوچهر چهری فریدون فری

فرشته خصالی ملک رتبتی

سپهر احتشامی فلک رفعتی

غضنفر شکاری پلنگ اوژنی

به پیکار گیوی به صف قارنی

به رأی آفتابی به تن لشکری ...

... مبارک لقایی خجسته پیی

ولی را بهاری عدد را دیی

رحیمی کریمی سخاپروری

قوی بازویی سرکشی صفدری

سنانش فرو رفته در چشم مار

برآورده از جان دشمن دمار

اگر باد گرزش فتد بر عدو

سرش بگسلاند ز تن چون کدو

خدنگش چنان است باریک بین

که وصفش میسر نگردد چنین

چنان بگذرد بر کمانهای چاچ

که مویی بدوزد ز سیصد قلاچ

یکی خاصیت بشنو از تیغ او

ز برقی که خون بارد از میغ او

چو شد داوری از دو جانب عیان

میانجی شود خصم را در میان

نبودست از خلق و خالق خجل

که هشیار عقل است و بیداردل

ایا پادشاهی که در ملک و دین

مسلم ترا شد هم آن و هم این

برونی به قدر از زمین و زمان

طفیل وجودت هم این و هم آن

هدایت از آنجا که همراه تست

سر چرخ بر خاک در گاه تست

از آنجا که گویم به عقل و به رأی

سرای جهان را تویی کدخدای

نگویم ولیکن توان گفت راست

که سلطانی ملک باقی تراست

تویی سرفرازی که گردنکشان

جهان پهلوانان و دشمن کشان

ترا سر نهادند و گردن به طوع

عموم و خصوص از همه جنس و نوع

جهان گر برآید چو دریا بجوش

کسی با تو نه پای دارد نه توش

حریم جوار تو کهف امم

کف جود بخشت محیط کرم

به جود وجود تو شد قهستان

مدینۀ اقالیم چون سیستان

قهستان کز آفت مصون کرده ای

ز چنگال شیران برون کرده ای

نهنگان خونخوار کشتیشکن

چو سیلاب ناپاک و بنیادکن

زمشتی گداپیشۀ پرستیز

به مال کسان کرده چنگال تیز

چنان مهربانی بر این بوم و بر

که باشد پدر مهربان بر پسر

زسعی تو آن ور نه در انقلاب

شدی چون خراسان خراب و یباب

سپردی به مردی طریق ثبات

جهان را ز ظلمت تو دادی نجات

به تو پشت دین هدی گشت راست

به ایرانزمین چون تو شاهی کجاست

خدایا به ارواح پاکان تو

به سوز دل دردناکان تو

به خلوت نشینان دل خاسته

بخود دشمنان ترا خواسته

به انفاس اسرار پوشان تو

به اخلاص بسیار کوشان تو

به شب زنده داران دور امید

به دایم روان سیاه و سفید

به احرامبندان بیت الحرم

به تعجیل پویان ثابت قدم

به ذریه و عترت مصطفی

به خاصیت اهل صدق و صفا

که شاه جوانبخت را یار باش

ز آفات دهرش نگهدار باش

به توفیق خیرش نگه دار دست

خنک نفس آن کش تویی یار دست

ز آسیب چشم بدش دور دار

بر اعداش پیوسته منصور دار

چو گردون به گردن کشی سرفراز

چو خورشید تیغش ممالک طراز

سلامت رفیق و سعادت قرین

نگهدار جانش جهان آفرین

ملک تاج دین قره العین شاه

بماناد در عز و اقبال و جاه

ز تحصیل تنزیل صاحب نصاب

ز تعلیم تأویل عالی جناب

چنان باد از هر هنر بهره مند

که حصرش نداند مهندس که چند

جهان را به دیدار او اهتزاز

به رویش خداوند را چشم باز

مرا چون درین حضرت کبریا

رهی هست دور از نفاق و ریا

سزد کز پی شکر انعام شاه

نمایم به یاران خود رسم و راه

چو انعام شاهم به گردن بسی است

نگویند هم بی مروت کسی است

چو با دوستان نیز یاری کنم

مگر اندکی حقگزاری کنم

پس از عهد و ایام ما نیز هم

به هر کس رسد بهره ای بیش و کم

نماند کسی بی نصیب از سخن

قیاسش ز دانا و دیوانه کن

ز دانا به دانش توان بهر یافت

ز دیوانه هم کز خرد سر بتافت

ز دانا سخن بشنو و هوش دار

ولیکن ز دیوانه کن اعتبار

ز من دوستی کرده بود التماس

که گنج خرد نظم کن بی مکاس

کزان پس که منظوم و موجز شود

لباس عبارت مطرز شود

از آن گنج سازیم دستور خویش

کنیم استفادت به مقدور خویش

تمرد نمودن مروت نبود

از آن در گذشتن فتوت نبود

مرا نیز در خاطر این سیر کرد

که چون دوستی نیت خیر کرد

مگر مایۀ شادکامی بود

که انفاس مردان گرامی بود

زحساد اندیشه کردم نخست

بترسیدم از ضربت طعن چست

که گویند نقدینۀ دیگری است

ولی بام این خانه را هم دری است

زری بود در کان که من یافتم

به متین اندیشه بشکافتم

برون کردم از سنگ و بگداختم

و زو گوشوار خرد ساختم

سخن را به وجهی خداوند نیست

که گویا و دانا و بینا یکی است

طرازی دهد هر کس این جامه را

به رنگی دگر برزند خامه را

چراغ سخن چون برافروختند

نه هر یک ز یکدیگر آموختند

به اندرز گفتند از اینها بسی

به طرزی و لفظی دگر هر کسی

سخن جز به اهل سخن خاص نیست

مراد وی الا در اخلاص نیست

اگر چند گنج خرد نام داشت

فراوان فواید در اقسام داشت

بلی جوهری بس گرانمایه بود

ولیکن زخورشید در سایه بود

از آرایش نظم بد بی نصیب

از آن بود در شهر خاصان غریب

چو خورشید دولت نظر برگماشت

قبول نظر کرد چون اصل داشت

به حضرت نمودم که گنج خرد

بیارم که بر چشم شه بگذرد

بفرمود کاری بیاور درست

که غث و سمینش ببینم درست

چو فصلی دو برخواند شاه کریم

پسندیده کرد آن سخن ها عظیم

به من بنده گفت این سخن های خوب

به نظم آور از بهر روح القلوب

که منظوم باشد دلاویزتر

بدو طبع مردم بود تیزتر

نهادم سری بر زمین در زمان

که ای خلق را باب دارالامان

چو اقبال خسرو بود یاورم

به یک هفته در سلک نظم آورم

به فرمان شاه فرشته خصال

ز ظلمت روان کردم آب زلال

قلم وار بستم به خدمت میان

به فرمان عالی شاه کیان ...

... که ماء معین کرد از آب سیاه

کس از دوده چون من جواهر نساخت

و گر ساخت چون زهره زاهر نساخت

گیا از زمرد شناسد خرد

کجا جوهری خس چو جوهر خرد

برآوردم القصه طرزی عجیب

کتابی کزو یافت هر کس نصیب

چنین موجز از بهر آن ساختم

کز اشغال دیگر بپرداختم

بسی طرح کردم زگفتار او

چو کم باز گفتم ز تکرار او

ز آداب او کردم این منتخب

ادب نامه نیزش نهادم لقب

ز خود نیز هم برفزودم بسی

ز پرسیدن و دیدن از هر کسی

سخن های پاکیزة دلپذیر

که اصحاب را زآن نباشد گزیر

بود مبتدی را گشایش از آن

کند عقل را آزمایش بدان ...

... به هر هفته ای جای بیگانه ای است

درآمد چو بنشست گویند خیز

حسک زیر پای برهنه مریز ...

... مرا نیز هم تجربت ها بسی

هم از خویشتن بد هم از هر کسی

درین دور چون شد به عهد موال

همه رسم و آیین دگرگونه حال

نیاید کسی را درین روزگار

به جز مکر و تزویر و حیلت به کار

بلی گر چه شد آدمیت نهان

نه گم شد به کل از جهان

بباید سپردن به هر دور و عهد

طریق ادب را به تقدیر جهد

بساط ادب در نباید نوشت

به خدمت توان از مذلت گذشت

ادب را یکی شعبه دان از درخت

کزو بر نخوردست جز نیکبخت

اگر زین فواید شوی بهره مند

برآیی ز پستی به چرخ بلند

دو شش باب کردم برین باغ باز

به جوینده بر ره نکردم دراز

ز هر در درآید به باغ سخن

برد میوة نو ز شاخ کهن

درختانش از تجربت باردار

همه میوة دانش آورده بار

خنک آنک در سایة این درخت ...

... بسی مرد ازین تشنگی بر فرات

نزاری برو شکر انعام شاه

کز اقبال او یافتی مال و جاه

به عز قبولت سرافراز کرد

به رویت در خرمی باز کرد

به دنیا و دین زو شدی بهره مند

بر آتش فکن چشم بد را سپند ...

حکیم نزاری
 
۱۷

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده

 

مرد همه جا سر کار به

شخص معطل خجل وخوار به

بهره مقصود چو بی رنج نیست

کاهل بیکار به پیکار به

مرد که شبلی نشود گاه کار

زو سگ بازار به مقدار به

زان تن کاهل که گل نازکست

خارکش سوخته صد بار به

سرعت جاهل که سبک شد به راه

از کسل حامل اسفار به

دل که به گل ماند نیامد برون

سنگ گرانست به دیوار به

پیر کمان پشت به عزلت نشست

پور شتابنده به بلغار به

وانکه جوانیش زپیری به است

خلوتش از صحبت اغیار به

مرغ که در بادیه خون ریز شد

خار و خسش از گل و گلنار به

عشق خوشست ار همه باشد مجاز

لیک ز شهوت ره انکار به

گر نظر صدق به صنع خداست

دیو به چشم از بت فرخار به

مرتبه عشق چو بیچارگی است

فخر بدین مرتبه ناچار به

مسکنت ارهست به پندار و کبر

مسکنت از کبر ز پندار به

دون که بود باد سری درسرش

بر سر او خاک به انبار به

وانکه بود خاک ره از حسن خلق

چون گل کعبه شرف آثار به

سر مکش از گرد ره رهروان

خاک حرم بر سر زوار به

مرد که گردن کشد از حکم پیر

سیلیش از دیو ستمکار به

در حق میشی که رمید از شبان

تربیت گرگ ستمکار به

نفس حرون گربه ریاضت برفت

حبل متین بر سرش انبار به ...

... زندگیت زین دم ابرار به

خرقه تزویر که پوشد فقیر

دوخته از سوزن پندار به

ابر چه پوشد ضو خورشید را

حله خورشید ز انوار به

طاعت اگر از پی مال و زر است

کاسه که خاکیست نگونسار به

نزد معاشر که نباشد خسیس

برگ گل از تنگه دینار به

از پی ظلم آنکه صبوحی کند

نور نشاطش چو شب تار به

شربت نوشی که به ظالم دهند

خون همان ظالم خون خوار به

فرض بجای آر و مجو بیش از آنک

حرص کم از طاعت بسیار به

تن چو به خرمای کسان میل کرد

دام شکم دوخته از خار به

خواجه که از خون کسان خورد می

از قلم او نی و مزمار به

کی کند اندیشه روز حساب

تذکره آنرا که ز طور مار به

ور عطش فکر نبرد حریف

از چه زمزم خم خمار به

از سرشاخی که خورد آب غیر

خوردن نار ازخورش نار به

ابر ببارد چو بگویی ببار

دست سخی زابر گهر بار به ...

... نفس که در دل گهری از حیاست

بر دو لب بسته صدف وار به

هر سخنی در محل خود نکوست

زمزمه مرغ به گلزار به

بر جهلا جهل نکو تر ز پند

درد خر از داروی بیطار به

نام شه انجیر نه این شعر را

کو به بهی از همه اشعار به

امیرخسرو دهلوی
 
۱۸

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۹

 

وقت آن است که ما رو به خرابات نهیم

چند بر زرق و ریا نام مناجات نهیم

گر فروشیم مصلا ز پی می به ازآنک

رخت تزویر به بازار مکافات نهیم

مست گر پای بلغزد چو در آن ثابت است

دیده بر پاش به صد عذر و مراعات نهیم

دیده داریم و دل و جان و تن از عشق خراب

بر خرابی دو سه در وجه خرابات نهیم

عاشق صورت خوبیم که خلقی همه سر

بر در کعبه و ما بر قدم لات نهیم

شاه جان گشت چو بازیچه نفس کج باز

بینم اندر محل شه رخ و سر مات نهیم

دل خسرو که همه شیشه می می سنجد

سنگ قلب است که در پله طاعات نهیم

امیرخسرو دهلوی
 
۱۹

اوحدی » جام جم » بخش ۹۷ - در صفت زرق و ریا و ارباب آن

 

سخنی کز سر معامله نیست

عقل را اندرو مجامله نیست

بی رعونت قدم نخواهی زد

بی ریا هیچ دم نخواهی زد

آن نماز دراز کردن تو

وز حرام احتراز کردن تو

روز بر سفره نان نخوردن سیر

پیش بیگانه شب نخفتن دیر ...

... گاه از ابدال قصه برگفتن

چیست این چیست گر نه زرق و ریاست

راست روراست گر ز بهر خداست

هیچ دانی که کیستند ابدال

گر ندانی چرا نمیری لال

مرد غیب از کجا تواند دید

آنکه عیب و هجا تواند دید

به ز ابدال بوده باشی تو

زانکه ابدال می تراشی تو

دیو تست آنکه دیده ای از دور

چه کنی دیو خویش را مشهور

تو که کاچی ز رشته نشناسی

دیو نیز از فرشته نشناسی

گر بگویی که چیست در دستم

بر نپیچم سر از تو تا هستم

بر چنین آتشی چه دود کنی

بگریز از میان که سود کنی

بر سر راه پادشاه و امیر

مینهی دام و دانه از تزویر

بنشینی خود و دو باز آری

علما را ز خود بیازاری

بر زمین طعنه کین گرفتاریست

بر فلک بذله کان نگونساریست

اختر و چرخ چیست مجبوری

غنصر و طبع چیست مزدوری

نه به دانش دل تو گردد نرم

نه سرت را ز خلق و خالق شرم

چیست این ترهات بیهوده

نقره ای بر سر مس اندوده

تاجر از سود و از زیان گوید

کاتب از خط و از بنان گوید

وزرا رای نیک و قربت شاه

امرا شوکت و سلاح و سپاه

پیر سالوس را بپرسیدم

گفت من بارها خدا دیدم

آتشم درفتاد از آن نادان

گفتم ای دل تو نیک تر وادان

اینکه پیغمبرست باری دید

وانکه موسیست نور و ناری دید

شیخکی روز و شب چو خر به چرا

از دو مرسل زیادتست چرا

هر که حال به خویش در بندد

که ندارد به خویشتن خندد

به تکبر مریز بر کس زهر

گر امام دهی شوی یا شهر

تا به چند از مقام رابعه لاف

ای کم ارزن زنخ مزن به گزاف

او زنی بود و گوی مردان برد

هر کسی آن عمل که کرد آن برد

تو درم بر سر درم بسته

ما به رخ راه بیش و کم بسته

تو ندانسته سال و مه به خروش

ما بدانسته روز و شب خاموش

اینکه داری تو ما گذاشته ایم

زآنچه داری تو شرم داشته ایم

ما به گم کردن نشان قدم

تو به نقاشی رواق و حرم

گر چه چون ما تو پیر میگردی

همچنان گرد میر میگردی

پیش والی ولی چکار کند

باشه چون پشه را شکار کند

اعتماد تو بر چماق امیر

بیش بینم که بر خدای کبیر

شیخ کو از امیر گیرد پشت

از خمیرش سبک بر آور مشت

تیغ درویش تیغ یزدانیست

تیغ سلطان به شحنه ارزانیست

نفس گولست سر به راهش کن

کل فضولست بی کلاهش کن

دره کز دست بیگناه افتد

سر قیصر چنان به چاه افتد

تا عصای تو اژدها نشود

به دعای تو کس رها نشود

آنکه عون خدای رایت اوست

علم شاه در حمایت اوست

آه ازین ابلهان دیوپرست

همه از جام دیو ساری مست

گر چه داری تو راز خویش نهفت

من درین شهرم و بخواهم گفت

اینکه خود را خموش میدارم

گوشه عرصه گوش میدارم

گر کسی دیگر این غلط بگذاشت

من بگویم نگه ندانم داشت

تا تو ریش و سری چو ما باشی

جان و دل گرد تا خدا باشی

گرگ در دشت و شیر در بیشه

همه هم حرفتند و هم پیشه

نه تو دینار داری و من دانگ

به رخ من چرا برآری بانگ

دو الف یک جهت به بی نقطی

این سقط چو نشد آن سری سقطی

تو به ریش و به جبه معتبری

اگر آن ریش واهلی چه بری

گفت بگذار گردمی باید

در غم عشق مردمی باید

زان چنین در بلا و در بندی

که به تقدیر حق نه خرسندی

بنده ای خیز و رخ به طاعت کن

زآنچه او میدهد قناعت کن

چیست این زرق و شید و حیله و مکر

تا دو نان برکنی ز خالد و بکر

زان بر میر و خواجه جای کنی

که توکل نه بر خدای کنی

اوحدی
 
۲۰

شیخ محمود شبستری » سعادت نامه » باب چهارم » فصل هشتم » بخش ۴ - حکایت

 

شد در ایام تابعین این نام

عالم علم فرعی و احکام

اهل آن قرنها چو بگذشتند

دل مردم ز ره فرو گشتند

فتنه و اختلاف شد پیدا

علم دین شد ز علم فقه جدا

حیله​های جهان بهم کردند

به فقاهت ورا علم کردند

چون یهود و نصارا از تصنیف

کرده احکام دین حق تحریف

لفظ معجز بدان رها کردند

قلم اندر معانی آوردند

همچو اصحاب سبت دام کنند

ربو را محض بیع نام کنند

صد به سی و به بیست کرده حسیب

پس خدا را به بیع داده فریب ...

... گاه انگشتری بیارد پیش

تا برد خان و مان آن درویش

زان سبب صید او از این شست است

تا بدانی که کار از این دست است

مرده ریگش چو نیم دانگ ارزد

پس چرا در حساب صد برزد

آری این از قضای مولاناست

چه کند این بلای مولاناست

آن زمان کو قضا همی راند

قدر از زور او فرو ماند

من ندیدم قضا چنین مبرم

که بگردد همی به نیم درم

غدر و تزویر کرده با خود راست

یعنی این خود سجل دار قضاست

چون سجل از کتاب سجین است

درخور صد هزار نفرین است

باز بنگر به صاحب فتوا

کرده وسواسرا لقب تقوا

در درون حرص چون سگ مردار

وز برون آبم از دو قله بیار

بسته از کبر و غل و بخل و شره

بر تن و جان خود هزار گره

از تفقۀ دگر قساوت دل

جوید از غایت شقاوت دل

بیست من آب بایدش به وضو

در قرایت سرش شده چو کدو

به وساوس کند جهانی باز

همچو شیطان به وقت عقد نماز

یعنی آن تقوی از حضور بود

ره نبیند هر آنکه کور بود

مغز و خونش همه ز خوان امیر

وز رشاشه همی کند تعفیر

کرده جمع از مشاهرات حرام

درمی چند را به بخل تمام

روز و شب از گرسنگی مرده

وآن دونان حرام ناخورده

ساخته آخر آن به رأس المال

اینت کسب مباح و اینت حلال

همه در بند ملک و اسبابند

فقهاشان مخوان که اربابند

فقه ره دیدن است و ره رفتن

نه برآشفتن و سخن گفتن

هرکه او شد به لقمه​ای خرسند

چه کند علم و دعوی و سوگند

بس مسایل که در سلم خوانی

وز توکل یکی نمی​دانی

صبر و شک و رضا و توبۀ خاص

چیست چبود محبت و اخلاص

نه زجهل این حدیث می​رانم

که من این فقه را نکو دانم

خوانده و کرده​ام در آن تصنیف

وندرین نیست حاجت تعریف

علم دین خوان و راه سنت گیر

پند من روزگار رفته پذیر

فرض و سنت بدان و حل و حرام

چه شد ار نیستی تو خواجه امام

به عمل کوش و علم جوی رفیق

تا رسی زان به عالم تحقیق

چون تو از مکر حق نمی​ترسی

هرچه خواهی بکن چه می​پرسی

بر سر خود نهاده​ای خروار

وندر آویخته گوشۀ دستار

فصلکی چند را ز بر کرده

خویشتن را به زور خر کرده

چرخ گردون زنانه کردار است

عمل او به عکس بسیار است

از همه مردمان گزین کند او

خر نر جمله شیخ دین کند او

آنکه را عجب و کبر بیشتر است

قرب او نزد عام بیشتر است

همه میلش به غمر و گول بود

رهبر او همیشه غول بود

خر سری را لقب فقیه کند

عالمی ملک یک سفیه کند

یک هنرمند از او نیاساید

همگی روی ناخوش آراید

گر موحد شکایتی بکند

چون کند گر حکایتی بکند

می​دهم از کمال داد سخن

تو چه کاری که نیست لایق من

وقت من زان همیشه خوش گذرد

که دلم راه فقر می​سپرد

گشت راضی به هرچه پیش آید

وقت را بود تا چه فرماید

به قناعت درون گنج خمول

فارغ از منصب و منال فضول

نه مدرس نه قاضی و نه خطیب

نه معلم نه واعظ و نه ادیب

زهرۀ من از آن مقام رود

که دلم بوی شیخی​یی شنود

همه یاران من بزرگ شدند

در ریاضت همه سترگ شدند

شرح هر یک نمی​توانم داد

همگان را خدای خیر دهاد

حالیا در کشم عنان سخن

زانکه بیحد بود بیان سخن

همه را خوی خوب عادت باد

جمله را ختم بر سعادت باد

تمت المنظومة الموسومة بالسعادة نامه فی یوم الخمیس من منتصف شهر شوال ختم بالخیر و الاقبلا لسنة ثمان و ستین و ثمانمایه الهجریة النبویة المصطفویة الهلالیة علی انمل العبد الحقیر الفقیر اقل خلق الله الواهب شیخ اسلام بن حسین بن علی بن محمود الکاتب اصلح الله شأنه و غفرالله ذنوبهم و جعله من الاولیاء المقبولین و السعداء المقربین بحرمة کمل اولیایه من الاقطاب و الافراد برحمتک یا الرحم الراحمین

شیخ محمود شبستری
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode