گنجور

 
۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵

 
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز روز ناز تو گذشته است بدو نیز مناز ناز دنیا گذرنده است و تو را گر بهشی سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز گر بدان ناز تو را باز نیاز است امروز آن تو را تخم نیاز ابدی بود نه ناز از آن ناز گذشته بگرفته است تو را بند آن ناز تو را چیست مگر مایه آز کار دنیای فریبنده همه تاختن است پس دنیای فریبنده تازنده متاز چون چغرگشت بناگوش چو سیسنبر تو چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز عمر پیری چو جوانی مده ای پیر به باد تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت به خرد کوش چو دیوان چه دودی باز فراز باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع کز فرازی سوی گو گوی به طبع آید باز جفت خیر است خرد زو ستم و شر مخواه خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان باز گرد ای سره انجام بدان نیک آغاز خرد است آنکه تو را بنده شده ستند بدو به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز خرد آن است که چون هدیه فرستاد به تو زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز بر سر دیو تو را عقل بسنده است رقیب به ره خیره تو را علم بسنده است نهاز گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین چون تو خود می نگری من نکنم قصه دراز آب جویی و سقا را چو سفال است دهان حله خواهی تو و شلوار ندارد بزاز علما را که همی علم فروشند ببین به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع دهن علم فراز و دهن رشوت باز گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب طبع ساز وطربی یابیش و رود نواز می جوشیده حلال است سوی صاحب رای شافعی گوید شطرنج مباح است بباز صحبت کودکک ساده زنخ را مالک نیز کرده است تو را رخصت و داده است جواز می و قیمار و لواطت به طریق سه امام مر تو را هر سه حلال است هلا سر بفراز اگر این دین خدای است و حق این است و صواب نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان دل برآگنده زاندوه و غم و تن به گداز نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز به چپ و راست مدو راست برو بر ره دین ره دین راست تر است ای پسر از تار طراز به چپ و راست شده است از ره دین آنکه جهان بر دراعه ش به چپ و راست به زر بست طراز شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز ور بپرسیش یک مشکل گویدت به خشم سخن رافضیان است که آوردی باز به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط بر پیمبر صلواتی خوش خواهم به آواز صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو نیست آگاه هنوز ای پسر از نرخ پیاز خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز داد گسترده شود گرد کند دامن جور باز شیطان به زمین آید باز از پرواز علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو باز گردند سرانجام و بباشند انباز روی جان سوی امام حق باید کردنت گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز سخن حکمتی ای حجت زر خرد است به آتش فکرت جز زر خرد را مگداز
ناصرخسرو
 
۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶

 
ای تو را آروزی نعمت و ناز آز کرده عنان اسپ نیاز عمرت از تو گریزد از پس آز تو همی تاز در نشیب و فراز بر در بخت بد فرود آید هر که گیرد عنان مرکبش آز چونکه سوی حصار خرسندی نستانی ز شاه آز جواز ز آرزوی طراز توزی و خز زار بگداختی چو تار طراز زانچه داری نصیب نیست تو را جز شب و روز رنج و گرم و گداز چون نپوشی چه خز و چه مهتاب چون نبویی چه نرگس و چه پیاز با تو انباز گشت طبع بخیل نشود هر کجا روی ز تو باز رنج بی مال بهره تو رسید مال بی رنج بهره انباز آن نه مال است که ش نگه داری تا نپرد چو باز بر پرواز آن بود مال که ت نگه دارد از همه رنجها به عمر دراز بفزاید اگر هزینه کنیش با تو آید به روم و هند و حجاز نتواند کسیش برد به قهر نتواند کسش برید به گاز جز بدین مال کی شود بر مرد به دو عالم در سعادت باز کی تواند خرید جز دانا به چنین مال ناز بی انداز در نگنجد مگر به دل که دل است کیسه دانش و خزینه راز گر بدین مال رغبت است تو را کیسه ت از حشوها بدو پرداز کیسه راز را به عقل بدوز تا نباشی سخن چن و غماز وز نماز و زکات و از پرهیز کیسه را بندهای سخت بساز چون به حاصل شودت کیسه و بند به تو بدهم من این دلیل و جواز بر کشم مر تو را به حبل خدای به ثریا ز چاه سیصد باز بنمایمت حق غایب را در سرایی که شاهد است و مجاز تا ببینی که پیش ایزد حق ایستاده است این جهان به نماز بنمایم دوانزده صف راست همه تسبیح خوان بی آواز چون ببینی از این جهان انجام بشناسی که چیستش آغاز این طریقی است که ش نبیند چشم وین شکاری است که ش نگیرد باز بر پی شیر دین یزدان رو از پی خر گزافه اسپ متاز این رمه بی کرانه می بینی کور دارد شبان و لنگ نهاز گرد ایشان رمنده کرد مرا از سر خان و مان و نعمت و ناز چه کند مرد جز سفر چو گرفت گرگ صحرا و مرغزار گراز گر ستوهی ز قال حدثنا سر به سر خدای دار فراز که مرا دید رازدار خدای حاجب کردگار بنده نواز امت جد خویش را فریاد از فریبنده زوبعه هماز خار یابد همی ز من در چشم دیو بی حاصل دوالک باز از سخن های من پدید آمد بر تن آستین حق طراز سخنم ریخت آب دیو لعین به بدخشان و جرم و یمگ و براز مرد دانا شود ز دانا مرد مرغ فربه شود به زیر جواز
ناصرخسرو
 
۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۶ - صفت شهر مصر، پوست پلنگی گاوها، مرغ خانگی بزرگ حبشیها، خرهای ابلق

 

... و در مصر عسل بسیار خیزد و شکر هم

روز سیوم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوه ها و سپرغم ها به یک روز دیدم که ذکر می رود وهی هذه گل سرخ نیلوفر نرگس ترنج لیمو مرکب سیب یاسمن شاه سپرغم به انار امرود خربوزه دستبونه موز هلیله تر خرمای تر انگور نیشکر بادنجان کدوی تر ترب شلغم کرنب باقلای تر خیار بادرنگ پیاز تر سیر تر جزر چغندر هر که اندیشه کند که این انواع میوه و ریاحین که بعضی خریفی است و بعضی ربیعی و بعضی صیفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در این غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه دیدم و بعضی که شنیدم و نوشتم عهده آن بر من نیست چه ولایت مصر وسعتی دارد عظیم همه نوع هواست از سردسیر و گرمسیر و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها می فروشند و به مصر سفالینه سازند از همه نوع چنان لطیف و شفاف که دست چون بیرون نهند از اندرون بتوان دید از کاسه و قدح و طبق و غیره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دیگر نماید و آبگینه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند و از بزازی ثقه شنیدم که یک درهم سنگ ریسمان به سه دینار مغربی بخرند که سه دینار و نیم نیشابوری باشد و به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند

شهر مصر بر کنار نیل نهاده است به درازی و بسیار کوشک ها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هریک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبوی ماهی به یک درم و چون بازسپارند باید سبو درست باز سپارند و در پیش مصر جزیره ای در میان نیل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزیره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدینه ای است و باغ هاست و آن پاره سنگ بوده است درمیان رود و این دو شاخ از نیل هر یک به قدر جیحون تقدیر کردم اما بس نرم و آهسته می رود و میان شهر و جزیره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی و بعضی از شهر دیگر سوی آب نیل است و آن را جیزه خوانند و آن جا نیز مسجد آدینه ای است اما جسر نیست به زورق و معبر گذرند و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گویند و اگر کسی به مشتری دروغ گوید او را بر شتری نشانده زنگی به دست او دهند تا در شهر می گردد و زنگ می جنباند و منادی می کند که من خلاف گفتم و ملامت می بینم و هرکه دروغ گوید سزای او ملامت باشد در بازار آن جا از بقال عطار و پیله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتیاج نباشدکه خریدار باردان بردارد و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گیرند و آن را زیت حار گویند و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزیز و روغن زیتون ارزان بود پسته گران تر از بادام است و مغز بادام ده من از یک دینار نگذرد و اهل بازار و دکانداران بر خران زینی نشینند که آیند و روند از خانه به بازار و هر جا بر سر کوچه ها بسیار خران زینی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشیند و اندک کرایه می دهد و گفتند پنجاه هزار بهیمه زینی باشد که هر روز زین کرده به کرا دهند و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسب نشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه و خواجگان و بسیار خر ابلق دیدم همچو اسب بل لطیف تر و اهل شهر عظیم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم

ناصرخسرو
 
۴

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۴ - اندر طبیعت کلی

 

... پس گوییم که چو خردمندان مر خاک را سخت و فشرده بیکدیگر افتاده دیدند چنین که هست و بدین صورت که دارد از اب جداست و آب را گداخته و جنبنده و از بالا بنشیب آینده دیدند چنین که هست و بدین صورت که دارد هم از خاک و از هوا جداست و هوا و آتش را دیدند که نیز هر یکی بر صورتی است که بدان صورت از یاران خویش جداست و همچنین افلاک و انجم را صورتها دیدند که بر آن ایستاده اند وز آن همی بدیگر صورتی نشوند و جملگی این جوهر جسم یک صورت گشته است و بهم فراز آمده که همی از یکدیگر جدا نشوند و با یکدیگر بیامیزند و پراگنده نشوند و نریزند گفتند ناچار مر این اقسام جسم را حافظیست که هر یکی را بر صورت او همی نگاه دارد از بهر انک هر یکی ازین اقسام جسم را جزوهاء بسیار است و هر جزوی بنگاه داشت یار خویش بر آن صورت سزاوارتر از آن یار خویش نیست بنگاه داشت او و چو همه جزوها را بنگاه داشت حاجتست مر همه را جز همگی ایشان حافظی واجبست پس مر آن حافظ این اقسام جسم کلی را طبیعت کلی گفتند بنام آنگاه اندر چه چیزی او مختلف شدند و ما نخست سخن بر اثبات طبیعت مستوفی کنیم آنگه اختلاف حکماء فلسفه را اندرچه چیزی او یاد کنیم و بر اثر آن قول حکما دین را بر اثبات چه چیزی طبیعت یاد کنیم تا از هر دو حکمت بر ذکر طبیعت کلی سخن گفته باشیم

و گوییم کز پس اقسام این جسم کلی اعنی خاک و آب و هوا و آتش و افلاک و انجم موالید است از جواهر معدنی گدازنده و نا گدازنده وز آن اشکال بسیار است که هر یکی را از آن صورتی است کوبدان صورت از جملگی موجودات مولوداتی و امهاتی جداست و هر یکی را از نبات و حیوان نیز از پشه تا پیل واز گندناو پیاز تا درخت گوز و ساج صورتی دیگر است و مرین خاک و آب را که بدین صورتهاء مولودی اندرست ناچار صورت گری لازمست بخاصه از بهر این تفاوت بسیار که همی بینیم کز چوب که نوعیست از مطبوعات بهری بر صورتی هرچ ضعیفتر است چون چوب بیدو چوب انجیر و بهری بر صورتی هرچ قوی تر است چون ساج و آبنوس و اندر هر شخصی از اشخاص حیوان صورتهاء بسیار است از پوست و موی و گوشت و استخوان و سر و وسم و جز آن و هر یکی ازین مصورات بر صورت خویش محفوظ است اندر حال حیات نبات و حیوان و پس از جدا شدن نفس نامی و حیوانی از آن اعنی چوب و استخوان و پوستهاء حیوان پس از مرگ نبات و حیوان بدان صورت همی نمانندو هر یکی از ان دارای جزوهاء خاکی و آبی و جز آنست و ناچار اندر هر یکی از چوب و جز آن نگاه دارنده ایست که مر آن جزوهاء را همی نگاه دارد چه از آن صورت که یافتست و چه از آن جمله یی که آن صورت بر آنست اعنی بمثل پاره سنگ را حافظی است که مر اورا بر صورت سنگ همی نگاه دارد و آن جزوهاء سخت شده را اندر آن پاره سنگ همی بدارد تا ریخته نشود و ممکن نیست که هر جزوی ازآن همی خویشتن را بدان جزو که هم پهلوی اوست بر بندد از بهر انک آن جسم را اندر ذات خویش فعل نیاید که او جوهری فعل پذیر ست نه فاعلست پس مر نگاه دارنده این مصورات را بر صورتهاء مختلف و متفاوت طبیعت گفتند

و اکنون چو مر نام طبیعت را معنی ثابت کردیم گوییم فلاسفه و اهل طبایع اندر چه چیزی طبیعت مختلف شدندارسططالیس اندر کتاب سمع الکیان خویش گفته است که طبیعت آغاز حرکت و سکونست یعنی چو جوهر جسم موجود شد با مفردات طبایع بهم موجود شد اندر یک وهلت بود بی هیچ درنگی و مدتی و چو این اعراض اولی با جواهر هیولی بهم شد آغاز حرکت و سکون مکانی از آن وهلت بود یعنی چو این مفردات طبایع از گرمی و سردی و تری و خشکی بدین جوهر پذیراء این مفردات برین تقدیر که هست متحد شد آغاز حرکت آن بود و بهره یی از جسم گران شد و فرو گرایست بمیانه و بهری ازو سبک شدو باز شد سوی حواشی تا عالم ازین جوهر بدان ایجاد طبیعت بدو برین صورت شد که هست ...

ناصرخسرو
 
۵

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۱۴ - قول سیزدهم- اندر حدث عالم

 

... ونیز گوییم که اجسام عالم – از خاک و باد و آب و آتش – جزوهای عالم اند و اندر این جزوها فساد رونده است چنانکه گرم سرد همی شود و تر خشک همی شود و جز آن و حکم اندر جزو چیز هم چو حکم باشد اندر کل آن چیز مگر اندر اندکی و بسیاری تفاوت باشد میان ایشان پس رفتن فساد اندر اجزای عالم همی حکم کند که فساد اندر کلیت عالم نیز رونده است و لیکن بدانچه اجسام عالم بزرگ است – از افلاک و اجرام و جز آن – وز ما دور است مر آن نقصان ها را که اندر آن همی آید اندر نمی یابیم و نیز چو فساد اندر آن به زمان دراز همی آید به سبب بزرگی آن اجسام گروهی را از مردمان همی گمان اوفتدکه کل عالم فساد پذیر نیست و لیکن فساد اندر او به حکم این فساد که اندر اجزای او ظاهر است واجب است و درازی مدت و پدید ناآمدن آن فساد به مدتی اندک مر او را از حکم فساد پذیرفتن بیرون نبرد و آنچه فساد پذیر باشد محدث باشد پس عالم محدث است

و اهل طبایع مر عالم را ازلی گفتند و گویند که چیزها از این چهار طبع همی بوده شود چو گرمی و سردی و تری و خشکی بی آنکه تدبیری و تقدیری از جز ایشان همی بدیشان پیوندد و همی ننگرند که این چهار چیز که یاد کردیم صفت ها اند و مر صفت را از موصوف چاره نیست تا بر او پدید آید و آن موصوف که مر این چهار را بر گرفته است جسم است که مر او را حرکت قسری است و گشتن احوال است و مکان گیر است و قسمت پذیر است پس این چیزی باشد بردارنده چهار صفت نه مفردات طبایع باشد آن گاه گوییم کز این موصوف که مر این چهار صفت را بر گرفته است آن چیز دانای گویای فاعل باخواست که مردم است چرا مرکب باشد چو اندر این پنج چیز که یاد کردیم – و شما همی دعوی کنید که این متحرک فی الاصل که مردم است با این صفات عجایب که مر او راست از آن چیز ترکیب یافته است که او مر آن صفات را برگرفته است – مر آن صفات را با این صفات هیچ مناسبتی نیست و اندر آن چیز از این صفات که او علم و ارادت و نطق و عقل است هیچ چیز نیست و اگر مر آن صفت پذیر را که مر آن چهار صفت را پذیرفته است مدبری و مقدری نیست آن جسم صفت پذیر به شکل ها و صورت های بسیار و مختلف چرا قسمت پذیرفت و چو بعضی از این چیز که مرگرمی و سردی و تری و خشکی را بر گرفته است جمع شد وز او مرغی بی عقل و بی نطق و پرنده آمد و بعضی هم از این چیز جمع شد وز او مردی عاقل و سخن گوی و رونده آمد و بعضی هم از این چیز جمع شد وز او گل خوش بوی و نرگس مشکین آمد و بعضی هم از او جمع شد وز او زهرگیا و زاک ناخوش بوی آمد دانستیم که این معانی مختلف اندر این مصورات نه از این صورت پذیر آمد بل که از مدبری آمد و اگر این جوهر که مر این چهار صفت را بر گرفته بود به ذات خویش قسمت پذیرفت چندین تفاوت اندر این صورت ها کز او پدید آمد از کجا آمد بل که بایستی که همه به یک صورت آمدندی بی هیچ دیگرگونگی و اگر تفاوت اندر مصورات به کمی و بیشی مادت آمدی بایستی که همه موالید بر یک صورت بودندی آن گاه یکی خردتر و دیگری بزرگ تر و یکی دراز تر و دیگری کوتاه تر آمدندی پس از آنکه همه به یک صورت بودندی و چو یکی گرم و خشک و تیزمژه و گنده آمد چو سیر و دیگری گرم و خشک و تلخ و خوش بوی آمد چو مشک و یکی سرد و خشک آمد چو کافور و دیگری سرد و خشک امد چو افیون – و هم این اختلاف و تفاوت که اندر چیزهای بوییدنی است اندر چیزهای خوردنی هست تا یکی گرم ونرم چو شکر است و دیگر گرم و نرم چو پیاز است – این حال دلیل است که تفاوت اندر مصورات از بردارنده این چهار طبع به صنع مقدری و مصوری حکیم است

آن گاه گوییم که معلوم است که مر این طبایع را این جوهر پذیرفته است که جسم است و روا نباشد که چیزی که او مر معنی ها را پذیرفته باشد ازلی باشد از بهر آنکه این صفات اندر این جوهر بدانچه از جایی به جایی همی گردد – چنانکه چیز گرم سرد همی شود و چیز خشک تر همی شود – گواهی همی دهد که این جوهر پذیرنده این صفات نبوده است و سپس از آن به حدث مر این صفات را پذیرنده شده است و هر کسی داند که پذیرفتن چیز مر چیزی را جز سپس از ناپذیرندگی او نباشد مر آن را و پدید آمدن بعض های این جوهر با این معنی ها و بدین صفت ها و صورت ها که یاد کردیم امروز باز برخاستن این معنی ها و صورت ها از آن همی گواهی دهد که هنگامی بود کز این معنی ها و صورت ها چیزی بر این جواهر پذیرنده پدید نیامده بود و باز پدید آمد از بهر آنکه آنچه امروز همی پدید آید از بعض های این جوهر با این صفت ها و صورت ها پیش از این بوده است و این پدید آمدن باز پسین است مر این پدید آمدن ها را که پیش از این بوده است و آنچه مر عدد گشتن حال های او را باز پسین باشد مر آن گشتن ها را نوبتی بیشتر باشد از بهر آنکه اگر مر نوبت های حال گشتن او را اولی نباشد بی نهایت باشد و آنچه به آخر رسد مر او را نهایت باشد و امروز حوادث به آخر رسد پس پیدا آوردیم که مر عدد پذیرفتن این جوهر که جسم است مر این معنی ها و صورت ها را نهایت است و آن نهایت این حوادث و معانی است که امروز بر اوست و آنچه او مر حوادثی را که بر او پدید آمده باشد به عددی متناهی پذیرفته باشد ازلی نباشد پس جسم و طبایع ازلی نیست ...

ناصرخسرو
 
۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۳ - در مدح شاه ابونصر محمد در تهنیت عید

 
از غم هجر طراز همه خوبان طراز زرد و باریکم و لرزانم چون تار طراز بامید خبر یار و به طمع نظرش بشبان سیه دیر و بروزان دراز اگرم گوش بخارد نبرم دست بگوش اگرم خواب بگیرد نکنم دیده فراز ای برزم اندر لشگر شکن و رزم افروز وی ببزم اندر شکر شکن و بزم طراز چند کوشم که کنم راز تو از خلق نهان گرچه دل جفت عذابست و روان جفت گداز بتوان راز بوصل اندر پوشید ز خلق بفراق اندر پوشیده کجا گردد راز بحقیقت دل من بردی و رفتی بسفر هر زمانم خبری باز فرستی بمجاز خور و خواب از من شد تا تو ز چشمم بشدی تا تو نایی باز این هر دو بمن ناید باز همدمان را بهمه چیز نیاز است بسی از همه چیز جهانی بتوام هست نیاز چند از این تیر و کمان دست بباده کن و جام چند از این رنج و ستم خیزد و بیاور می و ساز که نیارامم تا شب ز فراق تو بروز که نخسبم بشب از هجر تو تا بانک نماز نه بوعد تو معول نه معول بخلاف نه بنومیدی خط و نه بامید جواز گرچه بندیم بغمخواری غمهای ترا بگسارم بعطای ملک بنده نواز میر ابونصر محمد که سر دولت او هست چون دین محمد همه ساله بفراز او به تبریز و شده نام بزرگیش بمصر او بتبریز و شده هیبت تیغش بطراز کر بخواهی که بتازد سوی تو دولت و بخت بدل و جان بسوی درگه عالیش بتاز ای هنرمند مکن عرض هنرهات برش بر تازی فرسان خیره خر لنگ متاز تن بدخواه بشمشیر چنان پاره کند که کسی پاره کند برگ گل و بید بگاز ای همه روی زمین یافته از روی تو نور وی همه خلق جهان یافته از جود تو ساز سرنگون مرد که یک روز ترا خدمت کرد از عطای تو سرافراز شد و سینه فراز هرکه او بر تو بدل جوید هوشش نبود مردم بیهش بوید بدل مشگ پیاز بهراسد ز تو هر چند هنر دارد مرد بهراسد ز عقاب ار چه هنر دارد باز باز از آن شد در دولت که کند خدمت تو سوی او باز کند دولت فرخ صد باز بشجاعت ز طرازی بسخاوت ز عرب بلطافت ز عراقی بفصاحت ز حجاز تو شهنشاه چو داماد و فلک همچو عروس دولت و بختش پیرایه و گیتیش جهاز تا بود شادی دهقانان از باده و باغ تا بود خسته دل مزرعه داران ز گراز باد خصمت بگداز غم و دلخسته مدام تو بباغ اندر با باده و شادی بگراز عید فرخنده فراز آمد حقش بگذار چو بپرداختی از عید یکی بزم بساز همه بر گاه نشین و همه با ماه خرام همه با ساغر سوز و همه با دلبر ساز
قطران تبریزی
 
۷

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - در نکوهش اغل نام

 
دهانت ای اغل گنده ریش گنده بغل همی کند همه شب گوه سگ به دندان حل همه جهان زره کون همی ریند و تو باز گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل به پیش شاه چنانی که پیش آدم دیو میان بزم چنان چون میان کعبه هبل خیال توست خیال اجل ز روی قیاس مثال توست مثال قضای بد به مثل گران و بی نمک و ناخوشی چو دل و نیاز نبهره و بدی و ناروا چو سیم دغل بغور چون تو بود باده ای بیک من آرد بهند چون تو بود یک رمه بیک آجل بزرگ مردی کندر جهاز مادر تو هزار گربه اعور بد و سگ ارجل سپاه لیفه شلوار اگر تو عرض کنی سپاه ذره نیارند کرد با تو جدل کلی و شل شوی ای شلف قحبه زن که ز تو سر نشاطم کل گشت و دست عشرت شل دهانت چون سر و سر همچو ریش و ریش چو کون دلت چو دوزخ و دوزخ چو نیلگون مخمل ز هشت گوهر نایاب و هفت جرم لطیف بیافریدت گویی خدای عزوجل ز خاک محنت و آب نیاز وآتش غم ز گوه فربه و از بیخ پشم و گند بغل بیاو عورت و شبهای بر خر دجال ز آب پشت بود هر شبی میان و حل بآفتابی مانی تو ای سگ بدو پای که گه بشرق و بغربست و گه بحوت و حمل مگر که یک کل نبود که غر نباشد و تاز هزار غر بود اندر جهان که نبود کل زنت چو مادر و مادرت روسبی چو زنت پدرت چون تو و تو چون پدرت گنده بغل بکنج کاف مادر تو گم گردد کلید خرجک و حمار و پای جمل رخت چنان که بگه بر زحل بدست بلیس مثال صورت محنت نگاشت دست اجل بریش همچو یکی خرس مرده ای تو در آب بنوک سبلت چو خار چفته بر سر تل فغان از آن لب و دندان که گفته ای بقیاس سفالهای شکسته است در یکی مزبل ایا باصل سگ و کوز کوه و ظلمت کفر بزور مور و بدیدار مار و نحس ز حل ز کون خویش و کس زن بود ترا نفقات مرا ز صلت شاهان وجد و هزل و غزل ایا برنگ شتر غاز تر و گند پیاز که طبع را چو سپرزی و دیده را چو سبل بدان که مرد ز غربت رسد بحد کمال سفر برد بعلو مرد را ز حد سفل غریب رانه بسست آن صفت که هست شهید بقول شمع شریعت محمد مرسل سفر دلیل جمال و سعادت و شرفست سفر دلیل کمال و بزرگی است و محل مرا اگر نبدی غربت و فراق وطن کجا بدی شرف خدمت عماد دول
عمعق بخاری
 
۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگر

 

... یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من

چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا

ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار ...

سنایی
 
۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح بهرامشاه

 
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست عاشقان را عقل تر دامن گریبان گیر نیست عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل هر چه تدبیرست جز بازیچه تقدیر نیست عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار عقل با حفظ ست کو را کار جز تدبیر نیست علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی زان که غمزه یار یک دم بی گشاد تیر نیست مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست مانده اندر پرده های تر و ناخوش چون پیاز هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست گرچه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست تا نمانی بسته زنجیر زلف یار از آنک اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او جز ز صنع شاه عالم دار عالم گیر نیست شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست
سنایی
 
۱۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح ابوعمر عثمان مختاری شاعر غزنوی

 
نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر گر برد ذره ای از خاطر مختاری تیر آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین پیش اندازه صدقش به کمان آید تیر آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن برگ زرین شود از دولت او در مه تیر ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او هست امروز به بند سخنان تو اسیر معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش باد چون خاک از آن شعر شود نقش پذیر از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر هر زمان زهره و تیر از پی یک نکته تو هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود تا گه صور بود بر همه جانها تصویر من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر زیرکان مادت آواز بدانند از طبع ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک بحر اخضر شمرد دیده او چشم ضریر مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر ای میر سخنان کز پی نفع حکما مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر لیکن از بی خبری بی خبرانست که یافت سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر چهره و ذات ترا در هنر از بی مثلی خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر گرچه دل در صفت مدح تو حیران شده بود او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز کز جوار دم من باد می افشاند عبیر هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر تا بر چهره گشایان نبود چشم چو دل تا بر گونه شناسان نبود شیر چو قیر باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر نامه شعر به توقیع جواز تو امیر
سنایی
 
۱۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - تامل با خویشتن و راز و نیاز با پروردگار

 
ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب هر زمانی نوعروسی عقد بندی بر ضمیر با چنین تاج و سریر از بهر دارالملک سر بند پای و سر شمر تاج و سریر اردشیر دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر جان به دین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو جوز هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر هست هم نفس نفیست باعث تعلیم دیو بود هم فر فرزدق داعیه ی جر جریر گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب کت زوال آید چو از خود سوی خود باشی خطیر آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز وردت این باد از چنین آتش  کـاجرنا یا مجیر مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک تا نگیرد نوزده اعوانش در حشرت اسیر وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر ور بنگریزی از اینها بازدارندت به قهر این ده و نه در جهنم وان ده و دو در اثیر چارمیخ چار طبعی شهربند پنج حس از پی دو جهان سه جانت زان بماند اندر زحیر بیخ شهوت برکن و شاخ شره کاندر بهشت این نخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر در مصاف خشم و شهوت چشم دل پوشیده دار کاندرین میدان ز پیکان بی ضرر باشد ضریر نرم دار آواز بر انسان چو انسان زانکه حق انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت الحمیر در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب در جحیم خشم چون گبران چه باشی با زفیر میری از حرص است چون مور و تهور همچو مار پس به روز حشر یکرنگند مور و مار و میر خود همه عالم نقیری نیست پس بر نیک و بد چیست این چندین نقار و نقرگی بهر نقیر انقیاد آر از مسلمانی به حکم او از آنک بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر فاسقت خوانم نه عاشق ار چو تران در سماع ذوق سمعت بازداند نغمت زیر از زییر دین سلاح از بهر دفع دشمنان آتشی است تو چرا پوشی به هر بادی زره چون آبگیر از برای ذکر باقی بر صحیفه روز و شب چون نکوخط نیستی زنهار تا نبوی دبیر چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد در نبی پس کیست نعم المولی و نعم النصیر میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد یا مخوان فوضت امری یا مگو کس را امیر بامداد ایاک نعبد گفته ای در فرض حق چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر ای خمیرت کرده در چل صبح تایید اله چون تنورت گرم شد آن به که دربندی فطیر گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر از برای هدیه معنی و کدیه زندگی بنده درگاه تو جان جوان و عقل و پیر هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود با سمعنا و اطعنا پای کوبد پیش تیر تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر از برای پرورش در گاهواره عدل و فضل عام را بستان سیری خاص را پستان شیر هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل حلها پوشی طرازش ذلک الفوز الکبیر و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز میدهیش از خوانچه ابلیس در لوزینه سیر از در کوفه وصالت تا در کعبه رجا نیست اندر بادیه هجران به از خوفت خفیر از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر کم نگردد گنج خانه فضلت از بدی ها ما تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر
سنایی
 
۱۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت

 
ای دل خرقه سوز مخرقه ساز بیش ازین گرد کوی آز متاز دست کوتاه کن ز شهوت و حرص که به پایان رسید عمر دراز بیش ازین کار تو چو بسته نمود به قناعت بدوز دیده آز دل بپرداز ازین خرابه جهان پای در کش به دامن اعزاز گه چو قارون فرو شدی به زمین گه چو عیسی برآمدی به فراز همچو خنثا مباش نر ماده یا همه سوز باش یا همه ساز یا برون آی همچو سیر از پوست یا به پرده درون نشین چو پیاز یا چو الیاس باش تنها رو یا چو ابلیس شو حریف نواز در طریقت کجا روا باشد دل به بتخانه رفته تن به نماز باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبه بزاز سر متاب از طریق تا نشوی هدف تیر و طعنه طناز عاشق پاک باش همچو خلیل تا شوی چون کلیم محرم راز زین خرابات برفشان دامن تا شوی بر لباس فخر طراز همه دزدان گنج دین تواند این سلف خوارگان لحیه طراز همه را رو بسوی کعبه و لیک دل سوی دلبران چین و طراز همه بر نقد وقت درویشان همچو الماس کرده دندان باز همه از بهر طمع و افزونی در شکار اوفتاده همچو گراز همه از کین و حرص و شهوت و خشم در بن چاه ژرف سیصد باز ای خردمند نارسیده بدان گرگ درنده کی بود خراز دین ز کرار جو نه از طرار خز ز بزاز جو نه از خباز راهبر شو ز عقل تا نبرد غول رهزن ز راه دینت باز بس که دادند مر ترا این قوم بدل گاو روغن اشتر غاز چشم بگشا و فرق کن آخر عنبر از خاک و شکر از شیراز گرت باید که طایران فلک زیر پرت بپرورند به ناز هر چه جز لا اله الا الله همه در قعر بحر لا انداز پس چو عیسی بپر دانش و عقل زین پر آشوب کلبه بیرون تاز وارهان این عزیز مهمان را زین همه در دو داغ و رنج و گداز رخت برگیر ازین سرای کهن پیش از آن کیدت زمانه فراز این خوش آواز مرغ عرشی را بال بگشای تا کند پرواز ای سنایی همه محال مگوی باز پیچان عنان ز راه مجاز همه دعوی مباش چون بلبل گرد معنی گرای همچون باز همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز کاندرین راه جمله را شرطست عشق محمود و خدمت ایاز
سنایی
 
۱۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹

 
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق کز سر بینش ز کل کون گردد بی نیاز نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخیی در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد گام در راه حقیقت نه در راه مجاز تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز زرکانی کی روایی بیند از روی کمال تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف من و سلوی را بدل کردند با سیر و پیاز چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک زود روز تو کند شب روزگار دیرباز روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن گر کشد بر جامه جاهت فلک نقش طراز با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
سنایی
 
۱۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در نکوهش اصحاب دعوا

 

... من و سلوی چو هست اندر تیه

در نیاز پیاز و سیر مباش

از کمان یافت دور گشتن تیر ...

سنایی
 
۱۵

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۳۵ - حکایت مرغ با گبر

 
آن بنشنیده ای که بی نم ابر مرغ روزی بیافت از در گبر گبر را گفت پس مسلمانی زین هنرپیشه ای سخن دانی کز تو این مکرمت بنپذیرند مرغکان گرچه دانه برگیرند گبر گفت ار مرا بنگزیند آخر این رنج من همی بیند زانکه او مکرمست و با احسان نکند بخل با کرم یکسان دست در باخت در رهش جعفر داد ایزد به جای دستش پر دل به فعل و فضول خلق مبند دل در او بند رستی از غم و بند کار تو جز خدای نگشاید به خدای ار ز خلق هیچ آید تا توانی جز او به یار مگیر خلق را هیچ در شمار مگیر خلق را هیچ تکیه گاه مساز جز به درگاه او پناه مساز کین همه تکیه جایها هوس است تکیه گه رحمت خدای بس است تا بقای شماست نان شماست الف آلای او و جان شماست هردو را در جهان عشق و طلب پارسی باب دان و تازی اب چون نداری خبر ز راه نیاز در حجابی بسان مغز پیاز تا جدایی ز نور موسی تو روز کوری چو مرغ عیسی تو اول از بهر عشق دل جویش سر قدم کن چو کلک و می جویش تا بدانجا رسی بچست درست که بدانی که می نباید جست
سنایی
 
۱۷

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۶۵ - فی‌الحمد والثناء

 
در دهان هر زبان که گویا شد از ثنایت چو مشک بویا شد دل و جان را به بعد و قربت تو هست در امر و در مشیت تو دولت سرمدی و نحس ردی ملک بی هلک و عزت ابدی بندگانت به روز و شب پویان همه از تو ترا شده جویان دولت و ملک و عز هر دو جهان پیش عاقل به آشکار و نهان هست معلوم بی هوا و هوس کان همه هیچ نیست بی تو و بس در ثنای تو هر که گربزتر گرچه قادرترست عاجزتر دین طلب کن گرت غم بدنست زانکه کابین دین طلاق تنست پیک عقلش ممیز راهست که فسادش صلاح را جاهست نیست در امر تو به کن فیکون زهره کس را که این چه یا آن چون بنده را در ره معاش و معاد نیست کس ناصر از صلاح و فساد روزی آخر ز خلق سیر شوی لیک دوری هنوز و دیر شوی آنگه آگه شوی ز نرخ پیاز که نیابی به راه راست جواز مرد ایمان همیشه در کار است زانکه ایمان نماز بیمار است تا نداری سر سراندازی تو چه دانی که چیست جانبازی چون سرانداز وصف جود شدی بر در روم در سجود شدی کعبه دل ز حق شده منظور همت سگ بر استخوان مقصور پیش شرعش ز شعر جستن به بیت را همچو بت شکستن به شرع از اشعار سخت بیگانه ست گرچه با او کنون هم از خانه ست هرچه ما را مباح محظورست برکسی کو ازین و آن دورست فرق حظر و اباحت او داند کانچه راحت جراحت او داند دل و همت مده به صحبت خلق ببر از خلق تا نبرد حلق نیکویی با عدوت از خردست که خرد نام تو ز نیک و بد است
سنایی
 
۱۸

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران » بخش ۴۲ - فی‌الرائحة الکریهة علی غیبة اخ المسلم

 
گفت روزی مرید خود را پیر که ز غیبت مکن تو چهره چو قیر کاجکی معصیت بدادی گند تا که مغتاب را شدی چون بند هیچ جمعی به غیبه ننشستی هرکسی مهر غیبه نشکستی ور نشستی ز رایحات کریه گنده گشتی میان جمع و سفیه زان خجالت دگر به غیبت کس نزدی نزد خلق هیچ نفس هست غیبت بسان لحم اخیه نخورد لحم اخ مرد وجیه به جز از ابله و ضریر و سفیه ننماید شره به لحم اخیه ای برادر حذر کن از غیبت از یقین ساز توشه نز ریبت نخورد لحم اخ گه گفتار جز که مردار خوار چون کفتار گفت کم کن سبک به کار درآی چون درایست خیره یافه سرای نه ز لاتامنوا سپر بفگن نه ز لاتقنطوا قفص بشکن همچو مردان درآی در تگ و پوی تخته گفت زاب روی بشوی علم لشکر جفا بفگن قلم نقشبند تن بشکن نکند صبر نفس تو ناپاک کاب او آتش است و بادش خاک که سپید و سیاه دفتر جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه در گفتار بیهده در بند به قضای خدای شو خرسند چون نگویی سپیدنامه شوی رستی از رنج و خویش کامه شوی ور بگویی بمانی اندر رنج بشنو این پند و خیره باد مسنج شیر گردن سطبر از آن دارد که رسولی به خرس نگذارد رهیی در ره رهایی باش از خودی دور شو خدایی باش چه شوی چون ستور و دیو و دده چار میخ اندرین گدای کده نیست در وی ز معنی آلت و ساز همه خامست و گندگی چو پیاز گرنه ای چرخ بر گذشتن چیست گرد این خاک توده گشتن چیست در هوس عالمی نبینی سود از هوا زنده ای بمیری زود کار کن کار بگذر از گفتار کاندرین راه کار دارد کار گفت کم کن که من چه خواهم کرد گوی کردم مگو که خواهم کرد
سنایی
 
۱۹

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران » بخش ۴۶ - الجهل داءٌ بلا دواءٍ والحمقُ حفرةٌ بلا عُمقٍ

 

... جز ترا سوی خویش نفرستند

رویشان چون پیاز لعل نکوست

چون نکو بنگری بود همه پوست

چون پیاز از لباس تو بر تو

لیک چون سیر گنده و بدبو ...

سنایی
 
۲۰

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح » بخش ۱۴ - ذکر معنی و برهان عشق

 
دعوی عشق و عقل گفتارست معنی عقل و عشق کردارست عشق را بیخودی صفت باشد عشق را خون دل صلت باشد هرکرا عشق چهره بنماید دل و جانش بجمله برباید کس نیاید به عشق بر پیروز عشق عنقای مغربست امروز عشق را کیستی نگویی تو بر در عاشقی چه پویی تو عاشقی کار شیرمردانست نه به دعویست بل به برهانست هرکه را سر به از کلاه بود بر سر او کله گناه بود کانکه در عشق شمع ره باشد همچو شمع آتشین کله باشد کودکی رو ز دیو چشم بپوش طفل راهی تو شو ز خود خاموش دست چپ را ز دست راست بدان تا ز تقلید نشمری ایمان عشق مردان بود به راه نیاز عشق تو هست سوی نان و پیاز در ره بی نیازی ای درویش رو تو بیگانه وار از پی خویش کوشش از تن طلب کشش از جان جوشش از عشق دان چشش ز ایمان بهر جان سعادت اندیشت هشت خوانست هفت خوان پیشت عشق چون شمع زنده خواهد مرد دیده و دل سپید و طلعت زرد هرکجا حسن و دلکشی باشد غمزه با شوخی و خوشی باشد آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج که نسنجی به چشم عاقل هیچ کی درآیی به چشم اهل خرد تو فروشی نفاق و نفس خرد تا تو او را فروشی این سلعت او به هر دم نوت دهد خلعت سلعتش ساعتیست با تو و بس خلعتش دام و درد و بند و قفس گر از این دام و بند او برهی کفش بیرون کنی کله بنهی
سنایی
 
 
۱
۲
۳
۸
sunny dark_mode